- دچار!
وقتی اذن میدان و گرفت وارد خیمه مادرش شد و گفت : مادر جان! عمو فرمودند برو 💔
یه وقت دیدند
نجمه خاتون از این خیمه
به اون خیمه گفت :
کسی زره داره ؟
زره اندازه قاسمم داره ؟
- دچار!
آخ حسین...😭
ابا عبدالله عمامه رو باز کرد
تن قاسم کرد ...
صورت قاسم و پوشاندند...
به زحمت سوار اسبش کردند ..
به سمت میدان راه افتاد 😭
مادرش کنار خانم حضرت زینب ایستاد ..
هی میزد به شونه خانم جان میگفت :
خانم نگاه چقدر شبیه حسن شده
خانم جان نگاه چقدر قشنگ شمشیر میزنه...
خانم یعنی برمیگرده
- دچار!
آخ مادرِ دیگه ...😭💔
خانم دلداریش میدادند ...
یهو گرد و خاک بالا رفت ...
- دچار!
خانم دلداریش میدادند ... یهو گرد و خاک بالا رفت ...
گرد و خاک که نشست ..
دیدند قاسم از روی اسب افتاد 😭💔
یه جا دیدن صدای قاسم بلند شد : عموو ....
- دچار!
گرد و خاک که نشست .. دیدند قاسم از روی اسب افتاد 😭💔 یه جا دیدن صدای قاسم بلند شد : عموو ....
ابا عبدالله سراسیمه رسید
صدا میومد اما قاسم و نمیدید ...
یه وقت دیدن یکی روی سینه اش نشسته...😭
- دچار!
ابا عبدالله سراسیمه رسید صدا میومد اما قاسم و نمیدید ... یه وقت دیدن یکی روی سینه اش نشسته...😭
الانه که سرو جدا کنه ..😭💔
- دچار!
ابا عبدالله اومدن بالای سر قاسم ..
یه خط میگم و میرم ...
آقازاده وقتی میخواست بره
پاهاش به رکاب اسب نمی رسید
اما وقتی اباعبدالله بغلش کردند ..😭💔
- دچار!
یه خط میگم و میرم ... آقازاده وقتی میخواست بره پاهاش به رکاب اسب نمی رسید اما وقتی اباعبدالله بغلش
پاهای قاسم به زمین کشیده میشد ...
آنقدر زیر سم اسب ها
استخوان هاش نرم شده بود...😭
آخ بمیرم