🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت3
میخواهم چیزی بگویم اما صدای بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم.
+بابا اومد مامان، برم؟
با دلخوری اخم کرده: از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش نیڪی؛ به فڪر آبروی ما باش لطفا
_خداحافظ
باز هم جوابم را نمی دهد،چهار سالی میشود که عقایدمان از هم دور است، شکاف بین مان پر نشدنی است.
در را باز می کنم، سوز سرمای آبان صورتم را میسوزاند.
چانه ام را در یقه پالتویم فرو می کنم و دست هایم را در جیبم.
کل حیاط را تا خیابان میدوم.
در را باز میکنم.
بابا پشت فرمان نشسته.کت و شلوار قهوه ای پوشیده و عینک خلبانی زده، مثل همیشه خوشتیپ و باابهت.
در را باز می کنم و می نشینم: سلام بابا
_ سلام
مامان نیست، برای همین جواب سلامم را میدهد، چقدر دلم تنگ شده برای مهربانی هایش...
همه این سختگیریها خواسته مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود، بابات حالا با کارهایم کنار آمده بود.
_مامانت دید با این لباس ها اومدی بیرون؟
سرتکان میدهم: بله
و سکوت بینمان حکمرانی میکنید،چند سال است که مکالماتمان طولانی تر نشده😕
دستور، دستور مامان است، من ممنوع الصحبتم. تا شاید این به قول خودش، ناهنجاری ها از سرم بیفتد...
هرچند گفت و گوی هم نمی تواند شکل بگیرد؛ دنیای ما با هم فرق دارد...
گزارشگر رادیو، با حرارت مسابقه فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصلاً اهل فوتبال نیست، میدانم قبل از سوار شدن من، موزیک را خاموش کرده.به تمام اعتقادات من.این کارهایش را دوست دارم...
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق