eitaa logo
- دچار!
10.2هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
دقت‌کردی‌‌وقتےشارژِ‌گوشیمون؛ در‌حالتِ‌اخطارِ‌چقدر‌سریع‌میزنیم‌بہ‌شارژ؟! الان‌هم‌؛زمان‌ِغیبت‌؛ توحالتِ‌وضعیت‌قرمز!! باید‌سریع‌تقوامونوبزنیم‌بہ‌شارژ... دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
رفیق. . . دݪ‌بڪن. . . ازهرچیزۍڪہ‌تورو‌از میڪنہ. . .💔🖐🏻 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
هر‌گناهے‌یہ‌اثر‌خاص‌داره.. مثلا‌بعضے‌از‌گناهان نعمت‌هارو‌ازت‌میگیرن حال‌خوب‌رو‌ازت‌میگیرن اشك‌برا‌سید‌الشھدا‌‌رو‌ازت‌میگیرن .. اقاامام‌زمان‌رو‌ازت‌دورمیکنن .. آدم‌هاےِ‌خوب‌رو‌از‌میگیرن _رفیقاےِ‌خوب .. _جاهاےِ‌خوب .. دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
[رئیسے تواݩ ٺــعامل بالاترے با مجلــس و قوه قضاییه و قرارگاه سپاه و رجل سیاسے جبهہ انقلاب داره.. ایݩ توان سرعت اقداماټ دولت رو بسیــــار بالا میبره..] 💡چر‌‌ا‌ به‌رئیسی‌ رای‌بدهیم!؟ دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
² نفرمیفرستید ²⁵⁰ بشیم🙂؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب خب بازار فیلم های تقلبی هم شروع شد😶💔 فیلمیِ که منتسب شده به آقای رئیسی و داره دست به دست میشه! 🚶🏻‍♀ اصل فیلم داخل کلیپ هست❗️ 💥 لطفا رسانه باشید. از اینها در شب انتخابات زیاد خواهید دید!😕 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
"جناب‌"آقای‌همتی‌ومهرعلیزاده! تشریف‌اورده‌بودن‌‌سید‌محرومان‌ما رو تخریب کنند، محبوب تر کردن 🙂! سڪوت‌دربرابر‌‌توهین‌به‌خودشان وفریاد‌برای‌دفاع‌از‌حق‌مردم 🌱! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
+چہ‌تضمینۍوجوددارھ‌ڪہ‌رأےبدم بازم‌اوضا؏‌ازاین‌بدتر‌نشہ؟! _مگہ‌وقتۍشھدابراےانجام‌وظیفہ‌جونشون رو‌ڪف‌دستشون‌گرفتن‌و‌رفتن‌تضمین‌خواستن¿ 🖐🏼! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴾﷽﴿ 🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 چادرم را در می آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از آن سوی خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند.سرم را پایین می اندازم، دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت می‌کنم. به دنبال کلید، زیپ کوچک کیفم را باز می کنم. صدای شکستن چیزی و به دنبالش، بگو مگو از خانه همسایه می آید، سر تکان می دهم.بازهم که دعوا... در را باز می کنم و وارد خانه می شوم، حیاط وسیع خانه مان این روزها حکم قوطی کبریت را برایم دارد.خانه ات وسیع باشد، هرچقدر هم که بزرگ، تا وقتی محبت در رگ هایش جریان نیابد،می شود تنگ،سرد،تاریک،حقیر،قفس،زنداݧ و حتی خوفناڪ... از سنگفرش ها رد می شوم،ماشین بابا در پارڪینگ نیست. از پله ها بالا می روم.در را باز می کنم و داخل میشوم.صدای خنده و قہقہه ی زنانه بلند است. عادت همیشگی مامان،دورهمی های سه شنبه! پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم،نمیخواهم مرا ببینند و با تمسخر به یکدیگر ݩشان دهند؛دوست ندارم ریز بخندند و مادرم شرمندہ شود از داشتن دختری مثل من. پله ی اول را بالا می روم که صدای مامان میخکوبم می کند:نیڪی بر میگردم:سلام مامان جواب سلامم را نمی دهد؛مثل همیشـــــه و من دیگر عادت کرده ام. چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم،به قول خودشان،آبرو و شرافت خانوادگی مان را نشانه رفته ام... _ بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت،برای کلاس کنکور. _ باشه،ممنون باز هم جوابم را نمی دهد،بر می گردد و به طرف هال می رود. از پله ها بالا می روم.صدای قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایم،آرامم می کند. درست است که اهالی این خانه دل خوشی از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستی ریخته ام... نویسنده:فاطمه نظری
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 وارد اتاقم میشوم، مقنعه را از سر میکشم. زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم، صدف با ارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم. با عشق دستی رویش میکشم و زمزمه می کنم: بیخیال همه تنها و کنایه‌ها، تو که باشی همه چیز خوب است. تا آمدن با او وقت زیادی نمانده، باید کم کم آماده شوم. کوله مشکی ام را از کمد بیرون می آورم. کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتری داخلش می گذارم. مانتو بلند دارچینی میپوشم.حالا که همراه بابا هستم، از چادر سر کردن محرومم. پس باید رعایت لباس هایم را بکنم.شلوار و مقنعه مشکی میپوشم و پالتو بلند بافت ذغالی. کتانی های آل استارم را بر می دارم از اتاق بیرون میزنم. از بالای پله ها هنوز صدای بگو بخند می آید.از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پایین می روم، اما باز مامان متوجه ام میشود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد. _ اینا چیه پوشیدی؟ خودم را به نفهمیدن می زنم: اینا رو با هم خریدیم مامان. _ بله،ولی نه با این ست رنگی...نگاش کن، سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکی... دل خودت نمیگیره با اینا؟برو عوضشون کن. نویسنده:فاطمه نظری
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 میخواهم چیزی بگویم اما صدای بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم. +بابا اومد مامان، برم؟ با دلخوری اخم کرده: از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش نیڪی؛ به فڪر آبروی ما باش لطفا _خداحافظ باز هم جوابم را نمی دهد،چهار سالی میشود که عقایدمان از هم دور است، شکاف بین مان پر نشدنی است. در را باز می کنم، سوز سرمای آبان صورتم را میسوزاند. چانه ام را در یقه پالتویم فرو می کنم و دست هایم را در جیبم. کل حیاط را تا خیابان میدوم. در را باز میکنم. بابا پشت فرمان نشسته.کت و شلوار قهوه ای پوشیده و عینک خلبانی زده، مثل همیشه خوشتیپ و باابهت. در را باز می کنم و می نشینم: سلام بابا _ سلام مامان نیست، برای همین جواب سلامم را می‌دهد، چقدر دلم تنگ شده برای مهربانی هایش... همه این سخت‌گیری‌ها خواسته مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود، بابات حالا با کارهایم کنار آمده بود. _مامانت دید با این لباس ها اومدی بیرون؟ سرتکان میدهم: بله و سکوت بینمان حکمرانی میکنید،چند سال است که مکالماتمان طولانی تر نشده😕 دستور، دستور مامان است، من ممنوع الصحبتم. تا شاید این به قول خودش، ناهنجاری ها از سرم بیفتد... هرچند گفت و گوی هم نمی تواند شکل بگیرد؛ دنیای ما با هم فرق دارد... گزارشگر رادیو، با حرارت مسابقه فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصلاً اهل فوتبال نیست، میدانم قبل از سوار شدن من، موزیک را خاموش کرده.به تمام اعتقادات من.این کارهایش را دوست دارم... نویسنده:فاطمه نظری