عصر جمعه بعد از نم نم های بارون رفتیم گلستان شهدای اصفهان جز خوانی
از همون اول با هم شدنمون تا الان یکی از پاتوقهامون همین جاست
تا رسیدیم پسرم گفت من نمیام حوصله م سر میره بریم راه بریم من هم قبول کردم رسیدیم بین شهدا
-مامان من سواد دار شدم میخوام اسم شهیدها رو بخونم بیا بریم
قندی در دلم آب شد حظی بردم تو رویاهام این صحنه رو برای خودم تصور نکرده بودم
پسرم دور از هیاهوی شهر و شهربازی ها در اوج لذت از عبور بین صف شهدا و خواندن ها
تو حال خوبمون حس می کردم هر بار پسرم لبخندی از ته دل می زنه شهیدی میزنه رو شونه ش و تشویقش میکنه مگه میشه این خنده های از ته دل این حال خوب بی واسطه ی شهیدی باشه..
-آفرین پسر ،ببینم بعدی رو چی میکنی؟
حتما در این حال خوب در اینکه پسر من شهدا را می شناسد گاهی خاطرات قدرت و بزرگی شان را برایم میگوید از مدرسه ای ،از معلمانی شروع می شود که خودشان عاشق شهدا هستند بچه هیئتی هستند آموزش سبک زندگی اسلامی جز برنامه های اصلی شان هست
-بایسین منم میام ..مامان ...دادا
پسرک جان مان جا می ماند و صدایش از دور به گوش می رسید
این جا حال خوب برای همه ی سنین هست
#دل_نوشته #شهیدان_زنده اند
#برادری #نه_به_تک_فرزندی
#مدرسه_هدهد #سبک_زندگی_اسلامی
#هدهد_میزان_اصفهان #مادرانه
مامان دکتر جان