eitaa logo
جوانان انقلابی
146 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
283 ویدیو
77 فایل
بسم رب الشهدا 🌷 و آدمی تا بوده،شتابزده بوده است. این کانال شامل👈نوحه🎧تصاویر ومطالب شهدایی*✏📷وعاشقانه به شکل خدایی😍😍
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ داشتـم تو جـادہ می‌رفتـم دیـدم یہ بسیجے ڪنـار جـادہ دارہ پیـادہ میـرہ زدم ڪنار سـوار شد. سلام و علیـڪ ڪردیـم و راہ افتادیـم. داشتـم با دنـدہ سہ می‌رفتـم و سـرعت ۸۰ تـا. بهم گفت: اخـوے شنیـدے فرمانـدہ لشڪرت گفتـہ ماشینـا حق ندارن از ۸۰ تا بیشتـر بـرن ؟! یہ نـگاہ بهش ڪردم و زدم دنـدہ چهــار ! گفتم اینـم بہ عشق فرمانـدہ لشڪـر ! سرعتُ بیشتـر ڪـردم تو راہ ڪہ میرفتیـم دیـدم خیلے تحویلش می‌گیـرن می‌خواست پیـادہ بشـہ بهش گفتـم اخـوے خیلے بـرات درنوشابـہ باز می‌ڪنـن، لااقل یہ اسم و آدرس بهم بـدہ شایـد بدردت خـوردم ؟! یہ لبخنـدے زد و گفت: همون ڪہ بہ عشقش زدے دنـدہ چهـار ! 😅😅 🌷 فرمانده لشکر عاشورا https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei 🆔
روزی رفتیم «خانه عمه » تا علی آقا با مادرش تماس تلفنی بگیرد حال و احوالی بپرسد آن روز ، علی آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد من متوجه رفتارش بودم دو زانو نشسته بود، مثل اینکه مادرش روبه روی اوست آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو می کرد که این آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد من هیچ وقت این روز را فراموش نمی کنم که از پشت تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت کرد
سرگرم کار بودم که یکی بلند گفت: مادر شروع کرد دورم چرخیدن و تکرار این جمله "مادر حلالم کن" گفتم: برای چی؟ گفت: اول حلالم کن گفتم: بخشیدمت گفت: مادر چند بار صدایت کردم متوجه نشدید، مجبور شدم با صدای بلند صدایتان کنم ببخشید اگر صدایم را روی شما بلند کردم!
🌺🌺🌺 قبل از شروع مراسم عقد ، علی آقا نگاهی به من کرد و گفت ، شنیدم که عروس خانم هرچه از خدا بخواهد ، اجابتش حتمی است، گفتم چه آرزویی داری؟! درحالی ‌که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود ، گفت : اگر علاقه ‌ای به من دارید و به خوشبختی من می‌ اندیشید لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید . از این جمله تنم لرزید ، چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ‌ترین روز زندگی ‌اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم ؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم ، ناچار قبول کردم. هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم ؛ آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت‌الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی‌دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ‌الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند... 📕 خبرنگاری مشرق https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌸🌸🌸 یکبار وارد مسجد شدم می خواستم به دستشویی بروم ، دو نفر دیگر از زیر زمین آمدند و گفتند به خانه می روند چون چاه دستشویی گرفته است. من هم تصمیم گرفتم برای نماز به خانه بروم که ابراهیم آمد وقتی ماجرا را فهمید که چاه دستشویی گرفته ، آستینش را بالا زد و در را بست و بعد از ربع ساعت بیرون آمد. بعد دیدیم که توی این ربع ساعت چاه را باز کرده و همه جا را تمیز شسته ، بعد هم مشغول شستن دستان خودش شد..... 📕 سلام بر ابراهیم https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🕊 حامد جوانی که شهید شد وادی رحمت تبریز و قطعه مدافعان تا صبح⛅️ شلوغ بود ، آن روزها هم ایام رمضان🌙 بود ، به صادق گفتم : بیا یه نیمکت درست کنیم تا پدر و مادر حامد جوانی که میان سر مزار شهیدشون سر پا نمانند و مهمان های حامد هم بتونن بشینن. صبح تو لشکر بودیم که دیدم زنگ📞 زد ، خودش نیمکت رو از ضایعات میله هایی که جمع کرده بود ، جوشکاری و رنگ کرده بود و صندلی حاضر بود برای انتقال و نصب در مزار شهید .... از پشتکار صادق خیلی تعجب کردم😳 ؛ گفتم صادق جان الان هوا گرمه و همه روزه ایم عصر تو خنکی هوا ببریم نصب کنیم. عصر زنگ زدم که بریم برای نصب و در جوابم گفت : بردم تنهایی نصبش کردم تو اون گرما خودش برده بود جاشو کنده و سیمان کاری کرده بود و حالا قسمت این شده که مهمونای مزارش هم از نیمکتی که خودش با دست های خودش ساخته استفاده میکنند. آخه صادق مهمون نواز بود. رفتید وادی رحمت، روی اون نیمکت بنشینید، اونو صادق برا شما که مهمونش باشی درست کرده . . 🍃 🌷 🌷 💜 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌺🍃 یک شب خواب یکی از دوستان شهیدم را دیدم ، به من گفت ، برادرت را اذیت نکن که 6 ماه بیشتر مهمان شما نیست ، بعد می آید پیش ما !! صبح که از خواب بیدار شدم ، خواب را برای اعضای خانواده تعریف کردم ، علی رضا دست به یقه پیراهنش برد و گفت ، کیف کن ! ، من هم شهید می شوم ، و درست 6 ماه بعد شهید شد.... 📕 پلاک 10 ، ص 6 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌺🍃 بار آخری که بهروز راهی جبهه می شد ، قرآن را آوردم تا او را از زیر قرآن رد کنم ، بهروز به شوخی گفت ، از زیر قرآن رد نمی شوم !! ، چون هر بار این کار را می کنی ، من شهید نمی شوم ، بعد گفت ، اگر من شهید شدم ، چگونه مرا شناسایی می کنید ؟!! به شوخی گفتم ، تو شهید بشو من تو را شناسایی می کنم ! پس از رفتن او ، به خدا گفتم که او را در راه رضای تو می دهم ، و این آخرین دیدار ما بود..... 📕 پلاک 10 ، ص8 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌸🍃 می گفت ، می دونی از چی ناراحتم ؟! گفتم ، نه ! ، از چی ؟! گفت بالاخره این جنگ روزی تمام می شود ، یکسری شهید و یکسری مجروح می شوند ، یکسری هم اسیر . آنانکه شهید می شوند جایگاهشان مشخص است و بعضی ها هم بعدأ شهید می شوند . من مطمئنم شهید می شوم ولی ، من نگران آن عده ای هستم که آمدند جنگیدند و حالا رفتند در شهر ، نه پستی ، نه مقامی دارند و خیلی هاشون هم شیمیایی شدند ، حالا یکسری در اثر انزوا و گوشه نشینی ، بیماری روحی و روانی می گیرند و از بین می روند ، بعضی ها دق می کنند و بعضی ها هم بی تفاوت می شوند و هرچه ببینند چی نمی گویند.... 📕 پلاک 10 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
📖 🌹 از صبـح می‌رفت تو انبار تا بعد از ظهر ؛ با خودم گفتم شاید حسین میره اونجا می‌خوابه . خواستم برم مچشو بگیرم . رفتم داخل انبار ، انتظار داشتم ڪولر گازی داشته باشه . وارد ڪه شدم خفه شدم ، گرما و شرجی بودن هوا یه حالت ڪوره پز خانه درست ڪرده بود . یه لحظه هم تحملش سخت بود . (توی گرمای 60-70 درجه‌ای اهواز) باورش برام سخت بود ڪه حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط ڪار می‌ڪنه . سر تا پا خیس عرق بود ؛ داشت مداحی می‌خوند و مشغول مرتب ڪردن انبار بود . با عصبانیت بهش گفتم بیا بریم ، آخه اخلاص هم حدی داره ، الانه ڪه فشارت بیفته‌ها . گفت : داداش این وسایل مال بیت‌الماله و من طبق وظیفه‌ای ڪه دارم مسئولم اینجا رو مرتب ڪنم . رفتم خونه ساعت 2 عصر شده بود ، خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم . وقتی بیدار شدم اولین ڪارم این بود ڪه به حسین زنگ بزنم و حالش رو بپرسم . گوشی رو برداشت و سریع گفت : من الان سرم شلوغه بعدا زنگ می‌زنم . گفتم : ڪجایی مگه ؟ گفت ڪار انبار هنوز تموم نشده . گفتم : به خدا اگه همین الان نری آسایشگاه ، زنگ می‌زنم به فرمانده و میگم ڪه این پسر دیوونه شده . راستش نقطه ضعفش همین بود نمی‌خواست ڪسی از ڪارایی ڪه می‌ڪنه مطلع بشه ، تا اینو شنید سریع گفت باشه . ✍️ راوی : همڪار شهید مدافع وطن https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌸🍃 مصداق بارز فرمایش حضرت آقا بود که فرمودند ، اول باید خودت را شهید کنی بعد شهید بشی . عباس در مسیر اهل بیت علیهم السلام حرکت می کرد اصلا رمز موفقیت عباس این بود که شاگردی اهل بیت علیهم السلام را کرده بود و در همین مسیر رشد کرده بود ، با عباس هر هفته شب‌ های جمعه می ‌رفتیم به امامزاده یحیی برای شرکت در مراسم دعای کمیل ، و صبح های جمعه دعای ندبه و بعد به نماز جمعه ، به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد ، خیلی جوان با ادب و فهمیده ای بود ، اهل تفکر بود او خوب راهی را انتخاب کرده بود..... 📕 مدافعان حرم https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
#خاطرات_شهدا 🔴 گلزار شهدا ◽️خطبه عقد را که خواندند، برای اولین‌بار می‌خواست همسرش را از تهران به اصفهان ببرد. به جای بردن او به جاهای دیدنی، یک‌راست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش، و وقتی با اعتراض خواهرش روبه‌رو شد که «این کار تو بر روحیه‌اش اثر منفی دارد.» ◽️گفت: «اشتباه تو همین جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفی داشتم. او یک رزمنده است و باید بداند راهی که من انتخاب کرده‌ام به کجا می‌رسد. ◽️راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم که به او بگویم خود را برای چنین لحظه‌ای آماده کند. اگر مرا انتخاب کرده است، باید در این راه مرا یاری کند. #امیر_سرلشکر #شهید_محمدجعفر_نصر_اصفهانی💜 •┈••✾❀🕊🍃🌺🍃🕊❀••┈┈• https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei