دوستان عزیز من سفارش میگرم پیوی که براتون استیکر درست کنم هیچ چیزی نمی خوان ازتون 😊😊
توجه کنید❌❌❌
فقط یادتون نره که پروفایل از خودتون باشه
https://eitaa.com/fjghjhf
این هم آیدی جهت سفارش👆👆👆
👍❤️
#ادمین_الینا
[💎🦄]
قول ها آماࢪ ³¹³ تایی مون
شبیه ساز آیفون^_^
قول ها آماࢪ ³³⁰ تایی مون
برنامھ ای که باهاش فونټ می زنم🎀
قول ها آماࢪ ³⁵⁶ تایی مون
آموزش اوردن استیکر از واتساپ🤤
قول ها آماࢪ ³⁸⁸ تایی مون
چالش سین زدنی😋
قول ها آماࢪ ⁴⁰⁰ تایی مون
برنامھ انیمیشنی کردن عکس😁
پس زمینهشفاف☔️
[🍒📍]
#ادمین_رز
╭────༺♡༻────╮
@doghtaraneh88
╰────༺♡༻────╯
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_دوم
فخری صدایم زد و گفت:«رعنا. من بیرون کار دارم. میرم و ظهر برمیگردم.»
بعد هم رفت. از آن روز همین رویه را در پیش گرفت. هر روز صبح و عصر به خانه این و آن می رفت. برای خرید کوچکی به بازار می رفت و ساعت ها طول می کشید تا برگردد. احمد آقا هم که هیچ وقت نبود. اگر هم بود روی حرف فخری حرفی نمی زد و سرش به کار خودش بود. من در خانه تنها می ماندم و تمام کارهای خانه هم با من بود. کار کردن اصلاً برایم مهم نبود. تازه، خیلی هم خوب بود. چرا که بیکار نبودم حوصلم سر نمی رفت، ولی از آن برخوردها آن همه سردی به ستوه آمده بودم. بیشتر روزها سپیده بعد از اداره به آنجا می آمد. انتظار داشت من به آشپزخانه بروم و برایش ناهار ببرم. چند روزی این کار را کردم. فکر کردم با او از در دوستی وارد شوم. ناهار را برایش توی سینی می گذاشتم و برایش می بردم. کنارش می نشستم و سعی می کردم سر صحبت را باز کنم، ولی او همچنان جواب های خیلی کوتاه میداد و اصلاً خودش هیچ حرفی را شروع نمی کرد. بعد از ناهار هم بدون اینکه ظرف هایش را بشوید، به اتاق می رفت و می خوابید.
دو هفته تحمل کردم و رفتار سرد و بی اعتنایی اش را ندیده گرفتم. بیشتر وقت ها بهروز هم شب آنجا می آمد و میمانند. من هم میشدم کلفتشان. کمکم صبرم تمام شد. دیگر نتوانستم تحمل رفتارهایش را بکنم. وقتی ساعت دو بعد از ظهر اداره به خانه بر می گشت، من به اتاق کوچکم میرفتم و در را میبستم. روز اول، خیلی از این کارم جا خورد. پچپچ های او و فخری را میشنیدم و دلم خنک میشد. با خودم گفتم:«تو که اصلا قدر محبت رو نمیدونی، باید باهات اینطوری رفتار کرد. آب آورده و کوزه شکستن برات هیچ فرقی نداره.» تا شب از اتاقم بیرون نیامدم.
فخری از آنهایی بود که به اصطلاح با پنبه سر میبرند. دعوا و جر و بحث نمیکرد. با رفتارهای سرد و زبان تندش آدم را میسوزاند. شب موقع شام، بالاخره فخری خانم صدایم زد:《رعنا، بیا شام بخور.»
گفتم:《ممنون، من سیرم.» ودیگر چیزی نگفتم. بغض کرده بودم و صدای حرف و خنده شان را از حال میشنیدم. اگر به آنجا میرفتم و در کنارشان مینشستم، مطمئن بودم همچون روزهای گذشته مثل بیگانه ای با من رفتار میکنند. حضورم را اصلا به حساب نمی آورند و من با صندلی آنجا برایشان فرقی نمیکنم. مگر اینکه کاری از من بخواهند. آن شب تا صبح بیدار ماندم. در اتاق راه میرفتم و فکر میکردم. باز هم به این نتیجه رسیدم که بمانم تا بهرام برگردد.
بهرام مرتب زنگ میزد، ولی من صلاح نمیدانستم پشت تلفن گله و شکایت کنم. میگفت این بار کارش طول کشیده و نمی تواند زود بیاید. این هم از بدشانسی من بود. دفعههای قبل هر دو هفته یکبار می آمد.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_شصت_و_دوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹