eitaa logo
‹ مـیثـٰاق ›
402 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
470 فایل
﷽ میثاق؟ عَه‍د و پیمٰان . و ما ؟ متعهدانی عهدشکن به حضرت‌ولی‌عصر‹عج› . ای باد،بر آن‌ یار سفر کرده‌ بفرما . . باز آی،که‌ درمانده‌ی‌ درمان‌ تو هستیم (: . من؟ @Sandis_Khor_64 ناشناس؟ https://daigo.ir/secret/265230513
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 فخری خانم هم مهمان داشت. همان قدر که این طرف و آن طرف می رفت، به خانه او هم می آمدند. معمولاً روزهایی که مهمان داشت، همه کارها را من انجام می دادم. انتظار داشتم بالاخره قدر زحمت هایم را بداند، ولی در مقابل مهمان ها هم رفتار خوبی با من نداشت؛ سرد، بی اعتنا و بی‌تفاوت، و این بیشتر از هر چیز مرا آزار می داد. در آن زمان بیش از هر وقت دیگری به بهرام نیاز داشتم. دلم می‌خواست در کنارم بود و کارهایشان را می دید.با محبتش،بی محبتی های آنها را جبران می‌کرد. من و او هم، مثل سپیده و بهروز بیرون می رفتیم و چیز های بظاهر کوچکی را که در حسرتش بودم، عملی می‌کرد. بارها بارها می خواستم جلوی فخری خانم بایستم و حرف های دلم را بزنم. بگویم من کمتر از سپیده عزیزش نیستم. بگویم او واقعاً زن کینه جویی است، ولی باز به خاطر بهرام سکوت کردم. مادرم هم به خاطر کارها و رفتار فخری به آنجا نمی‌آمد. مطمئن بودم از من هم دلخور است؛ چرا که با آیلار آن‌قدر صمیمی برخورد کرده و از پدرم حمایت کرده بودم. مطمئن بودم از روز عروسی با من قهر است؛ وگرنه رفتار های فخری را ندیده می گرفت بخاطر من هم شده به آن جا می آمد. من هم از او دلخور بودم. نمی دانم چرا از همان زمانی که خیلی کوچک بودم، حق هر کاری را به خودش می داد، حتی از من توقع کوچکترین حرفی را نداشت؛ حتی توقع نداشت با کسانی که دوست دارم صحبت کنم. درست است که رفتار های فخری دلم را می سوزاند، ولی به هرحال غریبه بود. رفتار های مادرم بیشتر ناراحتم می کرد. بعد از عروسی، من و بهرام کادویی خریده و به خانه اش رفته بودیم. انتظار داشتم او هم پیشم بیاید، ولی نیامد و می دانستم که نمی آید. بالاخره تصمیم گرفتم دوباره خودم به آنجا بروم. با خودم گفتم:《بالاخره هر چی باشه مادرته. حالا تو کوتاه بیا.》 دلم برایش تنگ شده بود. این بود که یک روز صبح به فخری خانم گفتم:«امروز می رم خونه مادرم. شاید شب برنگردم.» قیافه اش را جدی تر از همیشه کرد و گفت:«صبر می‌کردی بهرام بیاد و با هم می رفتین.》 گفتم:《خودتون که میدونین، بهرام این دفعه کارش طول کشیده. شاید تا چند هفته دیگه هم نیاد.» گفت:«ولی تو دست من امانتی. خیلی خوب برو، ولی شب نمون.》 گفتم:《شاید مامانم اصرار کنه و مجبور شم بمونم.》 لبخندی کاملا مصنوعی زد و گفت:《 جواب بهرام چی بدم؟》 گفتم:《 یعنی بهرام میگه خونه مامانم نمونم؟》 چشمهایش را ریز کرد با دقت نگاهم کرد و گفت:《 خیلی خوب، ولی نمونی بهتره.》 لباس پوشیدم به راه افتادم. باحرص گفتم:«... ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹