🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_یکم
چای را بردم و گوشه ای نشستم. موقع ناهار سپیده به آشپز خانه آمد،تا در آوردن ظرف و غذا کمک کند که فخری گفت∶«نه سپیده جان،توروخدا بشین.رعنا هست.»
احمد آقا گفت∶«رعنا جان از صبح مشغوله.خسته شده.»
فخری خانم چشم غره ای به شوهرش رفت و بعد هم سپیده را برد و توی اتاق نشاند. موقع ناهار هم خدا می دادند که چقدر اورا تحویل می گرفت و تعارفش می کرد.آنقدر ناراحت بودم که نمی توانستم غذا بخورم.فخری اصلا به من نگفت که چرا غذا نمی خورم و توجهی به من نداشت.بعد از ناهار هم وضع به همان صورت بود.سپیده مثل یک مهمان بود و من در خدمت او.غروب سد و آنها می خواستند بروند،ولی فخری خانم با اصرار گفت∶«حالا چرا می خواهین برین بهروز؟»
بهروز گفت:«روزهای دیگه هر دو سرکاریم. امشب قرار گذاشتیم بریم سینما. میخواهیم بگردیم.»
فخری خانم خندید و گفت:《خب برین. فکر خیلی خوبیه. برید گردش هاتونو بکنین و شب بیاین اینجا. تا شما بیاین شام رو آماده می کنیم.»
خیلی حرصم گرفته بود، ولی به روس خودم نیاوردم. فکرکردم خوب نیست از همان روزهای اول جنگ و دعوا راه بیندازم. سپیده هم با من خیلی سرد و خشک رفتار می کرد. چند بار خواستم سر صحبت را باز کنم، ولی هربار جوابهای خیلی کوتاه می داد و بعد سکوت می کرد. برای همین هم دیگر حرفی نزدم.
بعد از رفتن آنها فخری خانم هم به خانه همسایه رفت. احمد آقا هم مثل همیشه به اتاق خودش رفت. کارهای نیمه تمامش را انجام می داد، می خوابید کتاب می خواند و گاهی هم می آمد و یک استکان چای برای خودش می ریخت و میبرد. بودن و نبودنش انگار فرقی نداشت. بعضی وقت ها در خانه بود و من فکر میکردم نیست. من در خانه ماندم و شام پختم موقع شام هم قضیه ناهار تکرار شد فخری خانم با سپیده فوق العاده با احترام برخورد میکرد و با من خیلی بد.
آن شب ماندند. فخری بهترین اتاق را به آنها داد. به خاطر اینکه کلافه تمیز باشید و بالش نرم و همهچیز بهترین، چه کار هایی که نمی کرد، ولی وضع م فرق می کرد، حتی شب او اول وسایلی کمه پر اختیار ما گذاشت، مثل آنها نبود. وقتی که بهرام رفت، بدتر هم شد.
صبح ها همیشه دیر به می شد، ولی آن روز صبح زود بلند شد. صبحانهشان آماده کرد و موقع رفتن شان گفت:«سپیده جان، تو اداره می ری و خسته می شی. بعد از اداره برای ناهار بیا اینجا. رعنا بیکاره و ناهار درست می کنه.»
واقعا بهم برخورده بود، ولی باز هم چیزی نگفتم. بعد از خداحافظی، بدون اینکه با فخری خانم حتی یک کلمه صحبت کنم، به اتاقم رفتم. احساس حقارت تمام وجودم را گرفته بود. بی اختیار گریه می کردم. با خودم گفتم:«آخه چرا باید اینقدر تحقیر شم؟ چرا؟ مگه چه گناهی کردم؟ بهرام خودش خواست. من که رفته بودم شیراز. اومد دنبالم و یک مسئله تمام شده رو دوباره زنده کرد. حالا چه کار کنم؟»
فکر کردم به خانه مادرم بروم. بعد پشیمان شدم و به این نتیجه رسیدم که به شیراز بروم بهتر است، ولی از این تصمیم منصرف شدم. فکر کردم با هر مصیبتی است، بمانم تا بهرام برگردد و با او صحبت کنم. بعد تصمیم بگیرم.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_یکم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹