🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
اوگفت:《حرف های شما درست.ولی خواسته ی من چی؟ من باید علی رغم میل خودم با یکی دیگه ازدواج کنم تا مادرم راضی بشه. مطمئمنم نه خدا از این کار خوشش میاد نه بنده ی خدا. اجازه بدین برم مادرم وپدرم رو بیارم. ممکنه اول راضی نباشند، ولی بعدا درست میشه. »
نامادری ام چند لحظه ای سکوت کردوگفت:«نمیدونم والله. چی بگم؟
حالا شما بیایین تا ببینیم پدرش چی میگه. »
لبخندی بر چهره ی خسته اش نشست وگفت:«خیلی ممنون»
آرام شده بود چای وشیرینی اش راخوردواز جایش بلند شد. من و آیلار تاجلوی در بدرقه اش کردیم واو رفت.
بعداز رفتن او، آیلار گفت:«چقدر خوب شد که بلند شد اومد باهات حرف زد. »
گفتم:«نمی دونم»
درصورتی که ته دلم واقعا خوشحال بودم.
گفت؛ «نمیدونم نداره، کار درستی کرد. »
ساکت ماندم واو گفت:«بهرام پسر خوبیه رعنا ولی خدا کنه مادرش نخواد اذیتت کنه. »
گفتم:«آره، خدا کنه ولی بعیده»
گفت:«من یک کم اینارو میشناسم. شیراز که بودن، باما رفت و آمد داشتن، مادرش زن لجبازیه. خدا نکنه بایکی در بیفته. »
گفتم:«نمیدونم، من که دیگه طاقت این چیزا رو ندارم. »
گفت:«ولی خب طوری رفتار کن که اونو سرکار بیاری. شاید درست بشه. اگر واقعا بهرام رو دوست داری، باید این چیزا روهم قبول کنی. »
سکوت کردم واو ادامه داد:«حالا تا ببینیم پدرت چی میگه. »
همه چیز را به عهده ی آیلار گذاشته بودم. او خیلی خوب میتوانست باپدرم حرف بزند تا راضی شود. ضمن اینکه شوهر فخری خانم با پدرم دوست بود واین موضوع هم تاثیر خوبی داشت. پدرم اگر کسی رو میشناخت، حساب دیگه ای روی او باز می کردودر خیلی از موارد واقعا کوتاه می آمد.
دو روز بعد، آیلار منو گوشه ای کشید و گفت:«با پدرت صحبت کردم.مخالفت زیادی نگرد.میگه پدرش مرد خوبیه،ولی برای رعنا خواستگارهای بهتراز بهرام هم هستند.همین شیراز ازدواج کنه دوروبر
خودمون باشه .بهتره.این طوری بهتر میتونیم هوای زندگیشو داشته باشیم.چرا می خواد راه دور بره؟»
با دلشوره پرسیدم:«خب.شما چی گفتین؟ »
گفت:«گفتم که تو راضی به این وصلتی. از مادرش هم گفتم؛ اینکه میخواد خواهرزاده ش رو برای پسرش بیاره و راضی به این کار نیست. »
با ناراحتی گفتم:«اینو دیگه نباید میگفتین. »
آیلار با مهربانی گفت:«این چه حرفیه رعنا؟ چرانباید می گفتم؟ بهتره پدرت از همون اول همه چیز رو بدونه. زندگیه هزار پیچ وخم داره. خوشی و ناخوشی داره. کسی که باید پشتت بایسته و هواتو داشته باشه،پدرته.»
گفتم:«یعنی فکر میکنین بعدها کار به اینجا ها بکشه که پدرم دخالت بکنه، ممکنه اینطوری بشه؟ »
آیلار گفت:«تو هنوز جوونی وخامی.همیشه که مثل امروز نیست، درسته که بهرام پسر خوبیه، ولی به هر حال اون زن مادرشه. مادری که اون همه مخالفه ونقشه ها میکشه که پسرشو به طرف خواهر زاده اش بکشونه، من بد تورو نمی خوام رعنا، باید به پدرت میگفتم. »
لبخندی زدم وگفتم :«باشه ، هرچی شما بگین.»
دو هفته گذشت وهیچ خبری از بهرام نشد...
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_یکم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹