اولین نفری که لینک این کانال👇
@Editor_Shu
برای یک نفر بفرسته
اشکال ندارد آنلاین باشه یا خیر فقط بفرسته و مدرک بده+اسمت
هدایت شده از مــدار مدیــــا | Medar
#تلنگر
#به_خودمون_بیایم
انقدر ما انتقاد نکردیم و چادر رو از رسانه حذف کردیم که طلبکار شدن
البته شاید دم انتخابات این فیلم پخش شده تا دو قطبی #حجاب و #بدحجاب ایجاد کنه...
حواستون باشه
💛ݦُڹݓࢱظࢪاݩ ظھࢱؤࢪ🙂
____∞___________
https://eitaa.com/joinchat/1408958560C54054247a2
____∞___________
‹ مـیثـٰاق ›
﷽⇦بښݥـ ࢪٻ الشہـدا🥀
سلام به همراهان ﴿سرگرمیهایدخترانه﴾
❤️💛💚💙💜🖤
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_نهم
آن شب پدرم مرا گوشهای کشید و گفت:«این زنه...فخری رو میگم،واقعا لجبازه.حالا که اینجوری میگه ،من به جای جهیزیه بهت پول میدم و شما برای خودتون وسیله بخرید.»
از این همه محبت چشم هایم پر از اشک شده بود.خم شدم تا دست هایش را ببوسم، ولی سرم را بلند کردم و گفت:«بهرام خودش مرد خوبیه، ولی مادرش...خونوادهاش...تو لایق زندگی بهتر از این بودی، ولی حالا دیگه گذشته.»
گفتم:«من راضیام آقاجون.»
آن شب من و بهرام به سمت آبادان حرکت کردیم. بهرام وقتی موضوع را فهمید، گفت: «پدرت واقعا منو شرمنده کرده. هرچی مادرم بد میکنه، اون در عوض خوبی. نمیدونم چطوری لکباید جبران کنم.»
آبادان شهر قشنگی بود. به بهرام گفتم: «چرا اینقدر میگفتی که نمیتونم اینجا زندگی کنم؟ شهر قشنگیه.»
گفت: «آره، ولی خیلی گرمه. در ضمن تو هیچ فامیلی اینجا نداری.»
خندیدم و گفتم: «تو رو که دارم.»
خانهٔ ما در جای خلوتی بود. خانهٔ نسبتا بزرگی که جلویش شمشاد های مرتب و زیبایی بود. هیجان زده گفتم: «وای بهرام. اصلا فکر نمیکردم اینقدر قشنگ باشه.»
از فردای آن روز رفتیم و لوازم منزل خریدیم. کمکم خانهمان مرتب شد. از بودن در آن خانه احساس غرور میکردم. یک شب بهرام به من گفت: «فکر میکردم تنهایی خیلی اذیتت کنه، ولی هیچ گلهای نمیکنی،خداروشکر.»
شش ماه گذشت؛ شش ماهی که هیچ وقت فراموش نمیکنم. بهترین لحظات را داشتم. روز ها را با کار های خانه و سرگرمی های دیگر به شب میرساندم و در انتظار بهرام بودم.
با بهرام مشورت کردم و در شرکت نفت تقاضای کار دادم. به من گفتند منتظر باشم تا جواب بدهند. دلم میخواست جایی کار کنم و کمک بهرام باشم. با خودم گفتم:«ادامه تحصیل که نتونستم بدم، لااقل جایی کار کنم.»
صبح جمعه بود. بهرام گفت: «امروز مهندس کشیک من هستم. باید برم.
صبحانهای را خورد و آماده رفتن شد که زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشت.خواهرش بود. بعد از سلام و احوال پرسی،ناگهان گفت: «راست میگی بنفشه؟ کی؟»
رنگ از رویش پریده بود. گفت: «باشه، باشه. همین امروز حرکت میکنیم.»
گوشی را گذاشت و با اظطراب پرسیدم:«چی شده بهرام؟»
سرش را توی دست هایش گرفته و چشم هایش پر اشک شده بود. با بغض گفت:«...
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_ام
با بغض گفت:«پدرم سکته کرده.الان تو بیمارستانه.همین الان باید بریم.»
همان موقع بهرام زنگ زد و مرخصی گرفت. با عجله جمع و جور شدیم و به راه افتادیم. هر طور بود دو تا بلیط هواپیما گرفتیم و خودمان را به تهران رساندیم. به بیمارستان رفتیم. ولی دیر شده بود و همه گریه میکردند. بهروز گفت: «دیر رسیدی بهرام. یک ساعت پیش تموم کرد.»
بهرام گفت: «پس چرا زودتر خبرم نکردین؟»
بهروز گفت: «صبح سکته کرد. مثل اینکه تو راه تموم کرده بود. وقتی اینجا رسید،دیگه هیچ کاری نتونستن بکنن.»
تا هفتم پدر بهرام ماندیم. همه به این نتیجه رسیده بودند که فخری مدتی بابد دور از تهران باشد تا اعصابش آرام شود. بالاخره قرار گذاشتند او به آبادان بیاید و مدتی بماند. خانهاش را هم اجاره بدهد تا کمک خرجش شود. وقتی هم از آبادان برگشت، خانهٔ بچههایش بماند تا حالش بهتر شود.
قبول کردیم، یعنی چارهای جز این نداشتیم. ما به آبادان برگشتیم و قرار شد مادرش بعد از چهلم بیاید.
در راه، بهرام به من گفت: «میدونم که خیلی سخته، ولی موقتیه. سعی کن ناراحتش نکنی. باهاش مدارا کن رعنا. اون به پدرم خیلی وابسته بود و الان تو شرایط روحی بدیه.»
گفتم: «مطمئن باش بهرام. تمام سعی خودمو میکنم تا چیزی پیش نیاد.»
یگ ماه و نیم بعد، مادر بهرام به آبادان آمد. به استقبالش رفتیم و او را به خانه آوردیم. با تعجب به اسباب اثاثیه خانه نگاه کرد و گفت: «خدا رو شکر بهرام مثل اینکه کار و بارت اینجا خوبه.»
بهرام گفت: «خداروشکر بد نیست. خدا بزرگه و کمک میکنه.»
پس فردای آن روز ،خبر دادند که در شرکت نفت پذیرفته شدن و با خوشحالی به بهرام ابن خبر را دادم.مادرش با عصباتیت گفت:«بهرام تو که مخالف کار کردن زن بودی،میگفتی زنی میخوام که توی خونه باشه و به بچههام برسه.چی شد نظرت عوض شده؟»
بهرام با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:«کی مامان؟چرا خودم یادم نمییاد؟»
مادرش گفت:آره دیگه،به نفعت نیست یادت باشه.من که مخالف کار کردن زنم.»
گفتم:«ولی سپیده و بنفشه که هر دو کار میکنن.»
گفت:«ببین رعنا،چند ماه خونۀ ما بودی و بالاتر از گل بهت نگفتم،اونقدر عز و احترامت کردم. حالا دو روز نشده نیخوای بری سرکار. یعنی اینکه من باید برم...باشه...میرم.بهرام پلشو منو ببر ترمینال.»
بهرام خیلی ناراحت شدو نگاه تندی به من کرد. با اینکه واقعا دلم میخواست کار کنم و نهابت آرزویم بود،گفتم:«باشه خانمجون.نمیرم.» و من پا روی خواستهام گذاشتم و دیگر در این مورد حرفی نزدم.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹