eitaa logo
‹ مـیثـٰاق ›
402 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
470 فایل
﷽ میثاق؟ عَه‍د و پیمٰان . و ما ؟ متعهدانی عهدشکن به حضرت‌ولی‌عصر‹عج› . ای باد،بر آن‌ یار سفر کرده‌ بفرما . . باز آی،که‌ درمانده‌ی‌ درمان‌ تو هستیم (: . من؟ @Sandis_Khor_64 ناشناس؟ https://daigo.ir/secret/265230513
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 مدتی بود که حالم از هر غذایی به هم می‌خورد. بی حال و کسل بودم. وقتی آزمایش دادم، فهمیدم حامله‌ام. بهرام از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد. از اینکه مادر می‌شدم، احساس عجیبی داشتم و خودم را مسئول تر احساس می‌کردم. در همین زمان بود که صاحبخانه گفت خانه اش را می‌خواهد. بهرام بعد از ظهر ها به دنبال خانه می‌گشت. بالاخره در همان نزدیکی، خانهٔ دیگری پیدا کردیم و به آنجا اسباب کشی کردیم. بهرام اسباب‌ها را جابجا می‌کرد و من آشپز خانه و اتاق ها را تمیز می‌کردم. تا یک هفته کارم تمیز کردن و جا به جا کردن بود. در عین حال اصلا میل به غذا نداشتم و غذایم فقط دوغ و ماست و میوه بود و تازه آنها هم در معده‌ام نمی‌ماند و برمی‌گشت. خیلی ضعیف شده بودم. یک هفته از اسباب کشی می‌گذشت. یک روز که مشغول درست کردن ناهار بودم، سرم گیج رفت و افتادم. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم، دیدیم دکتری بالای سرم است.بهرام و مادرش هم کمی دورتر ایستاده بودند.صدای بهرام را شنیدم: «اشتباه کردم مواظبش نبودم. نباید این‌قدر از خودش کار می‌کشید. شما هم مریضی و نمی‌تونی کمکش کنی. خدا کنه چیزیش نشه.» صدای فخری را شنیدم: «این حرف ها چیه بهرام؟تازه عروسا شگردشون همینه. خودشونو برای شوهرشون ناز می‌کنن.» بهرام گفت:«بسه مامان، بیان چقدر رنگش پریده! هیچی نمی‌خوره. تو این هفته تموم کار ها با اون بوده.» از آن روز تب حتی کردم. دکتر می‌‌گفت ای حامله‌گی است. بهرام دوسه روز مرخصی گرفت.بالاخره من از رختخواب بلند می‌شدم و با هر سختی‌ای بود، کار هارا انجام می‌دادم. یک ماه بعد، سپیده و بنفشه و دخترش هم آمدند. مادر بهرام وقتی آنها را دید، مریضی اش را فراموش کرد. اواخر پاییز بود.آنها هر روز صبح و عصر بیرون بودند. من با آنها حالم برایشان ناهر و شام می‌پختم.کمک که نمی‌کردند که هیچ ،گوشه کنایه‌هایشان خیلی عذابم می‌داد.دوباره تب کردم و هذیان می‌گفتم. کم کم حالم بهتر شد.مطمئن بودم در پنهان مرا مسخره می‌کردند.همیشه این احساس را داشتم.دیگر طاقت نیاوردم، یک شب به بهرام گفتم:«بهرام تو خودت می ‌دونی با چه شرایطی باهات ازدواج کردم. امیدم فقط تو هستی، ولی ابنا رفتارهاشون منو دیوونه کرده. طاقت ندارم.» بهرام گفت: «آره، می‌دونم، ولی چی کار کنم؟ مادرم تازه شوهرشو ازدست داده. اون‌وقت من برم باهاش جروبحث بکنم؟» با گریه گفتم : «پس من چی؟ تا کی باید تحقیرم کنن؟» بهرام : «می‌گی چی کار کنم؟ دعوا راه بندازم هم مثل بابام قلبش بگیره و بیفته؟ اون وقت خیالت راحت می‌شه؟» گفتم : «من کی مرگشان خواستم؟ اینطور که معلومه من بینشون غریبه‌ام و تو هم اینو قبول کردی. ازم متنفرن. این تنفر رو هم خیلی خوب بلند نشون بدن. خوب بلدند تحقیرم کنن.» با عصبانیت گفت: «ولی تو این شرایط نمی‌تونم نه به مادرم نه به سپیده و بنفشه چیزی بگم.» سکوت کردم. به بچه ‌ای که در شکم داشتم فکر می‌کردم. مادرش می‌خواست کارمان به جدایی بکشد.این را مطمئن بودم.در آن صورت سرنوشت فرزندمان چه می‌شد؟ نمی‌خواستم آنچه برمن گذشت،برای فرزندم هم بگذرد. سپیده و بنفشه هم ده روز ماندند و رفتند.از فردای آن روز،فخری گونی گونی سبزی می‌خرید و از من می‌خواست تا برای بچه‌هایش کند. وسایل ترشی می‌خرید و می‌گفت ترشی درست کنم. من با آن وضع،در کنار کار های دیگری که داشتم،باید برای بچه‌هایش سبزی خشک می‌کردم و ترشی درست می‌کردم. در تمام روز نمی‌گذاشت حتی یک لحظہ هم استراحت کنم. مرتب می‌گفت:‌«این جای خانه کثیف است،فلان غذا را درست کن،جارو کن و لباس بدوز و... ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 شب ها هم آرامش نداشتم.تا ساعت دوازده و یک مجبور بودم کار کنم. اگر می‌رفتم می‌خوابیدم،به او بر می‌خورد. من همه‌چیز را تحمل می‌کردم.بخاطر اینکه فرزندم به سرنشوت من دچار نشود.اصلا نمی‌ذاشتم بهانه‌ای به دستش بیفتد،ولی مدای بود با بهرام لجبازی می‌کرد.یک روز می‌گفت:چرا این‌قدر دیر می‌آیی بهرام؟حتما از دستم خسته شدی. و روز دیگر می‌گفت:چرا قرصمو نگرفتی؟اصلا به فکر من نیستی. یا اینکه چرا ابن‌قدر خودتو خسته می‌کنی؟و... من سعی می‌کردم ساکت بمانم و دخالت نکنم،ولی بعد از چند روز گفت:فکر می‌کنی نمی‌فهمم بهرام؟زنت داره بهت یاد می‌ده این طوری باهام رفتاری کنی. خلاصه این وضــع ادامه داشت. بیشتر شب‌ها سر مسئله کوچکی کار به جر و بحٽ ‌های طولانی می‌کشید و می‌گفت که من به بهرام می‌گوبم که به او بی محلی کند د صورتی که اصلا به او بی محلی نمی‌کرد.بهرام سعی می‌کرد کمتر با من صحبت کنه و پیشم باشه تا مادرش ناراحت نشود.مادرش هم نمی‌گذاشت حتی یک دقیقه هم با من تنها باشد. شش ماه از بارداری‌ام می‌گذشت. یک روز بدون مقدمه فخری برگشت و گفت:مطمئنم که بچشت دختره.بهرام همیشه دلش می‌خواست بچه اولش پسر باشه.اگه بچه اول دختر باشه،شگون نداره.بد یمنه. بهرام گفت:مامان…آخه من کی گفتم دلم می‌خواد بچه اولم پسر باشه!هرچی خدا بده شکر،فقط سالم باشه. مادرش با اخم گفت:تو که همیشه وحشت داشتی،بچه اولت دختر باشه. حالا هم بخاطر رعنا داری این حرف ها را رو می‌زنی. دوباره کار به جر و بحث کشید.ار آن روز دیگر این حرف ها تکرار شـــد.بالاخره کاسه صبرم لبریز و شد و یک بار گـفتم:هرچی خدا بده شکر.ما که نه دختر داریم نه پسر.هرکدومو داشته باشیم فرق نداره.دختر هم مثل پسر عزیزه.شگون نداره و بدیمنه یعنی چی?اینها همش خرافاته. فخری گفت:ولی می دونم دختره و قلب پسرمو میشکونه.بدبختش می کنه.همیشه گفتم الان هم میگم.اگه دختر باشه شگون نداره و بدیمنه. با حرص گفتم:ولی فخری خانم،شما خودتون هم بچه اولتون دختر بود.شوهرتون دلش شکست و بدبخت شد?براش بدیمن بود?این دیگه چه حرفیه. فخری گفت:آره بدیمن بود که باباش افتاد و مرد. بهرام آهی کشید و گفت:مامان ک.چرا سراین موضوع این قدر خودتو ناراحت میکنی?شاید پسر باشه و ما بیخودی جروبحث میکنیم. اصلا من مطمئنم بچه پسره. فخری گفت:بس کن بهرام.بیخودی دلتو خوش نکن.این زنه دختر زاست. و ابن بحث همچنان ادامه داشت و واقعا اعصابمان را خورد کرده بود. ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹‌‌‌‌
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 ما ه رمضان رسید.فخری که قلبش درد میکرد و زنگ ساعت اذیتش می کرد. قرار شد من بیدارشان کنم.خودم که نمی توانستم روزه بگیرم ولی بخاطر آنها هر شب ساعت را کوک می ڪردم و بالای سرم گذاشتم.از ترس اینکه ساعت زنگ بزند و من بیدار نشوم،تا سحر دو سه بار با وحشت از خواب بیدار می پریدم.بعضی وقتا حالت تهوع شدیدی به من دست می داد.بلند می شدم و برایشان سحری درست می کردم. می دانستم بهرام دلش می خواهد کمکم کند،ولی از ترس مادرش کاری نمی‌کرد.اگر دست به ظرف ها می‌زد و یا در کوچک ترین کاری کمکم می‌کرد،مادرش اعتراض می‌کرد. حاضر بودم همهٔ کارها را خودم به تنه‍ایی انجام دهم، ولی جروبحثی نشود. ماه رمضان هم گذشت.فخری گفت حالش بد شده.من غذای نمک دار به او دادم و قصد کشتنش را دارم. گفتم:ولی خانم جون،شما بهم نگفته بودین که باید بی نمک بخورین.من هم خیلی کم نمک میزدم. گفت:آدمی که پا به سن گذاشته،نمک براش سمه.اینو دیگه هرکسی میدونه.»از فردای آن روز برای او غذای جداگانه درست میکردم. توی نه ماه بارداری‌ام مقداری از لباس ها و وسایل بچه را خریده بودم. یک روز صبح که مشغول آشپزی بودم،زنگ در به صدا در آمد.وقتی در را باز کردم.،آیلار و جمال را پشت در دیدم.از خوشحالی فریاد زدم.کامیونی جلوی در پارک بود.سیسمونی خیلی مفصلی بار کرده و آورده بودند.اثاثیه را پایین آوردند و به خانه بروند.سرویس خواب ،ساک،کالسکه و لباس های خیلی زیاد.تا ده دوازده سالگی بچه لبای آورده بودند.چتد تڪه طلای بچه گانه هم همراه سیسمونی بود.مقدار زیادی هم برنج،روغن،قند،چای،شکر،صابون...خلاصه همه چیز آورده بودند.آیلار و جمال باسلیقه و وسواس اسباب ها را چیدیند.جالب اینجا بود که پارچه های روتختی و تشک و ساک و بقیه چیزها با سلیفه خاصی بود.پارچه ها و نقش و نگارشان به رنگ دشت و شقایق و گل های وحشی بود.اتاق مثل تکه ای از دشت و طبیعت شده بود. گفتم:باورم نمی‌شه!چقدر قشنگه!انگار دشتو اوردی اینجا‌؛آخه من در مقابل محبت های تو چی بگم؟چی کار کنم؟ به پشتم زد و گفت:تو لایق بهتر از اینهایی‌‌.می‌دونستم خوشت می‌آد. احساس کردم فخری اصلا از سیسمونی خوشش نیامد.دلش نمی‌خواست آن‌قدر برایم سنگ تمام بزارند.انگار می خواست همه تحقیرم کنند. عصر که بهرام از سرکار برگشت او را بردم و اتاق و وسایل را به او نشان دادم.او هم با دقت به همه‌چیز نگاه کرد و گفت:آیلار خانم واقعا دستتون درد نکنه.آقا جمال خیلی زحمت کشیدین.شرمندمون کردین.ابنجا دست شقایقه یا اتاق بچه؟ایل قشقایی رو هم با خودتون اوردین!چه عروسک‌هایی!! همه خندیدیم و به هال برگشتیم.آن شب بعد ماه ها دوباره از ته دل خندیدم. حال دیگری داشتم.آیلار آن شب نگذاشت کاری بکنم و شام را خودش درست کرد.بعد از شام چای آورد و دور هم نشستیم. _فخری گفت:دختر که این‌قدر سیسمونی نمی‌خواست! +آیلار با تعجب گفت:یعنی چی؟حرفتونو نمی‌فهمم. _یعنی اینکه بچه رعنا دختره +خب باشه _آخه می‌گن شگون نداره و بد یمنه. +بچه اول خودت هم دختر بود.من و تو که خودمون زنیم،چرا باید این حرف ها رو بزنیم. بس کن فخری خانم. فخری ساکت شد.آیلار شخصیت با نفوذ و قوی‌ای داشت.طوری حرف می‌زد طرف مقابل وادار به سکوت می‌شد. ... ‌ 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 یک هفته گذشت و تمام کارها را آیلار انجام می داد. فخری هم کمی ملاحظه می کرد.  فخری همچنان اصرار داشت بچه ام دختر است و شگون ندارد. آیلار گفت: این زن دیوونه است. خوبه که خودش زنه و این حرفها رو می‌زنه. گفتم:برای من دختر و پسر فرقی نداره ولی دیوونه ام کرده. دوازده روز از آمدن آیلار می‌گذشت.از غروب آن روز درد داشتم. ساعت سه از نیمه‌شب دردم شدید شد.به بهرام گفتم:مثل اینکه وقتشه باید بریم بیمارستان. فخری گفت من مریضم و در خانه ماند.من و بهرام و آیلار به بیمارستان رفتیم. من را به اتاق زایمان بردند.درد خیلی شدیدی داشتم.سر بچه به لگنم گیر کرده بود و به دنیا نمی‌آمد.بالاخره ساعت دوبعدازظهر بچه به دنیا آمد.بچه پسر بود. دو شب بیمارستان ماندم. وقتی به خانه برگشتم،مادر و برادرها و خواهرهایم آمده بودند. خانه شلوغ شده بود.فخری به بهانه های مختلف با بهرام جروبحث می‌کرد. می‌خواست هرچه زودتر همه بروند. دوروز بعد،همه مهمان‌ها رفتند،حتی آیلار.از او خواستم بماند ولی او گفت:نه رعناجان،مادرت اومده و دیگه تنها نیستی.منم دیگه باید برم. آیلار هم رفت و فقط مادرم و فریده ماندند.فخری حسابی دمق شده بود.به خاطر اینکه او را از ناراحتی در بیاوریم،تصمیم گرفتیم او اسم بچه را انتخاب کند. بهرام به مادرش گفت:خوب مامان،برای نوه‌تون چه اسمی انتخاب کردین؟ او با بی تفاوتی گفت:خودتون انتخاب کنین.من چه کاره‌ام؟ بهرام اصرار کرد و قرار شد اسم پدر بهرام را روی پسرمان بگذاریم؛احمد.ولی این موضوع هم او را آرام نکرد.بهانه می‌گرفت و مادرم بگومگو می‌کرد یک هفته از زایمان گذشته بود، مادرم گفت:من دیگه طاقت این زنه رو ندارم.فریده رو می‌زارم بمونه و خودم می‌رم. _گفتم:مامان لااقل صبر کن ده روز، بشه بعد. +گفت:نه رعنا باید برم.فقط مسئله فخری نیست،دلم برای رضا هم شور می‌زنه. _مگه چی‌ شده؟ +نخواستم تو این وضعیت ناراحتت کنم،رضا معتاده. _چی؟معتاده؟ +آره،با دوست‌های ناباب می‌گرده.اونها بدبختش کردند. _این چه حرفیه.پس تو و آقا اسماعیل چه کاره‌اید؟ +اسماعیل که دیسک کمر داره و بیشتر روز ها خونه است.من هم که نمی‌تونم همه جا دنبالش برم. _با عصبانیت گفتم:به همین سادگی! ولی من شماها را مقصر می‌دونم.اصلا چرا با آقااسماعیل ازدواج کردی؟ رفتی با آقاجون لج کنی، خودتو بدبخت کردی. +بسه رعنا، تو دیگه نمک به زخمم نپاش. نباید سروسامون می‌گرفتم؟ _مامان این حرف‌ها چیه؟ می‌دونم سخت بود، قبول دارم،ولی می‌توانستی بازم صبر کنی و درست تصمیم می‌گرفتی. منظورم این نیست که تا آخر عمرت تنها می‌موندی. +هرچی بوده دیگه گذشته. ولی من هیچ وقت باباتو نمی‌بخشم. اون بود که بدبختم کرد. _آره آقاجون بد کرد. باید از همون اول بهت می‌گفت زن داره. حالا اون بد کرد، ولی تو چرا به خودت بد کردی؟ هم به خودت، هم به من و بقیه بچه‌هات، مخصوصا رضا که پسر بزرگت بود. به هر حال همه‌چیز گذشته.حالا باید رضا رو نجات بدی.مامان توروخدا به فکر رضا باش. +من بیشتر از تو دلم می‌سوزه. برای همین هم می‌خوام برم. ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 مادرم فردای آن روز رفت و فریده ماند. مطمئن بودم فخری از بودن او هم ناراضی است. پانزده روز گذشت. یک روز صبح فخری می‌خواست به خرید برود. بهرام به فریده گفت:مامانم مریضه. اگه می‌تونی تو هم همراهش برو و بارها رو براش بیار. خواهرم بلافاصله آماده شد و به فخری گفت:منم همراهتون می‌آم تا کمکتون کنم. فخری بلافاصله گفت:لازم نیست.حتما خواهرت بهت گفته بیای تا حساب‌و‌کتاب پول و خرید منو داشته باشی. تواین سن و سال که نباید مأمور داشته باشم. فریده با بغض به اتاق آمد. _بهرام گفت:چی شده مامان؟مگه فریده چی گفته؟ +فخری گفت:دیگه می‌خواستی چی بشه؟حالا زنت پسر زاییده نباید خواهرشو جاسوس من بکنه تا حساب و کتاب پول‌ها و خریده‌ام داشته باشه. _ولی مامان شما اشتباه می‌کنی. رعنا نگفته. من از فریده خواستم بیاد کمکتون تا بارهارو بیاره. بد کردم؟ +خوب پشتیبانی زنتو می‌کنی. آره دیگه پسر زاییده برات عزیز شده. من دیگه می‌رم. لعنت به اون شیری که خوردی. _این حرف‌ها چیه مامان. چرا همه‌چیزو بهم قاطی می‌کنی؟ پسر و دختر چیه؟من فقط می‌خواستم بهت کمک کنم. به خدا راست می‌گم. آن روز هر کاری کردیم فایده نداشت. فخری می‌گفت حرف خودش درست است و ما دروغ می‌گوییم. بعد هم گفت که باید حتما برود. هرچه من و بهرام اصرار کردیم که بماند،فایده نداشت. مطمئن بودم خودش می‌خواست برود. فردای آن روز هم به تهران رفت. خواهرم هم یک ماه ماند و بعد به تهران رفت. دوباره من و  بهرام تنها شدیم. ولی زندگی‌مان سابق نبود. هردو آشفته و پریشان بودیم. بهرام از اینکه مادرش با قهر رفت ناراحت بود. بهرام کارش خیلی زیاد شده بود و بیشتر وقت‌ها من و احمد در خانه تنها بودیم. بهرام در فکر این بود که به تهران منتقل شود. _گفتم:بهرام نمی‌شه به جای تهران به شیراز بریم؟ +گفت:نه تهرون تقریبا موافقت کرده. شرایط خیلی خوبی داره. _خب پس همینجا بمونیم. +ولی تهران امکان پیشرفتم بیشتره. برای توهم بهتره. به مامانت نزدیکی. دیگر چیزی نگفتم ولی اصلا دلم نمی خواست به تهران برگردم. آنجا برایم مثل یک کابوس بود. از طرفی هم نمی خواستم مخالفت کنم. دو هفته بعد اسباب هایمان را جمع کردیم و به تهران برگشتیم. بهرام پست مهم تر شده و راضی بود. قرار شد مادر بهرام مستأجر را جواب کند و ما و خودش به آنجا برویم. بهرام همان مبلغ اجاره را به مادرش بدهد اینطوری مادرش در خانه خودش بود و درضمن اجاره هم می‌گرفت و بهرام کمک خرج بود. مستاجر فخری رفت و به ما آنجا رفتیم. ولی همچنان او دختر و عروسش با من رفتار تحقیرآمیزی داشتند. مرتب به خانه مادرم می رفتم. اعتیاد رضا از آن چه فکر می کردند شدیدتر بود. -گفتم:مامان من دیگه نمیتونم تحمل کنم،باید رضا رو ببریم بیمارستان و ترکش بدیم. +مادرم گفت:فکر می کنی من دلم نمیخواد ترک کنه؟ خدا میدونه چقدر دعوا کردم،التماس و خواهش کردم،حتی چند بار تو خونه زندونیش کردم،ولی نشد که نشد. دوباره شروع میکنه. -باید با رضا صحبت کنم.کجاست؟ +نمی دونم والا کم میاد خونه‌. ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 به خانه برگشتم.کار بهرام طوری بود که بیشتر ماموریت میرفت.قضیه را به او گفتم و یک‌بار که به ماموریت رفته بود‌ به خانه مادرم رفتم.اتفاقا همان شب به خانه آمد.خدا می‌داند با دیدنش چه حالی شدم‌.همچون پوستی بر استخوان و رنگش کبود و زرد شده بود. گفتم:وای رضا... با خودت چی کار کردی؟ روزی که دوباره به شیراز برگشتی رو یادت رفت؟مگه نگفتی می‌خواهی خوب زندگی کنی؟ او همچنان ساکت بود‌.فریاد زدم:جواب بده رضا...جواب بده... +با صدای ضعیفی گفت:به خداوندی خدا نمی‌خواستم اینطور بشه رعنا‌.ولی... -گفتم:یعنی این‌قدر بی اراده‌ای؟من این چیزها سرم نمی‌شه.باید ترک کنی‌. +نمی‌تونم.نمی‌تونم.من از زندگی سیرم.می‌خوام بمیرم. -آخه چرا این حرف ها رو می‌زنی؟ ترک کن رضا.قول می‌دم بهرام برات یک کار خب جور کنه.چراداری خودتو نابود میکنی؟ سکوت کرده بود. ناگهان جرقه ای از مغزم گذشت وگفتم : نکنه پای دختری وسطه؟ _مثل اينکه درست حدس زدم، خب قضیه چیه؟ +هیچی. پدرش ازم خوشش نمیاد. ازخونواده ام، ازکارم، قیافه ام، خلاصه از همه چیزم. _خب بعد +خیلی پا پیچ شدم، ولی یه روز بی خبر از اون خونه رفتن. هیچ خبری ازشون ندارم شايد م تا حالا عروسی کرده باشه. _دختره چی اونم تو رو میخواست؟ +آره. اگه یه خونواده ی درست حسابی داشتم، اگه درس میخوندم، وضع فرق می‌کرد. ولی برای من دیگه همه چیز تموم شده. _این حرف ها رو تموم کن. ببین رضا، زندگی منو ببین. تصمیم خودم بود وتا آخر هم پاش وایساده م. با عشق و علاقه ازدواج کردم، ولی بعضی وقتا فکر میکنم اشتباه کردم. با اینکه بهرام مرد خوبیه، ولی مادرش چی؟ از اون اول مخالف بود وهنوزم هست واز من بدش میاد. منظورم اینه که رضایت پدر و مادر تو ازدواج خیلی مهمه. وقتی پدرش راضی نبود این ازدواج به صلاحتون نبود. حالا هم به خدا توکل کن ونا امید نباش. آن شب ساعتها با رضا صحبت کردم ازش قول گرفتم که باید ترک کنه ودیگه سراغ اعتیاد نره و اون هم قول داد. فردای اون روز، رضا رو تو یه اتاق زندانی کردیم و خودم هم مراقبش بودم درد می‌کشید وفریاد میزد گریه میکرد عرق می‌ریخت منو مادرم هم گریه می‌کردیم. یک هفته گذشت و رضا کمی بهتر شد. به مادرم گفتم:من دیگه باید برم. بهرام همین روزها برميگرده. تو مواظب رضا باش. حواست بهش باشه. به خانه برگشتم دیدم بهرام دیروز برگشته. همه‌چیز را برایش تعریف کردم. گفت:خدا کنه برای همیشه ترک کنه،ولی بعید به نظر می‌رسه. گفتم:تروخدا اینجوری نگو. من روی قولش حساب می‌کنم.راستی تو که دیروز اومده بودی، چرا نیومدی دنبالم؟ .. 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 بهرام گفت:اولا روی قول یک معتاد حساب نکن.ثانیا منتظر بودم حرف‌هات تموم بشه بعد بگم‌.دیشب دیر وقت برگشتم.امروز صبح مامان گفت خاله‌جون مریضه.با همدیگر رفتیم اونجا.به زور ما رو نگه داشتن همین یک ساعت پیش برگشتیم. بهرام فقط یک خاله داشت‌.همان خاله‌ای که فخری آرزو دلشت دخترش عروسش شود.پس از سکوت طولانی پرسیدم: _حالا مریضی خاله‌ات چی بود؟ +گفت:مثل اینکه خونریزی معده کرده. _حتما باید تو هم می‌رفتی؟ +منتظر همین سؤال بودم.ببین رعنا من اگه کوچک‌ترین علاقه‌ای به دخترخاله‌ام داشتم راحت باهاش ازدواج می‌کردم. اتفاقا امروز که اون رو دیدم،برای هزارمین بار بهم ثابت شد که هیچ احساسی بهش ندارم. چند روز بعد دوباره به دیدن رضا رفتم.حالش بهتر شده بود،ولی خیلی عصبی و بی‌حوصله بود.چند ساعتی آنجا ماندم و دوباره برگشتم خانه‌.وقتی به خانه رسیدم،فخری مشغول صحبت با تلفن بود.معلوم بود با آمدن من حرفش را عوض کرده بود.اسمی نمی‌برد ولی می‌گفت:خدا می‌دونه چقدر ازش بدم می‌آد.دیگه طاقت ندارم... مطمئن بودم در مورد من حرف می‌زند‌.از آن‌جایی که اسم نمی‌برد‌ نمی‌توانستم چیزی بگویم.عصبی شده بودم. احمد را به اتاق بردم و خواباندم و خودم به آشپزخانه رفتم. گوشت را توی قابلمه گذاشتم و قابلمه را روی گاز. گاز را باز کردم‌.حواسم کاملا پرت بود،خشمگین و عصبی بودم. کبریت را کشیدم و خواستم شعله گاز را روشن کنم که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم. دست‌هایم، مخصوصا دست راستم به شدت سوخته بود، ولی به قسمت‌های دیگر آسیب چندانی نرسیده بود.ابروها، مژه‌ها و موهای‌سرم کز کرده و کامل از بین رفته بود. صورتم هم سوختگی سطحی‌ای داشت. فهمیدم از حواس پرتی مدتی گاز را باز گذاشته بودم و بعد کبریت زدم. خوشبختانه به خانه آسیبی نرسیده بود. دکتر به من گفت که سوختی خارش شدیدی دارد ولی نباید دست بزنم. پمادی هم داده بود تا به سوختگی‌ها بزنم. پماد خیلی مؤثر نبود.از شدت خارش خواب و خوراک نداشتم. در این میان مادر بهرام هم مرتب به من سرکوفت می‌زد که می‌خواستم خانه‌اش را به آنش بکشم. درد سوختگی یک طرف زخم زبان های های او طرفی دیگر به آتشم کشیده بودند. بالاخره کارد به استخوانم رسید وتحملم تمام شد. با خشم به بهرام گفتم:دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم، منو ببر خونه مامانم. توهم هر کاری دوست داری انجام بده. برو با دخترخالت ازدواج کن و مادرتو از این وضع نجات بده. بهرام فهمید در حرفم جدی هستم و منو و احمد را به خانه مادرم برد. دوهفته‌ای در خانه مادرم بودم که یک روز به آنجا آمد.از همان جلوی در گفت:رعنا. خبر خوبی برات دارم. مطمئنم هیچی مثل این خوشحالت نمی‌کنه. _پرسیدم:چی.شده بهرام!؟؟ +اداره برای خرید خونه بهم وام داده. من هم یک خونه دوطبقه خریدم. یک طبقه ما و یک طبقه مادرت می‌شینیم.دیگه وقتی می‌رم مأموریت خیالم راحته. مامانت اینها هم دیگه اجاره نمی‌دن. باورم نمی‌شد. _شوخی که نمی‌کنی؟... مامانت چی؟ +بهروز و سپیده می‌آن پیشش. تو دیگه کاری نداشته باش. هرچه می‌گذشت از نظر جسمی و روحی بهتر می‌شدم. رفتم و خانه‌ای که بهرام اجاره کرده بود را دیدم. خانه دوطبقه کوچک و نقلی. مادرم هم راضی و خوشحال بود. با وضعی که آقا اسماعیل داشت زندگی‌شان سخت بود،ولی این مسئله نجاتشان داد. بهرام زیاد مأموریت می‌رفت ولی من دیگر تنها نبودم. مادرم و بچه‌ها پایین بودند و ما طبقه بالا. ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 سه سال گذشت و در این مدت اتفاق های زیادی افتاد. انقلاب شد و حال و هوای دیگری داشت. مردم هیجان‌زده و همراه شده بودند.بهرام هم تمام زندگی‌اش انقلاب شده بود و یکی از فعالان سیاسی بود. در این مدت ما صاحب یک دختر به‌نام نرگس هم شدیم. فخری همچنان با من سر ناسازگاری بود. بهرام یک روز عصر به خانه آمد، روزنامه‌ای نشانم داد و گفت:اینو بخون. من مشغول شستن لباس بودم. گفتم:می‌بینی که دستم بنده. مگه چی شده؟ +گفت:بیا خودت بخون. نتوانستم بیشتر از آن صبر کنم. دست‌هایم را آب کشیدم و روزنامه‌ها برداشتم. در خبر آمده بود که تانک‌های عراقی در مرز مستقر شده‌اند. _گفتم:اِ... پس خبرهایی که مدتیه می‌شنوم راسته! +آره. برای همین هم دادم تا بخونی. وضع خیلی خطرناکه. _خدارحم کنه. جنگ اونم بلافاصله بعد انقلاب! تو می‌گی چی می‌شه؟ +نمی‌دونم. ولی همه می‌گن صدام آدم خشن و جنگ طلبیه.می‌گن حتی اطرافیانش رو هم کشته...صدام فکر می‌کنه الان بهترین موقع است. اگه صدام حمله کنه، همه خوزستان در خطره. یعنی سرزمین نفت. می‌گن بیست لشکر عراقی تو مرز آماده باش هستند. _بیست لشکر! +این طور شنیدم عراقی‌ها سوار قایق می‌شن و از لای نیزارهای هورالعظیم میان ایران.می‌آن قاطی عشایر می‌شن برای جاسوسی. با بعضی‌ از عرب ها گرم گرفتن و برنامه‌ها دارن. _راست می‌گی بهرام!؟ +آره راست می‌گم. می‌گن صدای تانک‌ها تا اهواز می‌آد. از جنگ وحشت داشتم. به یاد فیلم جنگی افتادم؛تانک، توپ، اسلحه، ویرانی و کشتار... _یعنی واقعا جنگ می‌شه؟ اون وقت باید چی کار کنیم؟ ولی اگه عراق حمله کنه،چاره ای جز دفاع کردن نداریم. چند روز گذشت. بعدازظهر بود و هوا بوی پاییزی می‌داد. بهرام سرکار بود. رادیو را روشن گذاشته بودم و خودم مشغول مطالعه کتابی بودم. ناگهان با شنیدن خبری گوش‌هایم تیز شد. گوینده رادیو میگفت:متاسفانه دولت عراق قرارداد الجزایر را یک طرفه نقص کرده است. امروز چند دقیقه بعد از ساعت دو بعدازظهر هواپیماهای عراقی بی هیچ اخطار قبلی به خاک کشورمان تجاوز کردند و فرودگاه‌های تبریز و همدان و دزفول و اهواز و همچنین فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کرده‌اند. همان‌جا وا رفتم. گوینده رادیو از مردم خواست تا خونسردی و آرامش خود را حفظ کنند. پاییز با جنگ از راه رسید. رادیو و تلوزیون دائم خبرهای مربوط به جنگ را پخش می‌کردند. جنگ شدیدتر می‌شد و جوان‌ها گروه گروه به جبهه می‌رفتند. مردم کم‌کم یاد گرفتند که هنگام شنیدن آژیر قرمز به زیرزمین‌ها بروند و چراغ هارا خاموش کنند. کنند و ماشین‌ها هم باید باید با چراغ خاموش حرکت کنند. وقتی رادیو آژیر می‌زد وضعیت قرمز می‌شد، احمد و نرگس خیلی می‌ترسیدند. گریه می‌کردند و خودشان را به من می‌چسباندند. آن شب بهرام خانه نبود. کشیک داشت و ما خانه تنها بودیم.رادیو مشغول پخش خبر بود که صدای گویند قطع شد و چند لحظه بعد صدای آژیر شنیده شد. ناگهان صدای رگبار ضد هوایی از هر طرف به گوش رسید. فوری نشستم و احمد و نرگس را بغل کردم. نرگس گریه کرد. احمد گفت:می‌ترسم مامان. بابا کی می‌آد؟ گفتم:نترس احمدجان. الان تموم می‌شه. باباکار داره ولی منکه پیشت هستم. چراغ هارا خاموش کردم. نباید نور از جایی بیرون می‌زد. صدای رضا را از پایین شنیدم:رعنا،احمد!چرا نمی‌آییم پایین؟ گفتم:همینجا هستیم. الان تموم می‌شه. گفت:مامان می‌گه بیایین پایین. از جایم بلند شدم و نرگس را بغل کردم. دست احمد را گرفتم و به طرف پایین رفتیم. ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 همه رفتیم و در اتاق نشستیم.رضا اصلا نمی‌ترسید.آرام و خونسرد بود.آرام و خونسرد بود.آرامش او مرا هم آرام می‌کرد.احمد در بغلش نشسته بود.سر و صدا همچنان ادامه داشت. بهرام به احمد یاد داده بود وقتی میگ‌ها با آن صدای وحشتناک پایین می‌آیند چطور کف دست‌هایش را پشت سرش بگذارد ساعدها را روی گوش هایش بخواباند و فشار دهد تا آن صدا یا انفجار،گوش‌هایش را اذیت نکند.نرگس را محکم در بغل گرفته بودم.احمد گوش‌هایش را گرفته بود و رضا سعی می‌کرد آرامش کند.ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید.از شدت صدا انگار تمام بدنم سست شد.احمد جیغ کشید و شروع کرد به لرزیدن.چراغ کوچک آبی رنگی که روشن بود،خاموش شد.معلوم بود برق‌ها قطع شده.بچه‌ها جیغ می‌کشیدند و کادرم صلوات می‌فرستاد.فرباد زدم:نکنه پالایشگاه رو زده باشند.بهرام اداره است. رضا گفت:نه بابا، انفجار نبود. دیوارصوتی رو شکستند. مطمئنم. بعد از چند دقیقه آژیر سفید به صدا در آمد. بچه‌ها خیلی ترسیده بودند. رنگ احمد مثل گچ سفید شده بود.هرکاری می‌کردیم آرام نمی‌شد. رضا به موهای احمد دست کشید و گفت:چیزی نیست دایی.تموم شد.بسه دیگه،تو مردی.مرد که نباید این‌طور گریه کنه. دلم برای بهرام شور می‌زد.کلافه بودم.در این موقع زنگ تلفن به صدا در آمد.دویدم و گوشی را برداشتم.با شنیدن صدای بهرام،نفس راحتی کشیدم و گفتم: _تو که مارو نصفه عمر کردی؟کجایی؟صدای انفجار از کجا بود؟ +گفت:تلفن دم دستم نبود وگرنه زنگ می‌زدم.انفجاری در کار نبود،دیوار صوتی رو شکستند.شما چطورید؟بچه‌ها خوبن؟ _آره خیلی ترسیده بودند،ولی الان حالشون خوبه.تو کی می‌آیی خونه؟ +فردا بعدازظهر.خب دیگه،من باید برم.مواظب خودتون باشین. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.رضا پرسید:جایی رو نزدند،مگه نه؟ گفتم:نه نزدند.حق با تو بود. دیگر همه‌جا صحبت از جنگ بود. بهرام عوض شده بود.بیشتر وقت‌ها تو فکر بود.خبرهای حنگ را دنبال می‌کرد.برای دوست‌هایش که در آبادان و اهواز بودند خیلی نگران بود.یک روز گفت:چندتا از بجه‌ها به جبهه اعزام شدند.بعضی‌ها اجباری،بعضی‌ها هم داوطلبی. _گفتم:جدی؟! +گفت:آره.همش فکر می‌کنم اونهایی که دارن تو مرز می‌جنگن چه فرقی با ما دارن؟اون‌ها هم زن و بچه و خونواده دارن.یا اونهایی که تو شهرهای پرزی هستند.سعید،ابولفضل،علی.یادته که... بهرام درست می‌گفت.حرفش منطقی بود.ولی از این صحبت‌ها پشتم می‌لرزید. _تو اینجا هم باشی وظیفه‌ات رو انجام می‌دی.اگه همه برن جبهه و بجنگن که شهر خالی می‌شه.هرکس یه وظیفه‌ای داره.یعنی ما مهم نیستیم؟ +چرا ولی الان بودن من تو جبهه لازن تره.اینجا که خبری نیست. _بس کن بهرام.تو دوتا بچه کوچیک داری. گریه‌ام گرفت.بهرام کنارم نشست و گفت:بس کن رعنا.تو که ابن‌قدر ضعیف نبودی.من حرفی از رفتن نزدم.حالا برو دوتا استکان چای بیار و این‌قدر خودتو ناراحت نکن. از جایم بلند شدم و به‌طرف آشپزخانه رفتم،ولی وحشتی در دلم لانه کرده بود که ترکم نمی‌کرد. چند روز بعد،خبر شهادت یکی از دوست‌های صمیمی بهرام را آوردند که در آبادان کار می‌کرد.بهرام از این خبر بهم ریخت.سعید از برادرش هم به او نزدیک تر بود. چهارماه گذشت.مردم به شرایط جنگی،آژیرهای قرمز و پدافندهای هوایی تقریبا عادت کرده‌ بودند.زندگی عادی در جریان بود و جنگ هم قسمتی از زندگی مردم شده بود.در تهران شرایط خیلی حاد نبود ولی در جبهه جنگ شدید بود.بهرام از چند روز قبل گفته بود که جمعه آن هفته سر قبر پدرش برویم.قرار بود مادرش هم با ما به بهشت‌ زهرا بیاید، ولی برایش مهمان رسید و نتوانست بیاید.صبح جمعه،بچه‌ها را پیش مادرم گذاشتم و وبه راه افتادیم. بهرام سنگ قبر پدرش را با گلاب شست و چند شاخه گل رویش گذاشت.میوه‌هایی را که خریده بودیم،بین نردم پخش کردیم.مدت زیادی آنجا ماندیم.موقع برگستن بهرام گفت:باید یک چیزی بهت بگم رعنا... گفتم:بگو... سکوت کرده بود.نگران سده بودم و دوباره گفتم:چی شده بهرام.بگو... سرعت ماشین را کمتر کرد و گفت:بهم مأموریت داده‌اند که برم آبادان. ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 روزی که می‌ترسیدم رسیده بود. گفتم:به تو مأموریت دادن؟ باورم نمی‌شه. +گفت:یعنی‌چی باورم نمی‌شه!؟ _گفتم:یعنی اینکه با میل خودت داوطلب شدی بری جبهه. مثل اینکه تنها چیزی که برات مهم نیست ما‌ییم. +اتفاقا مهم‌ترین چیز برام همینه. برای همین هم دارم می‌رم که به شماها آسیبی نرسه. ورقه‌ای از تو جیبش در آورد و نشانم داد. +بیا بگیر، خودت بخون. برگه را گرفتم و خواندم. حکم مأموریت بود. _نه باورم نمی‌شه. این هم ساختگیه. +توروخدا ول کن رعنا. برای تو چه فرقی می‌کنه که چطوری. _فرق می‌کنه. یعنی به میل خودت می‌خواهی بری و من و بچه‌ها رو تنها بزاری. سکوت کرده بود. _تو که می‌دونی با چه سختی‌ای این زندگی رو حفظ کردم. هر تحقیری رو به جون خریدم. فقط برای اینکه سرنوشت خودم برای بچه‌هام تکرار نشه.تو می‌دونی که چقدر تنها بودم. زندگی‌ام رو بارها برات تعریف کردم. از تنهایی می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم. +تو هیچ وقت تنها نمیمونی رعنا. اینو بهت قول می‌دم. اگه همه مثل تو فکر کنن و کسی جبهه نره دشمن کم‌کم وارد تهرون و شهرهای دیگه می‌شه. باید از بالا نگاه کرد و همه‌چیز و دید، درست هم دید. بعد خندید و گفت:طوری حرف می‌زنی که ناامیدم می‌کنی. فکر می‌کنم رفتنی‌ام. دیگر به خانه رسیده بودیم. بهرام را خوب می‌شناختم. می‌دانستم در شرایطی است که امکان ندارد تصمیمش را عوض کند. اصرارهایم بی فایده بودم. با خودم گفتم:هرچی خدا بخواد همون می‌شه. آن شب ساک بهرام را آماده کردم. قرار شد با دوتا از دوستانش برود. به بهرام نگاه کردم. خونسرد و آرام بود. صبح روز بعد، من و مادرم او را از قرآن عبور دادیم. احمد و نرگس را بوسید. می‌خواست برود به او گفتم:قول می‌دی هیچ‌وقت تنهام نذاری؟ از تنهایی می‌ترسم بهرام... گفت:قول می‌دم. مواظب خودت و بچه‌ها باش. و رفت. مادرم یک کاسه آب پشت سرش ریخت و گفت:ناراحت نباش رعنا. به خدا توکل کن. خدا پشت و پناهش. فردای آن روز بهرام زنگ زد و گفت که رسیده است. می‌گفت موقعیت خیلی خطرناک نیست و نباید ناراحت باشم. حرف‌های امیدوارم کننده زد و گوشی را گذاشت. می‌دانستم این حرف‌ها را بخاطر من می‌گوید. رادیو و تلوزیون از شدت جنگ می‌گفتند و بهرام خلاف آن. روزها از پی هم می‌گذشت.بهرام مرتب به من به من زنگ می‌زد و مرا از سلامتی‌اش باخبر می‌کرد. همیشه می‌گفت اوضاع امن است،ولی من موبه‌مو در جریان اخبار جنگ قرار داشتم. می‌دانستم نیروهای ما در حال بیرون کردن عراقی‌ها از خاک کشورمان هستند. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. اضطراب و نگرانی بی‌چاره‌ام کرده بود. با هر زنگ تلفن از جا می‌پریدم. شب‌ها با قرص خواب هم خوابم نمی‌برد. چند بار با خودم گفتم احمد و نرگس را پیش مادرم بگذارم و خودم به آبادان بروم،ولی وقتی به احمد و نرگس نگاه می‌کردم از تصمیمم پشیمان می‌شدم. شب‌ها با هزار فکر و خیال، بعداز ساعت‌ها غلت زدن می‌خوابیدم. صبح‌ها وقتی‌بیدار می‌شدم احساس خستگی می کردم. خواب وخوراکم اخبار جنگ شده بودو رادیو بیست وچهار ساعته روشن بود. بعضی وقتها از شنیدن خبر ها در دلم وحشت ایجاد می شد. درکنار تلفن می‌نشستم وانتظار می‌کشیدم. احساس می کردم روانی‌ شده‌ام. ساعت ها در خودم فرو می رفتم وگاهی هم زیاد حرف می زدم. حال خودم را نمی فهمیدم. ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 بیست و هفت روز گذشت و خدا میداند که چگونه گذشت. غروب امروز بهرام تلفن زد و گفت تا چند روز دیگر به مرخصی می آید. فریاد زدم:راست میگی بهرام؟ واقعاً می‌آیی؟ خندید و گفت:آره بابا راست میگم. دروغم چیه؟ احمد هم با پدرش حرف زد. در این مدت کلافه ام کرده بود. دائمی پرسید بابا کی برمی گردد و بهانه اش را می گرفت. خبر را به مادرم و بقیه دادم. انگار زندگیم پس از مدتی توقف دوباره شروع شده بود. همه چیز برای برگشتن بهرام آماده بود. خانه را تمیز کرده بودم، روی پله ها را از بالا تا پایین گلدان گذاشته بودم و برای خودم یک لباس تازه دوخته بودم. چقدر این انتظار طولانی به نظر می‌رسید. پنج روز از تلفن بهرام می‌گذشت. انتظار امانم را بریده بود.  حتی حوصله بچه ها را هم نداشتم. گوش هایم فقط به زنگ در و تلفن بود. صبح زود که زنگ در به صدا درآمد به طرف در دویدم. فکر می‌کردم این موقع صبح حتماً بهرام است، ولی به جای بهرام، پدرم و آیلار را دیدم. از دیدنشان هم خوشحال شدم و هم تعجب زده. هیچ وقت بدون خبر نمی آمدند، آن هم با همدیگر. با اضطراب گفتم:چه عجب از این طرف ها! راه گم کردین؟ حتماً خیلی هم خسته‌این. بیاین تو. آنها هم تعارف و احوالپرسی کردند و با هم به طبقه بالا رفتیم. مادرم که مثل هرشب قرص خواب‌آور خورده بود، بیدار نشد. سماور را روشن کردم. آمدن پدرم برایم خیلی عجیب بود. دلشوره داشتم. گفتم:خوب، چه خبر‌؟ منتظر اومدن بهرام بودم. همین روزها دیگه باید بیاد. اصلاً فکر نمی‌کردم شما بیایین. حسابی غافلگیرم کردین. چقدر خوب کردین اومدین. بی‌اختیار یک ریز حرف می‌زدم. دوباره گفتم:بهرام هم رفته ماموریت. گفته می‌‌آد مرخصی. دیگه باید پیداش بشه. پدرم با صدای آرامی گفت:آره می‌دونم. پرسیدم:می‌دونین؟ جدی! از کجا فهمیدین رفته ماموریت؟ آیلار گفت:به ما هم زنگ زده بود. اگر بهرام به پدرم زنگ می‌زد، حتما به من هم می‌گفت. برایم عجیب بود. رفتم و برایشان چای آوردم. دستپاچه ومظطرب بودم.همانطور که صبحانه را آماده می کردم، با آیلار حرف می‌زدم واز شیراز می پرسیدم، پدرم ساکت بود چیزی نمی گفت، حالت‌های هر دویشان برایم عجیب بود، با همیشه فرق داشتند، دلم می‌خواست مستقیم از آنها بپرسم که چه مسئله ای پیش آمده، ولی نمی توانستم. مدتی حرف زدیم، دوباره چای آوردم نشستم. هیچ کدام حرفی نمی زدیم، بالاخره آیلار پس ازمدتی‌سکوت گفت:تو خیلی صبوری رعنا.... همیشه به بچه ها می‌گم باید از تو یاد بگیرن. زندگی همیشه یه جور نیست‌ پستی‌وبلندی دا ه. پراز سختیه، ولی باید تحمل کرد. يعنی چاره ای هم جز این نیست. بهت‌زده نگاهش می‌کردم، وحشت کرده بودم. نمی‌خواستم چیزی را که فکر می کردم به زبان آورم. بریده بریده گفتم :درسته، می‌دونم، حالاچیزی شده که این حرف ها رو می‌زنی؟ آیلار جوابی نداد، ولی پدرم گفت :بهتره که یک مدت بیایی شیراز.... انگار نمی‌توانستم نفس بکشم، صدای خودم را به زحمت می‌شنیدم:شیراز؟ برای چی؟ ولی منظر بهرامم. پدرم سکوت کرد و آیلار گریست. دیگر همه‌چیز را فهمیدم. بهرام دیگر به خانه برنمی‌گشت. نفهمیدم که چطور قبل از همه، پدرم خبر شهادت بهرام را شنیده بود. چند روز بعد او را آوردند؛ پیکر عزیزش را، یاور و همدمم را... چگونه بدون او باید ادامه می‌دادم. همسایه‌ها، فامیل و دوستان همه جمع شده بودند. فامیل چه‌ها که نکردند. دوستانش سنگ تمام گذاشتند. هرجا را نگاه می‌کردم بهرام را می‌دیدم.تنها نبودم،همجا با من بود. احساسش کردم. کنارم بود، جلویم بود، همجا بامن بود. هم بود و هم نبود... ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 دو هفته می‌گذرد با پدرم و آیلار در اتوبوس نشسته‌ایم تا به شیراز برویم. اتوبوس خلوت است و خیلی از صندلی‌ها خالی‌.شاگرد راننده مرتب فریاد می‌زند:شیراز...شیراز... وقتی می‌بیند مسافری نیست‌،در را می‌بندد و اتوبوس به راه می‌افتد. تا چشم کار می‌کند جاده است.احمد در کنار پدرم نشسته و نرگس خوابیده است.همه می‌گویند چقدر شبیه بهرام ایت.مردمک چشم‌هایش از زیر پلک‌ها تکان می‌خورد.حتما خواب می.بیند.ناگهان حس می‌کنم لبه پنجره محضر ایستاده‌ام...مادرم می‌خواهد از طبقه دوم مرا پرت کند پایین...خاک باغچه را به سر و صورتم می‌مالد...برف می‌بارد...چقدر سرد است!تو خیابان برفی آواره‌ام...مادربزرگ صدایم می‌زند...صدای مدیر مدرسه در گوش‌هایم می‌پیچد...شناسنامه‌اش را عوض کنید...چرا شناسنامه خواهرش را برای او گرفتید...ثبت نام نمی‌کنیم... چشم‌هایم می‌سوزد.مادربزرگ نوازشم می‌کند.آقا اسماعیل با یک پاکت میوه و بک جعله شیرینی از در وارد می‌شود.با اکراه نگاهم می‌کند...پدر فریاد می‌زند...دیگر لازم نیست درس بخوانی... اتوبوس در جاده پیش می‌رود.آهنگی کردی فضای اتوبوس را پر کرده است.مادرم فریاد می‌زند:«پدرت به من دروغ گفت...تنهایم گذاشت.مجبور شدم که...» اتوبوس با ترمز شدیدی می‌ایستد و دوباره به راه می‌افتد...مجلس عروسی است.از آرایشگاه پیاده به خانه برمی‌گردم.انگار تمام دنیا نگاهم می‌کند.خجالت می‌کشم.دست من تو دست بهرام است.بچه رعنا دختر است...مطمئنم...شگون ندارد.سرم را با دست‌هایم می‌گیرم.صدای بهرام واضح و بلند پر گوشم می‌پیچد...تنهایت نمی‌گذارم...قول می‌دهم...باید بروم... با خودم زمزمه می‌کنم:بهرام باید می‌رفت‌...سرنوشت این طور بود...با خواست خدا نمی‌شود جنگید... و چشم‌هایم را باز می‌کنم.نرگس همچنان خوابیده‌ است.تز پنجره بیرون را نگاه می‌کنم...کلاغی آن دورها روی بالاترین شاخه درخت نشسته است...شاید کلاغه خانه مادربزرگ باشد که پر زده و به اینجا آمده؛همان کلاغی که همیشه با او حرف می‌زدم...انگار نگاهم می‌کند... آن‌قدر نگاهش می‌کنم تا کم کم از جلویش می‌گذریم و می‌رویم...به درختی چشم می‌دوزمکه تک و تنها وسط دشت ایستاده است...فکر و خیال رهایم نمی‌کند...این من بودم که همه این چیزها را پشت سر گذاشتم؟واقعا من بودم؟هنوز خودم را خوب نمی‌شناسم.این همه تخمل و صبوری...تنهایی و سردرگمی...پس باز هم می‌توانم.از خودم تعجب می‌کنم.هنوز قدرت دارم.اتوبوس سرعتش بیشتر می‌شود.کارهای نیمه تمام زیادی دارم.باید درس بخوانم.بچه‌ها را بزرگ کنم.هنوز آیلار را دارم...رضا...پدرم...و از همه مهم‌تر، نام بلند بهرام که همیشه همراه من است... بابد دنبال کتاب‌هایم بگردم.حتما پیدایشان می‌کنم،حتما...اصلا می‌روم و دوباره کتاب می‌خرم.راستی کتاب‌هایم کجاست؟کاشکی اتوبوس زودتر برسد... بهرام می‌خندد...چشم‌هایش عمیق و گیراست...دوباره رویم را به طرف پنجره می‌کنم.هوا ابری است.می‌خواهد ببارد،ولی فردا شاید آفتابی باشد...چند قطره باران به شیشه اتوبوس می‌خورد.کاشکی اتوبوس زودتر برسد...کاشکی... ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹