🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
ما ه رمضان رسید.فخری که قلبش درد میکرد و زنگ ساعت اذیتش می کرد. قرار شد من بیدارشان کنم.خودم که نمی توانستم روزه بگیرم ولی بخاطر آنها هر شب ساعت را کوک می ڪردم و بالای سرم گذاشتم.از ترس اینکه ساعت زنگ بزند و من بیدار نشوم،تا سحر دو سه بار با وحشت از خواب بیدار می پریدم.بعضی وقتا حالت تهوع شدیدی به من دست می داد.بلند می شدم و برایشان سحری درست می کردم.
می دانستم بهرام دلش می خواهد کمکم کند،ولی از ترس مادرش کاری نمیکرد.اگر دست به ظرف ها میزد و یا در کوچک ترین کاری کمکم میکرد،مادرش اعتراض میکرد. حاضر بودم همهٔ کارها را خودم به تنهایی انجام دهم، ولی جروبحثی نشود.
ماه رمضان هم گذشت.فخری گفت حالش بد شده.من غذای نمک دار به او دادم و قصد کشتنش را دارم.
گفتم:ولی خانم جون،شما بهم نگفته بودین که باید بی نمک بخورین.من هم خیلی کم نمک میزدم.
گفت:آدمی که پا به سن گذاشته،نمک براش سمه.اینو دیگه هرکسی میدونه.»از فردای آن روز برای او غذای جداگانه درست میکردم.
توی نه ماه بارداریام مقداری از لباس ها و وسایل بچه را خریده بودم. یک روز صبح که مشغول آشپزی بودم،زنگ در به صدا در آمد.وقتی در را باز کردم.،آیلار و جمال را پشت در دیدم.از خوشحالی فریاد زدم.کامیونی جلوی در پارک بود.سیسمونی خیلی مفصلی بار کرده و آورده بودند.اثاثیه را پایین آوردند و به خانه بروند.سرویس خواب ،ساک،کالسکه و لباس های خیلی زیاد.تا ده دوازده سالگی بچه لبای آورده بودند.چتد تڪه طلای بچه گانه هم همراه سیسمونی بود.مقدار زیادی هم برنج،روغن،قند،چای،شکر،صابون...خلاصه همه چیز آورده بودند.آیلار و جمال باسلیقه و وسواس اسباب ها را چیدیند.جالب اینجا بود که پارچه های روتختی و تشک و ساک و بقیه چیزها با سلیفه خاصی بود.پارچه ها و نقش و نگارشان به رنگ دشت و شقایق و گل های وحشی بود.اتاق مثل تکه ای از دشت و طبیعت شده بود.
گفتم:باورم نمیشه!چقدر قشنگه!انگار دشتو اوردی اینجا؛آخه من در مقابل محبت های تو چی بگم؟چی کار کنم؟
به پشتم زد و گفت:تو لایق بهتر از اینهایی.میدونستم خوشت میآد.
احساس کردم فخری اصلا از سیسمونی خوشش نیامد.دلش نمیخواست آنقدر برایم سنگ تمام بزارند.انگار می خواست همه تحقیرم کنند.
عصر که بهرام از سرکار برگشت او را بردم و اتاق و وسایل را به او نشان دادم.او هم با دقت به همهچیز نگاه کرد و گفت:آیلار خانم واقعا دستتون درد نکنه.آقا جمال خیلی زحمت کشیدین.شرمندمون کردین.ابنجا دست شقایقه یا اتاق بچه؟ایل قشقایی رو هم با خودتون اوردین!چه عروسکهایی!!
همه خندیدیم و به هال برگشتیم.آن شب بعد ماه ها دوباره از ته دل خندیدم. حال دیگری داشتم.آیلار آن شب نگذاشت کاری بکنم و شام را خودش درست کرد.بعد از شام چای آورد و دور هم نشستیم.
_فخری گفت:دختر که اینقدر سیسمونی نمیخواست!
+آیلار با تعجب گفت:یعنی چی؟حرفتونو نمیفهمم.
_یعنی اینکه بچه رعنا دختره
+خب باشه
_آخه میگن شگون نداره و بد یمنه.
+بچه اول خودت هم دختر بود.من و تو که خودمون زنیم،چرا باید این حرف ها رو بزنیم. بس کن فخری خانم.
فخری ساکت شد.آیلار شخصیت با نفوذ و قویای داشت.طوری حرف میزد طرف مقابل وادار به سکوت میشد.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هفتاد_و_چهارم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹