🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_و_ششم
مادرم فردای آن روز رفت و فریده ماند. مطمئن بودم فخری از بودن او هم ناراضی است.
پانزده روز گذشت. یک روز صبح فخری میخواست به خرید برود. بهرام به فریده گفت:مامانم مریضه. اگه میتونی تو هم همراهش برو و بارها رو براش بیار.
خواهرم بلافاصله آماده شد و به فخری گفت:منم همراهتون میآم تا کمکتون کنم.
فخری بلافاصله گفت:لازم نیست.حتما خواهرت بهت گفته بیای تا حسابوکتاب پول و خرید منو داشته باشی. تواین سن و سال که نباید مأمور داشته باشم.
فریده با بغض به اتاق آمد.
_بهرام گفت:چی شده مامان؟مگه فریده چی گفته؟
+فخری گفت:دیگه میخواستی چی بشه؟حالا زنت پسر زاییده نباید خواهرشو جاسوس من بکنه تا حساب و کتاب پولها و خریدهام داشته باشه.
_ولی مامان شما اشتباه میکنی. رعنا نگفته. من از فریده خواستم بیاد کمکتون تا بارهارو بیاره. بد کردم؟
+خوب پشتیبانی زنتو میکنی. آره دیگه پسر زاییده برات عزیز شده. من دیگه میرم. لعنت به اون شیری که خوردی.
_این حرفها چیه مامان. چرا همهچیزو بهم قاطی میکنی؟ پسر و دختر چیه؟من فقط میخواستم بهت کمک کنم. به خدا راست میگم.
آن روز هر کاری کردیم فایده نداشت. فخری میگفت حرف خودش درست است و ما دروغ میگوییم. بعد هم گفت که باید حتما برود. هرچه من و بهرام اصرار کردیم که بماند،فایده نداشت. مطمئن بودم خودش میخواست برود. فردای آن روز هم به تهران رفت. خواهرم هم یک ماه ماند و بعد به تهران رفت.
دوباره من و بهرام تنها شدیم. ولی زندگیمان سابق نبود. هردو آشفته و پریشان بودیم. بهرام از اینکه مادرش با قهر رفت ناراحت بود.
بهرام کارش خیلی زیاد شده بود و بیشتر وقتها من و احمد در خانه تنها بودیم. بهرام در فکر این بود که به تهران منتقل شود. _گفتم:بهرام نمیشه به جای تهران به شیراز بریم؟
+گفت:نه تهرون تقریبا موافقت کرده. شرایط خیلی خوبی داره.
_خب پس همینجا بمونیم.
+ولی تهران امکان پیشرفتم بیشتره. برای توهم بهتره. به مامانت نزدیکی.
دیگر چیزی نگفتم ولی اصلا دلم نمی خواست به تهران برگردم. آنجا برایم مثل یک کابوس بود. از طرفی هم نمی خواستم مخالفت کنم.
دو هفته بعد اسباب هایمان را جمع کردیم و به تهران برگشتیم. بهرام پست مهم تر شده و راضی بود. قرار شد مادر بهرام مستأجر را جواب کند و ما و خودش به آنجا برویم. بهرام همان مبلغ اجاره را به مادرش بدهد اینطوری مادرش در خانه خودش بود و درضمن اجاره هم میگرفت و بهرام کمک خرج بود.
مستاجر فخری رفت و به ما آنجا رفتیم. ولی همچنان او دختر و عروسش با من رفتار تحقیرآمیزی داشتند.
مرتب به خانه مادرم می رفتم. اعتیاد رضا از آن چه فکر می کردند شدیدتر بود.
-گفتم:مامان من دیگه نمیتونم تحمل کنم،باید رضا رو ببریم بیمارستان و ترکش بدیم.
+مادرم گفت:فکر می کنی من دلم نمیخواد ترک کنه؟ خدا میدونه چقدر دعوا کردم،التماس و خواهش کردم،حتی چند بار تو خونه زندونیش کردم،ولی نشد که نشد. دوباره شروع میکنه.
-باید با رضا صحبت کنم.کجاست؟
+نمی دونم والا کم میاد خونه.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هفتاد_و_ششم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹