🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_و_پنچم
یک هفته گذشت و تمام کارها را آیلار انجام می داد. فخری هم کمی ملاحظه می کرد. فخری همچنان اصرار داشت بچه ام دختر است و شگون ندارد.
آیلار گفت: این زن دیوونه است. خوبه که خودش زنه و این حرفها رو میزنه.
گفتم:برای من دختر و پسر فرقی نداره ولی دیوونه ام کرده.
دوازده روز از آمدن آیلار میگذشت.از غروب آن روز درد داشتم. ساعت سه از نیمهشب دردم شدید شد.به بهرام گفتم:مثل اینکه وقتشه باید بریم بیمارستان.
فخری گفت من مریضم و در خانه ماند.من و بهرام و آیلار به بیمارستان رفتیم. من را به اتاق زایمان بردند.درد خیلی شدیدی داشتم.سر بچه به لگنم گیر کرده بود و به دنیا نمیآمد.بالاخره ساعت دوبعدازظهر بچه به دنیا آمد.بچه پسر بود.
دو شب بیمارستان ماندم. وقتی به خانه برگشتم،مادر و برادرها و خواهرهایم آمده بودند. خانه شلوغ شده بود.فخری به بهانه های مختلف با بهرام جروبحث میکرد. میخواست هرچه زودتر همه بروند. دوروز بعد،همه مهمانها رفتند،حتی آیلار.از او خواستم بماند ولی او گفت:نه رعناجان،مادرت اومده و دیگه تنها نیستی.منم دیگه باید برم. آیلار هم رفت و فقط مادرم و فریده ماندند.فخری حسابی دمق شده بود.به خاطر اینکه او را از ناراحتی در بیاوریم،تصمیم گرفتیم او اسم بچه را انتخاب کند. بهرام به مادرش گفت:خوب مامان،برای نوهتون چه اسمی انتخاب کردین؟
او با بی تفاوتی گفت:خودتون انتخاب کنین.من چه کارهام؟
بهرام اصرار کرد و قرار شد اسم پدر بهرام را روی پسرمان بگذاریم؛احمد.ولی این موضوع هم او را آرام نکرد.بهانه میگرفت و مادرم بگومگو میکرد یک هفته از زایمان گذشته بود، مادرم گفت:من دیگه طاقت این زنه رو ندارم.فریده رو میزارم بمونه و خودم میرم.
_گفتم:مامان لااقل صبر کن ده روز، بشه بعد.
+گفت:نه رعنا باید برم.فقط مسئله فخری نیست،دلم برای رضا هم شور میزنه.
_مگه چی شده؟
+نخواستم تو این وضعیت ناراحتت کنم،رضا معتاده.
_چی؟معتاده؟
+آره،با دوستهای ناباب میگرده.اونها بدبختش کردند.
_این چه حرفیه.پس تو و آقا اسماعیل چه کارهاید؟
+اسماعیل که دیسک کمر داره و بیشتر روز ها خونه است.من هم که نمیتونم همه جا دنبالش برم.
_با عصبانیت گفتم:به همین سادگی! ولی من شماها را مقصر میدونم.اصلا چرا با آقااسماعیل ازدواج کردی؟ رفتی با آقاجون لج کنی، خودتو بدبخت کردی.
+بسه رعنا، تو دیگه نمک به زخمم نپاش. نباید سروسامون میگرفتم؟
_مامان این حرفها چیه؟ میدونم سخت بود، قبول دارم،ولی میتوانستی بازم صبر کنی و درست تصمیم میگرفتی. منظورم این نیست که تا آخر عمرت تنها میموندی.
+هرچی بوده دیگه گذشته. ولی من هیچ وقت باباتو نمیبخشم. اون بود که بدبختم کرد.
_آره آقاجون بد کرد. باید از همون اول بهت میگفت زن داره. حالا اون بد کرد، ولی تو چرا به خودت بد کردی؟ هم به خودت، هم به من و بقیه بچههات، مخصوصا رضا که پسر بزرگت بود. به هر حال همهچیز گذشته.حالا باید رضا رو نجات بدی.مامان توروخدا به فکر رضا باش.
+من بیشتر از تو دلم میسوزه. برای همین هم میخوام برم.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هفتاد_و_پنجم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹