🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هشتادام
همه رفتیم و در اتاق نشستیم.رضا اصلا نمیترسید.آرام و خونسرد بود.آرام و خونسرد بود.آرامش او مرا هم آرام میکرد.احمد در بغلش نشسته بود.سر و صدا همچنان ادامه داشت. بهرام به احمد یاد داده بود وقتی میگها با آن صدای وحشتناک پایین میآیند چطور کف دستهایش را پشت سرش بگذارد ساعدها را روی گوش هایش بخواباند و فشار دهد تا آن صدا یا انفجار،گوشهایش را اذیت نکند.نرگس را محکم در بغل گرفته بودم.احمد گوشهایش را گرفته بود و رضا سعی میکرد آرامش کند.ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید.از شدت صدا انگار تمام بدنم سست شد.احمد جیغ کشید و شروع کرد به لرزیدن.چراغ کوچک آبی رنگی که روشن بود،خاموش شد.معلوم بود برقها قطع شده.بچهها جیغ میکشیدند و کادرم صلوات میفرستاد.فرباد زدم:نکنه پالایشگاه رو زده باشند.بهرام اداره است.
رضا گفت:نه بابا، انفجار نبود. دیوارصوتی رو شکستند. مطمئنم.
بعد از چند دقیقه آژیر سفید به صدا در آمد. بچهها خیلی ترسیده بودند. رنگ احمد مثل گچ سفید شده بود.هرکاری میکردیم آرام نمیشد. رضا به موهای احمد دست کشید و گفت:چیزی نیست دایی.تموم شد.بسه دیگه،تو مردی.مرد که نباید اینطور گریه کنه.
دلم برای بهرام شور میزد.کلافه بودم.در این موقع زنگ تلفن به صدا در آمد.دویدم و گوشی را برداشتم.با شنیدن صدای بهرام،نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_تو که مارو نصفه عمر کردی؟کجایی؟صدای انفجار از کجا بود؟
+گفت:تلفن دم دستم نبود وگرنه زنگ میزدم.انفجاری در کار نبود،دیوار صوتی رو شکستند.شما چطورید؟بچهها خوبن؟
_آره خیلی ترسیده بودند،ولی الان حالشون خوبه.تو کی میآیی خونه؟
+فردا بعدازظهر.خب دیگه،من باید برم.مواظب خودتون باشین.
خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.رضا پرسید:جایی رو نزدند،مگه نه؟
گفتم:نه نزدند.حق با تو بود.
دیگر همهجا صحبت از جنگ بود. بهرام عوض شده بود.بیشتر وقتها تو فکر بود.خبرهای حنگ را دنبال میکرد.برای دوستهایش که در آبادان و اهواز بودند خیلی نگران بود.یک روز گفت:چندتا از بجهها به جبهه اعزام شدند.بعضیها اجباری،بعضیها هم داوطلبی.
_گفتم:جدی؟!
+گفت:آره.همش فکر میکنم اونهایی که دارن تو مرز میجنگن چه فرقی با ما دارن؟اونها هم زن و بچه و خونواده دارن.یا اونهایی که تو شهرهای پرزی هستند.سعید،ابولفضل،علی.یادته که...
بهرام درست میگفت.حرفش منطقی بود.ولی از این صحبتها پشتم میلرزید.
_تو اینجا هم باشی وظیفهات رو انجام میدی.اگه همه برن جبهه و بجنگن که شهر خالی میشه.هرکس یه وظیفهای داره.یعنی ما مهم نیستیم؟
+چرا ولی الان بودن من تو جبهه لازن تره.اینجا که خبری نیست.
_بس کن بهرام.تو دوتا بچه کوچیک داری.
گریهام گرفت.بهرام کنارم نشست و گفت:بس کن رعنا.تو که ابنقدر ضعیف نبودی.من حرفی از رفتن نزدم.حالا برو دوتا استکان چای بیار و اینقدر خودتو ناراحت نکن.
از جایم بلند شدم و بهطرف آشپزخانه رفتم،ولی وحشتی در دلم لانه کرده بود که ترکم نمیکرد.
چند روز بعد،خبر شهادت یکی از دوستهای صمیمی بهرام را آوردند که در آبادان کار میکرد.بهرام از این خبر بهم ریخت.سعید از برادرش هم به او نزدیک تر بود.
چهارماه گذشت.مردم به شرایط جنگی،آژیرهای قرمز و پدافندهای هوایی تقریبا عادت کرده بودند.زندگی عادی در جریان بود و جنگ هم قسمتی از زندگی مردم شده بود.در تهران شرایط خیلی حاد نبود ولی در جبهه جنگ شدید بود.بهرام از چند روز قبل گفته بود که جمعه آن هفته سر قبر پدرش برویم.قرار بود مادرش هم با ما به بهشت زهرا بیاید، ولی برایش مهمان رسید و نتوانست بیاید.صبح جمعه،بچهها را پیش مادرم گذاشتم و وبه راه افتادیم. بهرام سنگ قبر پدرش را با گلاب شست و چند شاخه گل رویش گذاشت.میوههایی را که خریده بودیم،بین نردم پخش کردیم.مدت زیادی آنجا ماندیم.موقع برگستن بهرام گفت:باید یک چیزی بهت بگم رعنا...
گفتم:بگو...
سکوت کرده بود.نگران سده بودم و دوباره گفتم:چی شده بهرام.بگو...
سرعت ماشین را کمتر کرد و گفت:بهم مأموریت دادهاند که برم آبادان.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هشتادام
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹