eitaa logo
‹ مـیثـٰاق ›
402 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
470 فایل
﷽ میثاق؟ عَه‍د و پیمٰان . و ما ؟ متعهدانی عهدشکن به حضرت‌ولی‌عصر‹عج› . ای باد،بر آن‌ یار سفر کرده‌ بفرما . . باز آی،که‌ درمانده‌ی‌ درمان‌ تو هستیم (: . من؟ @Sandis_Khor_64 ناشناس؟ https://daigo.ir/secret/265230513
مشاهده در ایتا
دانلود
برای کسانی که این علامت ✅ را فرستادم میرن راند بعد
بقیه حذف❌❌
راند دوم
گلش چه رنگی است ؟ آبی زرد سفید صورتی راهنمایی : آبی نیست
زینب ام ریحانه
بقیه حذف❌❌
راند بعد😊
یک عضو بامدرک لازم نیست آنلاین باشند اسکیرین بگیر بفرست
ریحانه جان برنده مسابقه😊😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 بیست و هفت روز گذشت و خدا میداند که چگونه گذشت. غروب امروز بهرام تلفن زد و گفت تا چند روز دیگر به مرخصی می آید. فریاد زدم:راست میگی بهرام؟ واقعاً می‌آیی؟ خندید و گفت:آره بابا راست میگم. دروغم چیه؟ احمد هم با پدرش حرف زد. در این مدت کلافه ام کرده بود. دائمی پرسید بابا کی برمی گردد و بهانه اش را می گرفت. خبر را به مادرم و بقیه دادم. انگار زندگیم پس از مدتی توقف دوباره شروع شده بود. همه چیز برای برگشتن بهرام آماده بود. خانه را تمیز کرده بودم، روی پله ها را از بالا تا پایین گلدان گذاشته بودم و برای خودم یک لباس تازه دوخته بودم. چقدر این انتظار طولانی به نظر می‌رسید. پنج روز از تلفن بهرام می‌گذشت. انتظار امانم را بریده بود.  حتی حوصله بچه ها را هم نداشتم. گوش هایم فقط به زنگ در و تلفن بود. صبح زود که زنگ در به صدا درآمد به طرف در دویدم. فکر می‌کردم این موقع صبح حتماً بهرام است، ولی به جای بهرام، پدرم و آیلار را دیدم. از دیدنشان هم خوشحال شدم و هم تعجب زده. هیچ وقت بدون خبر نمی آمدند، آن هم با همدیگر. با اضطراب گفتم:چه عجب از این طرف ها! راه گم کردین؟ حتماً خیلی هم خسته‌این. بیاین تو. آنها هم تعارف و احوالپرسی کردند و با هم به طبقه بالا رفتیم. مادرم که مثل هرشب قرص خواب‌آور خورده بود، بیدار نشد. سماور را روشن کردم. آمدن پدرم برایم خیلی عجیب بود. دلشوره داشتم. گفتم:خوب، چه خبر‌؟ منتظر اومدن بهرام بودم. همین روزها دیگه باید بیاد. اصلاً فکر نمی‌کردم شما بیایین. حسابی غافلگیرم کردین. چقدر خوب کردین اومدین. بی‌اختیار یک ریز حرف می‌زدم. دوباره گفتم:بهرام هم رفته ماموریت. گفته می‌‌آد مرخصی. دیگه باید پیداش بشه. پدرم با صدای آرامی گفت:آره می‌دونم. پرسیدم:می‌دونین؟ جدی! از کجا فهمیدین رفته ماموریت؟ آیلار گفت:به ما هم زنگ زده بود. اگر بهرام به پدرم زنگ می‌زد، حتما به من هم می‌گفت. برایم عجیب بود. رفتم و برایشان چای آوردم. دستپاچه ومظطرب بودم.همانطور که صبحانه را آماده می کردم، با آیلار حرف می‌زدم واز شیراز می پرسیدم، پدرم ساکت بود چیزی نمی گفت، حالت‌های هر دویشان برایم عجیب بود، با همیشه فرق داشتند، دلم می‌خواست مستقیم از آنها بپرسم که چه مسئله ای پیش آمده، ولی نمی توانستم. مدتی حرف زدیم، دوباره چای آوردم نشستم. هیچ کدام حرفی نمی زدیم، بالاخره آیلار پس ازمدتی‌سکوت گفت:تو خیلی صبوری رعنا.... همیشه به بچه ها می‌گم باید از تو یاد بگیرن. زندگی همیشه یه جور نیست‌ پستی‌وبلندی دا ه. پراز سختیه، ولی باید تحمل کرد. يعنی چاره ای هم جز این نیست. بهت‌زده نگاهش می‌کردم، وحشت کرده بودم. نمی‌خواستم چیزی را که فکر می کردم به زبان آورم. بریده بریده گفتم :درسته، می‌دونم، حالاچیزی شده که این حرف ها رو می‌زنی؟ آیلار جوابی نداد، ولی پدرم گفت :بهتره که یک مدت بیایی شیراز.... انگار نمی‌توانستم نفس بکشم، صدای خودم را به زحمت می‌شنیدم:شیراز؟ برای چی؟ ولی منظر بهرامم. پدرم سکوت کرد و آیلار گریست. دیگر همه‌چیز را فهمیدم. بهرام دیگر به خانه برنمی‌گشت. نفهمیدم که چطور قبل از همه، پدرم خبر شهادت بهرام را شنیده بود. چند روز بعد او را آوردند؛ پیکر عزیزش را، یاور و همدمم را... چگونه بدون او باید ادامه می‌دادم. همسایه‌ها، فامیل و دوستان همه جمع شده بودند. فامیل چه‌ها که نکردند. دوستانش سنگ تمام گذاشتند. هرجا را نگاه می‌کردم بهرام را می‌دیدم.تنها نبودم،همجا با من بود. احساسش کردم. کنارم بود، جلویم بود، همجا بامن بود. هم بود و هم نبود... ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 دو هفته می‌گذرد با پدرم و آیلار در اتوبوس نشسته‌ایم تا به شیراز برویم. اتوبوس خلوت است و خیلی از صندلی‌ها خالی‌.شاگرد راننده مرتب فریاد می‌زند:شیراز...شیراز... وقتی می‌بیند مسافری نیست‌،در را می‌بندد و اتوبوس به راه می‌افتد. تا چشم کار می‌کند جاده است.احمد در کنار پدرم نشسته و نرگس خوابیده است.همه می‌گویند چقدر شبیه بهرام ایت.مردمک چشم‌هایش از زیر پلک‌ها تکان می‌خورد.حتما خواب می.بیند.ناگهان حس می‌کنم لبه پنجره محضر ایستاده‌ام...مادرم می‌خواهد از طبقه دوم مرا پرت کند پایین...خاک باغچه را به سر و صورتم می‌مالد...برف می‌بارد...چقدر سرد است!تو خیابان برفی آواره‌ام...مادربزرگ صدایم می‌زند...صدای مدیر مدرسه در گوش‌هایم می‌پیچد...شناسنامه‌اش را عوض کنید...چرا شناسنامه خواهرش را برای او گرفتید...ثبت نام نمی‌کنیم... چشم‌هایم می‌سوزد.مادربزرگ نوازشم می‌کند.آقا اسماعیل با یک پاکت میوه و بک جعله شیرینی از در وارد می‌شود.با اکراه نگاهم می‌کند...پدر فریاد می‌زند...دیگر لازم نیست درس بخوانی... اتوبوس در جاده پیش می‌رود.آهنگی کردی فضای اتوبوس را پر کرده است.مادرم فریاد می‌زند:«پدرت به من دروغ گفت...تنهایم گذاشت.مجبور شدم که...» اتوبوس با ترمز شدیدی می‌ایستد و دوباره به راه می‌افتد...مجلس عروسی است.از آرایشگاه پیاده به خانه برمی‌گردم.انگار تمام دنیا نگاهم می‌کند.خجالت می‌کشم.دست من تو دست بهرام است.بچه رعنا دختر است...مطمئنم...شگون ندارد.سرم را با دست‌هایم می‌گیرم.صدای بهرام واضح و بلند پر گوشم می‌پیچد...تنهایت نمی‌گذارم...قول می‌دهم...باید بروم... با خودم زمزمه می‌کنم:بهرام باید می‌رفت‌...سرنوشت این طور بود...با خواست خدا نمی‌شود جنگید... و چشم‌هایم را باز می‌کنم.نرگس همچنان خوابیده‌ است.تز پنجره بیرون را نگاه می‌کنم...کلاغی آن دورها روی بالاترین شاخه درخت نشسته است...شاید کلاغه خانه مادربزرگ باشد که پر زده و به اینجا آمده؛همان کلاغی که همیشه با او حرف می‌زدم...انگار نگاهم می‌کند... آن‌قدر نگاهش می‌کنم تا کم کم از جلویش می‌گذریم و می‌رویم...به درختی چشم می‌دوزمکه تک و تنها وسط دشت ایستاده است...فکر و خیال رهایم نمی‌کند...این من بودم که همه این چیزها را پشت سر گذاشتم؟واقعا من بودم؟هنوز خودم را خوب نمی‌شناسم.این همه تخمل و صبوری...تنهایی و سردرگمی...پس باز هم می‌توانم.از خودم تعجب می‌کنم.هنوز قدرت دارم.اتوبوس سرعتش بیشتر می‌شود.کارهای نیمه تمام زیادی دارم.باید درس بخوانم.بچه‌ها را بزرگ کنم.هنوز آیلار را دارم...رضا...پدرم...و از همه مهم‌تر، نام بلند بهرام که همیشه همراه من است... بابد دنبال کتاب‌هایم بگردم.حتما پیدایشان می‌کنم،حتما...اصلا می‌روم و دوباره کتاب می‌خرم.راستی کتاب‌هایم کجاست؟کاشکی اتوبوس زودتر برسد... بهرام می‌خندد...چشم‌هایش عمیق و گیراست...دوباره رویم را به طرف پنجره می‌کنم.هوا ابری است.می‌خواهد ببارد،ولی فردا شاید آفتابی باشد...چند قطره باران به شیشه اتوبوس می‌خورد.کاشکی اتوبوس زودتر برسد...کاشکی... ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹