#چهاراصل طلایی
الماس از تراش، و انسان از تلاش میدرخشد
صادق باش هنگامی که فقیری
ساده باش وقتی که ثروتمندی
مودب باش وقتی که قدرتمندی
و سکوت کن هنگامی که عصبانی هستی
#مدیر_نیلوفر
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
‹ مـیثـٰاق ›
خداحافظ دوستان
منتظر نظرات شما در ناشناس (در بیو گرافی چنل)هستم👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻🌺🌹
سلاااااااااااااااااام دوستای خیییلی خوبم دلم براتون یه ذره شده بابت ۶روز تاخیر معذرت میخوام❤❤❤❤
نام کتاب:دختر شینا
درباره ی قدم خیر محمدی کنعان
همسر شهید صمد(ستار)ابراهیمی هژیر
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#سرگرمی_های_دخترانه
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
❁﷽❁
پارت اول(فصل اول)
دختر شینا⚘⚘🥰
پدرم مریض بود.می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است.
من که به دنیا آمدم،حال خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بودو می گفت:《چه بچه ی خوش قدمی!اصلا اسمش را بگذارید،قدم خیر》.
آخرین بچه ی پدرو مادرم بودم.
قبل از من دوتا دختر و چهارتا پسر به دنیا آمده بودند،که همه یا خیلی بزرگ بودند یا ازدواج کرده و سر خانه و زندگی خودشان بودند.
به همین خاطرمن شدم عزیز کرده پدرو مادرم؛
مخصوصا پدرم.
مادر یکی از روستا های رزن زندگی میکردیم .
زندگی کردن در روستای خوش آب و هواوزیبای قایش برایم لذت بخش بود
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛زمین های گندم و جو،و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دختر های قد و نیم قد همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا میدویدیم.
بی هیچ غصه ای میخندیدیم و بازی میکردیم.عصر ها ،دم غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم.می رفتیم روی پشت بام خانه ما.تمام عروسک ها و اسباب بازی هایمان راتوی دامن میریختیم.از روی پله های بلند نردبان بالا میرفتیم و تا شب مینشستیم روی پشت بام و خاله بازی میکردیم💕.
منتظر پارت بعدی دختر شینا باشید
دوستت تون دارم🥰
#سرگرمی_های_دخترانه
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
❁﷽❁
پارت دوم (فصل اول)
#دختر _شینا⚘⚘🖤
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید . می گذاشتم بچه ها هرچقدر دوست دارند با آن بازی کنند.
شب،وقتی همه ی ستاره ها آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدندو به خانه هایشان می رفتند.
اما من می نشستم وبا اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی میکردم .گاهی که خسته می شدم دراز میکشیدم وبه ستاره ها ی نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند ،نگاه می کردم.
وقتی همه جا کاملا تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت ،مادرم می امد دنبالم. بغلم میکرد.نازو نوازشم میکرد و از پشت بام مرا می آوردپایین شامم را می داد.رختخوابم را می انداخت .دستش را زیر سرم میگذاشت ،برایم لالایی می خواند.آن قدر موهایم را نوازش میکرد تا خوابم میبرد .بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کار هایش .خمیر را چون میگرفت .آنها را توی سینی میچید تا صبح با انها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم نسیم روی صورتم می نشست .می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادرم از چاه بیرون کشیده بود می شستم و می رفتم روی پای پدرم می نشستم .
همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدر بود .
او با مهربانی برایم لقمه میگرفت و توی دهانم میگذاشت و موهایم را می بوسید.😘
منتظر پارت بعدی کتاب دختر شینا باشید🖤🖤
#سرگرمی_های_دخترانه
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯