دوست
گفته اند اسبي به بيماري گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بيفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به اين روزگار پرنکبت بيفتاد. مرد گفت از آنجايي که غمخواران نازنيني همچون شما نداشت و مجبور بود دائم براي من بار حمل کند.
پيرمردي گفت به راستي چنين است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هيکل نحيف او نظري انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار مي کشيدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب اين مرد تنهايم و لحظه رفتنم را انتظار مي کشم.
مي گويند آن پيرمرد نحيف هر روز کاسه اي آب از لب جوي برداشته و براي اسب نحيف تر از خود مي برد و در کنار اسب مي نشست و راز دل مي گفت. چند روز که گذشت اسب بر روي پاي ايستاد و همراه پيرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست. پيرمرد خنده اي کرد و گفت از آنجايي که دوستي همچون من يافت که تنهايش نگذاشتم و در روز سختي کنارش بودم.
مي گويند: از آن پس پير مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سيراب مي کردند و ديگر مرگ را هم انتظار نمي کشيدند.
ارد بزرگ مي گويد : دوستي و مهر ، اميد مي آفريند و اميد داشتن همان زندگي است.
@dohoor
خدايا هرچي تو ميخواي
يه روز حضرت موسي به خداوند متعال عرض کرد: من دلم ميخواد يکي از اون بندگان خوبت رو ببينم. خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردي هست داره کشاورزي ميکنه. او از خوبان درگاه ماست.
حضرت اومد ديد يه مردي هست داره بيل ميزنه و کار ميکنه. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه اي رسيده که خداوند ميفرمايد از خوبان ماست.
از جبرئيل پرسيد. جبرئيل عرض کرد: الان خداوند بلائي بر او نازل ميکند ببين او چي کار ميکنه. بلايي نازل شد که آن مرد در يک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد. فورا نشست.
بيلش رو هم گذاشت جلوي روش.
گفت: مولاي من تا تو مرا بينا مي پسنديدي من داشتن چشم را دوست مي داشتم.
حال که تو مرا کور مي پسندي من کوري را بيش از بينايي دوست دارم.
حضرت ديد اين مرد به مقام رضا رسيده.
رو کرد به آن مرد و فرمود: اي مرد من پيغمبرم و مستجاب الدعوه.
ميخواي دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه.
گفت: نه.
حضرت فرمود: چرا؟
گفت:
آنچه مولاي من براي من اختيار کرده بيشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم براي خودم بخواهم.
@dohoor
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦دلبرى نوجوان اصفهانى با لهجه شیرین در برنامه امشب حسینیه معلی
@dohoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️واکنش جالب یک کودک به پخش صدای اذان سوژه کاربران فضای مجازی شد
@dohoor
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️پیشرفتی که انسانها در پختن نیمرو بدست آوردند اگر در علم پژشکی بدست آورده بودند ، الان بیماری سرطان قابل درمان بود
@dohoor
سلام و درود به جمعه ۱۴۰۲/۱۲/۰۴ خوش آمدید
💢 #سلام_امام_زمانم
🔹 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام... سلام بر بهار خلایق و خرمی روزگاران
🔹 سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.
🔹 فرازی از زیارت نامه حضرت صاحب الامر
@dohoor
صبح شما بخیر و شادی
لباس زيباي دروغ
روزي دروغ به حقيقت گفت: مــــيل داري باهم به دريـــا برويم و شنـــا کنيم، حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد.
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد.
دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او راپوشيد و رفت.
از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود
@dohoor
لقمان و برآورد مدت زمان رهگذر
روزي لقمان در کنار چشمه اي نشسته بود . مردي که از آنجا مي گذشت از لقمان پرسيد : چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنيده است.
دوباره سوال کرد : مگر نشنيدي ؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه کرد.
زماني که چند قدمي راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : اي مرد ، يک ساعت ديگر بدان ده خواهي رسيد .
مرد گفت : چرا اول نگفتي؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را نديده بودم ، نمي دانستم تند مي روي يا کند.
حال که ديدم دانستم که تو يک ساعت ديگر به ده خواهي رسيد.
@dohoor
لقمان و سه پند به پسرش
روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند مي دهم که کامروا شوي:
اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري! دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي! سوم اين که در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني!
پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهترين خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست .
@dohoor
مسخره کردن
روزي مردي پيش قاضي آمده و گفت: اي قاضي نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و يا خارج مي شوم مرا به تمسخر مي گيرد و حتي در مقابل نزديکانم مرا دشنام مي دهد. قاضي پرسيد چرا اين رفتار را مي کند مگر تو چه کرده ايي؟ آن مرد گفت: هيچ، خود در شگفتم چرا با من چنين مي کند.
قاضي گفت بيا برويم و خود با لباسي پوشيده در پشت سر شاکي به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببينم اين نگهبان چگونه است. به دروازه که رسيدند نگهبان پوزخندي زد و شروع کرد به دشنام گويي و تمسخر آن مرد بيچاره. قاضي صورت خويش را از زير نقاب بيرون آورد و گفت مردک مگر مريضي که با رهگذران اين چنين مي کني؟ سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پايش ۵۰ ضربه شلاق بزنند.
سه روز بعد دستور داد نگهبان را بياورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با اين مرد در چه بود که هر بار او را مي ديدي ديوانه مي شدي و چنين مي گفتي.
مرد گفت : هيچ
قاضي پرسيد پس چرا در ميان اين همه آدم به او بد مي گفتي؟
گفت : چون مي پنداشتم اين حق را دارم که با مردم چنين کنم اما هر ضربه شلاق به يادم آورد که نبايد پا از گليم خود بيرون گذارم.
قاضي گفت : عجيب است با اين که به تو بدي نکرده بود تو به او مي تاختي؟ چون فکر مي کردي اين حق را داري!
آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زير دست مي نگريستم فکر مي کردم چون مواجب بگير سلطانم پس ديگران از من پايين تر هستند. اين شد که کم کم به عابرين آن طور برخورد مي کردم که دوست داشتم.
قاضي پس از آن ماجرا پنهاني در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه ديواني دقت کرد و ديد اغلب آنها ديگر وظايف خويش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمي دهند و هر يک به شيوه ايي به خطاکاري روي آورده اند. به محضر سلطان شد و شرح جريان را بگفت.
سلطان در دم دستور داد او را بگيرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پاي بيچاره قاضي بنوازند. چون قاضي را بار ديگر به پيشگاه سلطان آوردند سلطان گفت: خوب حالا فهميدي در کار ديواني دخالت کردن چه مزه ايي دارد. قاضي سر افکنده و گريان گفت: آري و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد!
قاضي چون از درگاه سلطاني برون شد با خود گفت: عجبا ! من به پيش سلطان شدم تا خطاهاي عوامل حکومت را باز گويم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و ديوان را عوض مي کند.
ارد بزرگ مي گويد: ريشه رشد تبهکاري در امنيت بزهکار است و اينچنين بود که قاضي دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک ديار خويش کرد. چون از دروازه خارج مي شد ديد همان نگهبان بزهکار با ترکه ايي در دست، مردم را مضحکه و مورد ريش خند قرار مي دهد.
@dohoor
زيبايي زندگي و گل پژمرده
وقتي که نشستم تا مطالعه کنم، نيمکت پارک خالي بود. در زير شاخههاي طويل و پيچيدهي درخت بيد کهنسال، دلسردي از زندگي دليل خوبي براي اخم کردنم شده بود، چون دنيا ميخواست مرا درهم بکوبد.
پسر کوچکي با نفس بريده به من نزديک شد. درست مقابلم ايستاد و با هيجان بسيار گفت: “نگاه کن چه پيدا کردهام!"
در دستش يک شاخه گل بود و چه منظرهي رقتانگيزي! گلي با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازي کند. تبسمي کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جاي آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوي بيني اش گرفت و با شگفتي فراوان گفت: “مطمئنا بوي خوبي مي دهد و زيبا نيز هست! به همين دليل آن را چيدم. بفرماييد! اين مال شماست."
"آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگي نداشت، اما ميدانستم که بايد آن را بگيرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اينرو دستم را به سوي گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چيزي است که لازم داشتم."
"ولي او به جاي اينکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دليل يا نقشهاي داشت!"
آن وقت بود که براي نخستين بار مشاهده کردم پسري که علف هرز را در دست داشت، نميتوانست ببيند، او نابينا بود! ناگهان صدايم لرزيد، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمي کرد و گفت: “قابلي ندارد." سپس دويد و رفت تا بازي کند.
توسط چشمان بچهاي نابينا، سرانجام توانستم ببينم، مشکل از دنيا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زماني که خودم نابينا بودم، با خود عهد کردم زيبايي زندگي را ببينم و قدر هر ثانيهاي که مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوي بيني ام گرفتم و رايحهي گل سرخي زيبا را احساس کردم.
مدتي بعد ديدم آن پسرک، علف هرز ديگري در دست دارد، تبسمي کردم: “او در حال تغيير دادن زندگي مرد سالخورده ديگري بود."
@dohoor
سلام و درود به شنبه ۱۴۰۲/۱۲/۰۵ خوش آمدید
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام به تنها منجی بشریت از طرف
کسانی که گذشته را تغییر دادند
فرقی نمیکند ز کجا میدهی سلام
او میدهد جواب سلام تو را...
@dohoor
صبح شما بخیر و شادی