🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستم
چشمانم از تعجب گرد میشود
خورشت آلو اسفناج؟؟دقیقا همان غذایی که من به شدت از خوردنش حالم بد میشد..
_چیی؟
+خورشت آلو اسفناج نشنیدی مگه عزیزم؟
میدانم قصد اذیت کردنم را دارد پس با پرویی رو به گارسون میگویم
_برای بنده یه پرس جوجه کباب لطفا
گارسون با چشم کوتاهی از ما دور میشود
+خیلی شکمویی؟
_خورشت آلو اسفناج دیگه!!
از خنده صورتش قرمز میشود که کیفم را به بازویش میکوبم
_خیلی بدی.
با احساس نگاه شخصی معذب میشوم بی اختیار سرم را پایین میاندازم
برای چند لحظه سرم را بالا میاورم و نیم نگاهی به میز روبه رویی که زن و مرد جوانی بودند میاندازم
زبانم بند می آید چطور ممکن است؟
صورتم رنگ عوض میکند دستان مشت شده ام را زیر میز پنهان میکنم هرچه سعی میکنم بی توجه به شخص مقابلم باشم بی فایده است ضربان قلبم بالامیرود نفس در سینه ام حبس شده!
زیر لب زمزمه میکنم:خودشه..اون اینجاست
مهدی روی میز میزند که با وحشت میپرسم
_چی شد؟
+دوساعته دارم باهات حرف میزنما.
_مهدی.
+جانم!
_میشه بریم؟
نگاهش سوالی میشود زیر نگاه دقیق او نمی توانم بی تفاوت بمانم
+چرا؟
_برات توضیح میدم اگه میشه همین الان بریم
+هنوز سفارشمون رو نیاوردن چیزی نخوردیم که!
صدایم بالاتر میرود:
_همین الان بریم!
از لحن و صدای من چند نفر با تعجب به ما خیره شده اند و بعضی چیزی زمزمه میکنند
مهدی بهت زده می گوید
+آروم باش عزیزم باشه تو برو تا من حساب کنم برمیگردم!نفس عمیقی سر میدهم و کیفم را روی شانه ام میاندازم.
در لحظه ی آخر نگاهم به چشمان آبی رنگ وحشی و آشنای همان مرد میافتد از عصبانیت دستانم مشت میشود و نفس هایم هر چند دقیقه یکبار قطع میشود
اوهم قطعا من را شناخته بود که اینطور نگاه میکرد!
چند قدم از رستوران دور میشوم تا با قیافه ی نحس شاهرخ روبه رو نشوم
مهدی نفس نفس زنان از رستوران بیرون میزند
با شتاب خودش را به من میرساند..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدماشخصیتِخودشونُنشونمیدن :) .
ازیهسنیبهبعدفقطخودتی،
بایهسریحرفایخودمونی،
کهبایدبهامامحسینبگی! . .
درستمثلیهرفیقخوبقدیمی(:🫠
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این روزها حالم بده آقا..💔
#امام_حسین #کربلا
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستیکم
مهدی نفس نفس زنان از رستوران بیرون میزند
با شتاب خودش را به من میرساند
چادرم خیس شده و تنم از سرما می لرزد!
_شاهرخ برگشته..
درحالی که دستی به موهای خیس و پریشانش میکشد زمزمه میکند:شاهرخ!
چند روز از ازدواج من و مهدی گذشته بود
با نوازش موهای ام کم کم چشمانم را باز میکنم با چهره ی مهدی که مواجه میشوم،لبخندی روی لبانم نمایان میشود
_سلام
+سلام خانومی صحبت بخیر!
_ممنون
از روی تخت بلند میشوم و کش و قوسی به بدنم میدهم موهای پریشانم که اطرافم ریخته را با دست جمع میکنم
_ساعت چنده؟
+ساعت 8ونیم صبحه!
با دو دستم چشمانم را میمالم و خمیازه میکشم
شانه ام را از داخل کمد مهدی بیرون میاورم و شروع به شانه زدن موهای بلندم میکنم
کاری که برایم لذت بخش و جالب بود شانه زدن موهای مشکی ام بود
_مامان کجاست؟
+رفته بیرون!هیچکس خونه نیست نرگس امروز کلاس داشت با غرغر صبح بلند شد و رفت
با تصور چهره ی نرگس خنده ام میگیرد
بابا هم رفته مسجد کمک یکی از دوستاش کنه امروز نذری دارن منم میخواستم برم اما دلم نیومد تنهات بزارم
_وای ببخشید باعث زحمتت شدم
چهره اش جدی و سرد میشود
+ما باهم تعارف داشتیم؟
خودم را جمع و جور میکنم و در اتاق را باز میکنم
به سمت سرویس بهداشتی میروم آبی به دست و صورتم میزنم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخانه حرکت میکنم.
نگاهی به میز میاندازم با دیدن خامه و عسل دلم ضعف میرود و روی صندلی مینشینم
صدای مهدی از داخل اتاق شنیده میشود
+راستی مامانم گفت صبحونه رو برات چیده
خوردی بگو بیام جمع کنم
_تو جمع کنی؟
پوزخندی میزنم و طوری که بشنود ادامه میدهم
_اونقدری دست و پاچلفتی نیستم که تو بخوای جمع کنی.
+شنیدم چی گفتیا
_گفتم که بشنوی..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستدوم
_گفتم که بشنوی.
+بدجنس!
لبخند موزیانه ای میزنم و اولین لقمه را داخل دهانم میگذارم بعد از خوردن صبحانه ظرف ها را جمع میکنم و میشویم
مهدی روی مبل ولو میشود و تلویزیون را روشن میکند دستانم را با حوله خشک میکنم
_مهدی
+جانم
_غذای مورد علاقت چیه؟
یک تای ابرویش را بالا میاندازد و خودش را جمع و جور میکند لبخندی تحویلم میدهد
+فسنجون
چشمانم از حدقه بیرون میزند با اعتراض لب میزنم:
غذا از این سخت تر نبود؟
+نمی تونی درست کنی؟
دهن کجی میکنم
_اتفاقا خیلی هم خوب بلدم!
ماهیتابه را از داخل کابینت بیرون میاورم فیله های مرغ را با چاقو به حالت مربعی شکل در می آورم و با روغن سرخ میکنم!
یعد از ریختن نمک و زردچوبه،پیاز را به صورت ریز و نگینی خرد میکنم از چشمانم مدام قطره ی اشکی سر میخورد
مهدی نیم نگاهی به چشمان سرخ و خیسم میاندازد و لبخند بدجنسی به صورتم میپاشد.
+چی شده خانم کوچولو داری گریه میکنی؟
_حیف که دستم بنده واگرنه حسابتو میرسیدم
*مهدی*
ریحانه با خستگی روی مبل در کنارم مینشیند نفس عمیقی میکشد و پلک هایش را روی هم میفشارد
_خسته نباشی
+ممنون
_توباشی که نپرسی غذای مورد علاقه ی من چیه
اخم میکند
+مگه اعتراضی کردم؟
_از قیافت معلومه.
+بالاخره باید باهات کنار بیام
چاره ای نیست
دستم را دور شانه اش حلقه میکنم و در چشمانش زل میزنم. سرش را پایین میاندازد و نگاهش را از من میدزدد
با دستم چانه اش را میگیرم و بالا می آورم
با تکان خوردن دستگیره در ریحانه از من جدا میشود.
نرگس پکر وارد خانه میشود سلام سر به زیری میدهد و به سمت اتاقش حرکت میکند
_چرا اینطور کرد؟
شانه ای بالا میاندازد
+باید باهاش صحبت کنی!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستسوم
+باید باهاش صحبت کنی!
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و به سمت اتاق نرگس قدم برمیدارم
چند تقه به در میزنم به محض وارد شدن من نرگس اشک هایش را پاک میکند و میاستد
_داری گریه میکنی؟
+نه
_راستشو بگو نرگس چرا انقدر پکری؟
+چیزی نشده،داداش
لطفا تنهام بزار.
دستم را روی شانه اش میگذارم
_توکه از داداشت چیزی رو پنهان نمیکنی؟
نفسش را با صدا بیرون میدهد
بغضش میترکد و با صدای بلند گریه میکند
هق هق هایش هرلحظه بیشتر میشود
محکم درآغوشم میفشارم اش و در گوشش زمزمه میکنم:
من اینجام نرگس.
گریه کن تا سبک شی!
با هق هق می گوید:
+امروز یه مرد اومد جلوی در دانشگاه تا منو دید جلومو گرفت!
از من سراغ ریحانه رو میگرفت
منم بدون اینکه جوابش رو بدم به راهم ادامه دادم اما ول کن نبود.
_خب؟؟
فقط در دلم آرزو میکردم مردی که نرگس از او صحبت میکرد احسان نباشد
+بهم گفت داداشت عشقمو ازم گرفته و تاوانشو بالاخره پس میده
گفت از داداشت و زنش انتقام میگیرم
دستانم از عصبانیت مشت میشود و میلرزد.
+خوبی؟
_عوضی!میکشمش.
+چی؟
نرگس متعجب به من خیره شده
_به ریحانه چیزی نگو!لطفا
+چرا داداش؟چیزی شده
_نه
+پس چرا..
میان حرفش میپرم
_نپرس.
با تردید می گوید
+اگه اتفاقی برای تو و ریحانه بیوفته من نمی تونم خودمو ببخشم
_هیچ اتفاقی نمیافته نگران نباش
فقط کسی در مورد این اتفاق چیزی نفهمه
حتی مامان و بابا.
+چشم
از اتاق نرگس بیرون میروم ریحانه به سمتم می آید
+چی شد؟فهمیدی؟
لبخند مصنوعی میزنم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی