ازیهسنیبهبعدفقطخودتی،
بایهسریحرفایخودمونی،
کهبایدبهامامحسینبگی! . .
درستمثلیهرفیقخوبقدیمی(:🫠
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این روزها حالم بده آقا..💔
#امام_حسین #کربلا
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستیکم
مهدی نفس نفس زنان از رستوران بیرون میزند
با شتاب خودش را به من میرساند
چادرم خیس شده و تنم از سرما می لرزد!
_شاهرخ برگشته..
درحالی که دستی به موهای خیس و پریشانش میکشد زمزمه میکند:شاهرخ!
چند روز از ازدواج من و مهدی گذشته بود
با نوازش موهای ام کم کم چشمانم را باز میکنم با چهره ی مهدی که مواجه میشوم،لبخندی روی لبانم نمایان میشود
_سلام
+سلام خانومی صحبت بخیر!
_ممنون
از روی تخت بلند میشوم و کش و قوسی به بدنم میدهم موهای پریشانم که اطرافم ریخته را با دست جمع میکنم
_ساعت چنده؟
+ساعت 8ونیم صبحه!
با دو دستم چشمانم را میمالم و خمیازه میکشم
شانه ام را از داخل کمد مهدی بیرون میاورم و شروع به شانه زدن موهای بلندم میکنم
کاری که برایم لذت بخش و جالب بود شانه زدن موهای مشکی ام بود
_مامان کجاست؟
+رفته بیرون!هیچکس خونه نیست نرگس امروز کلاس داشت با غرغر صبح بلند شد و رفت
با تصور چهره ی نرگس خنده ام میگیرد
بابا هم رفته مسجد کمک یکی از دوستاش کنه امروز نذری دارن منم میخواستم برم اما دلم نیومد تنهات بزارم
_وای ببخشید باعث زحمتت شدم
چهره اش جدی و سرد میشود
+ما باهم تعارف داشتیم؟
خودم را جمع و جور میکنم و در اتاق را باز میکنم
به سمت سرویس بهداشتی میروم آبی به دست و صورتم میزنم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخانه حرکت میکنم.
نگاهی به میز میاندازم با دیدن خامه و عسل دلم ضعف میرود و روی صندلی مینشینم
صدای مهدی از داخل اتاق شنیده میشود
+راستی مامانم گفت صبحونه رو برات چیده
خوردی بگو بیام جمع کنم
_تو جمع کنی؟
پوزخندی میزنم و طوری که بشنود ادامه میدهم
_اونقدری دست و پاچلفتی نیستم که تو بخوای جمع کنی.
+شنیدم چی گفتیا
_گفتم که بشنوی..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستدوم
_گفتم که بشنوی.
+بدجنس!
لبخند موزیانه ای میزنم و اولین لقمه را داخل دهانم میگذارم بعد از خوردن صبحانه ظرف ها را جمع میکنم و میشویم
مهدی روی مبل ولو میشود و تلویزیون را روشن میکند دستانم را با حوله خشک میکنم
_مهدی
+جانم
_غذای مورد علاقت چیه؟
یک تای ابرویش را بالا میاندازد و خودش را جمع و جور میکند لبخندی تحویلم میدهد
+فسنجون
چشمانم از حدقه بیرون میزند با اعتراض لب میزنم:
غذا از این سخت تر نبود؟
+نمی تونی درست کنی؟
دهن کجی میکنم
_اتفاقا خیلی هم خوب بلدم!
ماهیتابه را از داخل کابینت بیرون میاورم فیله های مرغ را با چاقو به حالت مربعی شکل در می آورم و با روغن سرخ میکنم!
یعد از ریختن نمک و زردچوبه،پیاز را به صورت ریز و نگینی خرد میکنم از چشمانم مدام قطره ی اشکی سر میخورد
مهدی نیم نگاهی به چشمان سرخ و خیسم میاندازد و لبخند بدجنسی به صورتم میپاشد.
+چی شده خانم کوچولو داری گریه میکنی؟
_حیف که دستم بنده واگرنه حسابتو میرسیدم
*مهدی*
ریحانه با خستگی روی مبل در کنارم مینشیند نفس عمیقی میکشد و پلک هایش را روی هم میفشارد
_خسته نباشی
+ممنون
_توباشی که نپرسی غذای مورد علاقه ی من چیه
اخم میکند
+مگه اعتراضی کردم؟
_از قیافت معلومه.
+بالاخره باید باهات کنار بیام
چاره ای نیست
دستم را دور شانه اش حلقه میکنم و در چشمانش زل میزنم. سرش را پایین میاندازد و نگاهش را از من میدزدد
با دستم چانه اش را میگیرم و بالا می آورم
با تکان خوردن دستگیره در ریحانه از من جدا میشود.
نرگس پکر وارد خانه میشود سلام سر به زیری میدهد و به سمت اتاقش حرکت میکند
_چرا اینطور کرد؟
شانه ای بالا میاندازد
+باید باهاش صحبت کنی!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستسوم
+باید باهاش صحبت کنی!
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و به سمت اتاق نرگس قدم برمیدارم
چند تقه به در میزنم به محض وارد شدن من نرگس اشک هایش را پاک میکند و میاستد
_داری گریه میکنی؟
+نه
_راستشو بگو نرگس چرا انقدر پکری؟
+چیزی نشده،داداش
لطفا تنهام بزار.
دستم را روی شانه اش میگذارم
_توکه از داداشت چیزی رو پنهان نمیکنی؟
نفسش را با صدا بیرون میدهد
بغضش میترکد و با صدای بلند گریه میکند
هق هق هایش هرلحظه بیشتر میشود
محکم درآغوشم میفشارم اش و در گوشش زمزمه میکنم:
من اینجام نرگس.
گریه کن تا سبک شی!
با هق هق می گوید:
+امروز یه مرد اومد جلوی در دانشگاه تا منو دید جلومو گرفت!
از من سراغ ریحانه رو میگرفت
منم بدون اینکه جوابش رو بدم به راهم ادامه دادم اما ول کن نبود.
_خب؟؟
فقط در دلم آرزو میکردم مردی که نرگس از او صحبت میکرد احسان نباشد
+بهم گفت داداشت عشقمو ازم گرفته و تاوانشو بالاخره پس میده
گفت از داداشت و زنش انتقام میگیرم
دستانم از عصبانیت مشت میشود و میلرزد.
+خوبی؟
_عوضی!میکشمش.
+چی؟
نرگس متعجب به من خیره شده
_به ریحانه چیزی نگو!لطفا
+چرا داداش؟چیزی شده
_نه
+پس چرا..
میان حرفش میپرم
_نپرس.
با تردید می گوید
+اگه اتفاقی برای تو و ریحانه بیوفته من نمی تونم خودمو ببخشم
_هیچ اتفاقی نمیافته نگران نباش
فقط کسی در مورد این اتفاق چیزی نفهمه
حتی مامان و بابا.
+چشم
از اتاق نرگس بیرون میروم ریحانه به سمتم می آید
+چی شد؟فهمیدی؟
لبخند مصنوعی میزنم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستچهارم
لبخند مصنوعی میزنم
_نه به من نگفت
هوا تاریک شده بود و ساعت حدود 6 غروب بود ریحانه لباس هایش را پوشیده و آماده رفتن است متعجب میپرسم:کجا به سلامتی؟
+فردا امتحان دارم کتابامو نیاوردم میرم خونمون.
از روی مبل بلند میشوم
_پس میرسونمت.
به سمت در خروجی میروم که با صدای ریحانه میاستم
+نه خودم میرم
نگاهم را به چهره ی مضطربش میدوزم ترس بزرگی را در چشمانش میبینم که دلیلش را نمیفهمم!
توجه ای به حرف او نمیکنم
_جلوی در منتظرتم.
هنوز هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشده که سکوت را میشکنم
_چرا میخواستی تنها بری؟
به دستان لرزان و گره خورده اش خیره میشوم
با تته و پته می گوید:
خب نمی خواستم به دردسر بندازمت
_مطمئنی همین بود؟
+یعنی فکر میکنی دروغ میگم؟
نگاهم را از ریحانه به روبه رو میدوزم و سکوت میکنم
با دیدن سکوت من دلخور میشود و سرش را به شیشه ماشین تکیه میدهد بغض کرده
سکوت را میشکنم
_ناراحتی از دستم؟
بدون نگاه کردن به من پاسخ میدهد
+مگه فرقی میکنه واست؟
_خیلی فرق میکنه
+چرا نسبت به من بی اعتمادی تا حالا بهت دروغ گفتم؟فکر نمیکردم یه روز بخوای بازخواستم کنی!
_من دوست دارم ریحانه نگرانت میشم اینو بفهم.
+دوستم داری که بهم شک کردی؟
دستی به صورتم میکشم و کلافه می گویم
_من بهت شک نکردم
+شک کردی.
_تمومش کن..
تا پایان راه هیچ حرفی نزد
جلوی در خانه ماشین را متوقف میکنم خداحافظی آرامی میگوید و پیاده میشود!
با کلید در را باز میکند وارد خانه میشود
ماشین را روشن میکنم که بعد از چند دقیقه ریحانه را میبینم
از خانه خارج میشود و با عجله قدم برمی دارد.
با ماشین به دنبالش حرکت میکنم
به من دروغ گفته بوده؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستپنجم
*ریحانه*
با ترس به آخرین پیام عمو سعید نگاه میکنم:
میخوام ببینمت!
همین یک کلمه برای شروع دلهره و نگرانی من کافی بود.
از خانه خارج میشوم قدم های تند و محکم برمی دارم
چادرم را مرتب میکنم و نفس عمیقی سر میدهم
جلوی در خانه میاستم دکمه آیفون را با حرص میفشارم
صدای خش دار عمو در گوشم میپیچد
+بیا تو
در با صدای تیکی باز میشود
از پله ها عبور میکنم و جلوی در میاستم
دستم را بالا میبرم که در باز میشود و عمو سعید با چهره ی آشفته ای روبه روی ام ظاهر میشود
_سلام
جوابم را نمیدهد و با دستش اشاره میکند که وارد خانه شوم!
روی مبل مینشینم نگاه گذرایی به اطرافم میاندازم خبری از زنعمو و آیلین نبود
از تنهایی با او میترسیدم
دستان لرزانم را از نگاه آزار دهنده عمو میدزدم
سکوت حکم فرما بود!
پوزخندی میزنم و می گویم:
فکر نمیکردم انقدر کارت مهم باشه که تنها باهام قرار بزاری
+تنها نیستم.
به در اتاق خیره میشود رد نگاهش را میگیرم که پسر هیکلی و جوانی از اتاق بیرون میاید و کنار عمو میاستد.
چشمان متعجبم را به چهره ی عمو میدوزم.
_این کیه؟
پوزخند میزند
+کسی که حضورش لازمه
_هرچی میخوای بگی رو سریع تر بگو من باید برم
+ترسیدی؟
_چرا باید بترسم
+برای اینکه ممکنه بلایی سرت بیارم.
آب دهانم را قورت میدهم و با لحن سردی پاسخ میدهم
_فکر نکنم هنوز اونقدر بی غیرت شده باشید!
خشمگین میشود و نفسش را با حرص بیرون میدهد
+شاهرخ به احسان گفتی امشب مهمونمون کیه؟
با وحشت به عمو خیره میشوم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی