🤍"جانم میرود"🤍
#پارتهفتم
چشماش و آروم باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بود از جاش بلند شد
ــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورش رو شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت رو کم کم داره در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد اون شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر رو به مریم پس بده و از مریم و برادرش تشکر کنه
ـ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای، ولی دیر نیست؟
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرمِ و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد
موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش رو از زیر تخت بیرون اورد
چادر رو برداشت و توی یک کیف دستی قشنگ گذاشت
تو آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسه هم به اونا بگه که به هیئت می ره این نزدیکی به
پدر و مادرش احساس خوبی به او می داد
#رمان
#جانممیرود
نویسنده : فاطمه امیری
🤍جانم میرود🤍
#پارتهشتم
ـ احمدآقا دکترت گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات
رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهیا پوزخندی زد
و نذاشت مادرش ادامه بده
ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید
تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطوری با پدرش صحبت کنه اما خواه ناخواه حرف
هاش تلخ شده بودند
ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاش
جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید
ـ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشماش رو محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی اون دست بلند مے ڪرد
مهیا لبخند تلخی زد و تو چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد
و فورا از اتاق خارج شد
تند تند کفش هاش رو پا کرد صدای پدرش را می شنید که صداش می کرد و ازش می خواست این وقت شب بیرون نره ولی توجه ای نکرد با حال آشفته ای تو کوچه قدم می زد باورش نمی شد...
#رمان
#جانممیرود
نویسنده : سرکارخانمفاطمهامیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی شد جنازمُ ؛ حرم بیارن . .💔
#مهدیرعنایی | #شبآرزوها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهِ حرم ابلفضل. .❤️🩹
#حسینطاهری
نماهنگ دریای جود و کرم 1.mp3
2.94M
ماه من ؛ ماه حرم ابلفضل. .❤️🩹
#پیامکیانی | #نماهنگ
ای مَردِ اباعبدالله - 01:38 -
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیری ابلفضل و نعم الامیری . .❤️🔥
#امیرحسینحضرتی
مادرش دُختِ کریم و پدرش پورِ حُسین
ای بنازم به امامی که حُسین در حَسن است
#باقرالعلوم💚