🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_بہ_یڪ_شࢪط
📗#پارت54
هر اتاقی و باز می کردم و ترانه رو پیدا نمی کردم دنیا روی سرم خراب می شد!
چرا باید به خاطر شغل من این بلا سرش بیاد؟ ای کاش بهش می گم کار من چیه! حالا اگر بلایی سرش بیاد من شرمنده اش می شم.
نمی دونم اتاق چندمی بود ولی به خدا توکل کرده بودم و مطمعن بودم ترانه ام همین جاست.
کل اتاق ها رو گشتیم اما نبود.
بچه ها متعجب شده بودن و زنگ زده بودن دوباره هم بازجویی کردن اما اعتراف کرده بود همین جاست!
بند دلم پاره شده بود و توی دلم هر ذکری بلد بودم به زبون میاوردم و دست به دامان تمام اعمه اطهار شده بودم.
تاب نیاوردم و بلند شدم دوباره کل اتاق ها رو اول گشتن.
جواد پا به پای من می یومد بچه ها دوباره بلند شدن و هر اتاق و چند بار نگاه می کردن.
نمی دونم اتاق چندمی بود نبود اومدم برم بعدی که یهو خشک شدم.
دوباره به اتاق نگاه کردم .
جلو رفتم و در کمد و باز کردم که ترانه افتاد بیرون.
شکه بهش نگاه می کردم.
بچه ها سریع زنگ زدن امبولانس.
تب ش شدید بود و زرد شده بود.
جواد دستمو گرفته بود تا نقش بر زمین نشم.
خدایا ترانه امو به خودت می سپارم.
خدایا من اشتباه کردم که ترانه رو وارد زندگیم کردم اونم با این شغل ام!
خدایا.
پشت در اتاق مراقبت های ویژه نشسته بودم و چهره ی ترانه یک لحضه از جلوی چشمام کنار نمی رفت .
باورم نمی شد سه روز توی اون سرما و اون اتاقک زندانی بود بی اب و غذا.
صد بار خودمو لعنت کرده بودم.
اره باید می رفتم باید ترانه رو ترک می کردم تا در امان باشه!
ترانه با من که باشه همیشه خطر تهدید ش می کنه و من نباید به خاطر عشق م خودخواهی می کردم و جون شو به خطر می نداختم.
کار سختی بود دل کندن ولی برای سلامتی ترانه هم که شده باید این کارو می کردم.
جواد کنارم نشست و موضوع و بهش گفتم.
صورتم خیس از اشک بود جواد گفت:
- این کارو نکن شما همو دوست دارید مهدی ضربه ی بدی به هر دوتاتون وارد می شه شاید اون بتونه با شغل ت کنار بیاد.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- به چه قیمتی؟ به قیمت جونش؟ اون دیگه نمی تونه یه زندگی معمولی داشته باشه! من شرمنده اش می شم! ای کاش بهش می گفتم دیگه نمی تونم بمونم من از اینجا می رم توهم سعی کن این خبر و پخش کنی تا دست از سر ترانه بردارن.
جواد هر چقدر باهام صحبت کرد فایده ای نداشت.
وقتی دکتر بهم گفت خطر رفع شده احساس کردم جون به دست و پاهام برگشت.
وسایل ضروری رو از خونه جمع کردم و اولین دفتر ملک و املاک خونه رو به اسم ترانه زدم.
یه نامه براش نوشتم و برگشتم بیمارستان.
زیر سرم و سوزن هایی که حق ش نبود خابیده بود با رنگی پریده.
سعی کردم خوب نگاه ش کنم تا چهره اش توی خاطرم ثبت بشه.
جواد کشیک وایساده بود و با دیدنم جلو نیومد تا راحت باشم.
زیر لب باهاش صحبت می کردم:
- ترانه خانوم عزیزم من دارم می رم به خدا قسم که خدا خودش می دونه به خاطر تو می رم تو حق ت نیست به خاطر من بسوزی و بسازی ! حق ت نیست اول جونی ت بترسی که هر بار یکی بیاد سراغ ت و مرگ کمین کرده باشه یا برات یا حتا اتفاق های بدتر! مراقب خودت باش خانوم خدانگهدار.
نامه رو دست جواد دادم و گفتم:
- این نامه رو بده بهش خدانگهدار داداش.
جواد داغ دیده بود ولی خانوم ش باهاش مونده بود و یک بار نزدیک بود خانوم شو از دست بده اما فقط بچه ۵ ماهه توی شکم خانوم ش و از دست داده بود.
من نمی خواستم بلایی سر ترانه بیاد چون می دونستم نابود می شم! و هم ترانه نابود می شه.
1 هفته بعد #ترانه
حال و احوال بهتری داشتم هر وقت که چشم باز می کردم چند تا جوون مثل مهدی رو می دیدم که مراقبم هستن ولی هر بار که از مهدی می پرسیدم می گفتن با اون وضعیت پاش راش نمی دن داخل بخش مراقبت های ویژه.
دکتر چک م کرد و گفت:
- خداروشکر حالتون خوبه دیگه.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- دکتر چرا همسر مو راه نمی دین داخل بیاد؟ اگه مگه چه اشکالی داره؟ یا من که حالم خوب شده بزارید منو ببرن بخش .
دکتر متعجب گفت:
- کی همچین حرفی زده؟ من کی گفتم همسر شما نمی تونه بیاد؟ همسر شما کی هست؟ چطوره که من ندیدمش؟
با حرفای دکتر نگرانی بهم تزریق شده بود.
بهت زده گفتم:
- اون بچه های امنیتی گفتن شما گفتین.
دکتر اقای صالحی(جواد) رو صدا کرد و سه تایی شون اومدن داخل.
متعجب گفت:
- من کی گفتم همسر ایشون حق نداره بیاد دیدن ش؟
غم توی چهره تک تک شون نشست و صالحی گفت:
- دکتر می شه شما بیرون باشید؟
دکتر سری تکون دادو بیرون رفت.
با نگرانی گفتم:
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_بہ_یڪ_شࢪط
📗#پارت58
...
-علیک سلام بعله؟
...
- باز شروع شد؟ بابا کی می خوای به خودت بیای؟
..
- اره اره به پول و ثروتت بناز ولی به عرض ت برسونم توی قبر دست خالی می زارنت پول ت اون دنیا به کارت نمیاد.
..
باز شروع کرد تحقیر کردنم با مهدی که عصبی شدم و داد زدم:
- حق نداری به مهدی من چیزی بگی بابا فهمیدی .
و قطع کردم.
سرمو بین دستام گرفتم و باز حالم داشت بد می شد معده ام حساس بود.
رو به راننده گفتم:
- اقا وایمیسی حالم بده.
وایساد و سریع پیاده شدم و اوق زدم.
اشکام مثل گلوله از چشام می ریخت.
ولی به خاطر درد معده ام نبود به خاطر درد قلبم بود به خاطر زخمی که هر کی از راه می رسید تازه اش می کرد با حرف هاش.
مهدی ببین همه دارن داغ دوری تو توی سرم می کوبن اخه چرا رفتی؟
حالم که بهتر شد برگشتم و فرمانده گفت:
- دخترم خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله ببخشید معده من عصبیه یکم بهم ریختم.
#مهدی
رسیده بودیم کنار ایسگاه پلیس و گفته بودن یه خانوم جامونده از خادم ها و حتما باید ببریمش.
با صدای صدام ش قلبم ریخت کف پام.
مگه می شد صاحب این صدا رو نشناسم؟
سر که بلند کردم یه لحضه شک کردم ترانه باشه.
لاغر شده بود چشمایی که توی شب برق می زد و انگار که کلی گریه کرده باشه .
ولی خودش بود چرا انقدر ضعیف تر از قبل؟ نمی تونستم چشم ازش بردارم تمام زندگیم جلوی چشمام بود.
نگاه مو حس کرد و سرشو بالا گرفت اما چون تاریک بود عقب نتونست بفهمه کی داره نگاه ش می کنه.
تلفن ش زنگ خورد و باز داشت با پدر ش دعوا می کرد با حرفایی که می زد بهش افتخار می کردم مثل همیشه و معلوم بود بعد من راه شو ادامه داده.
تعجب کردم ترانه و خادم شلمچه؟
وقتی حالش بد شد دلم می خواست بلند شم برم ببینم چش شده به زوری جلوی خودمو گرفتم مثل تمام این چند ماه.
وقتی برگشت و گفت زخم معده داره بهم ریختم.
چیکار کرده بودم باهاش؟ وقتی پشت تلفن داد زد به مهدی من اینجور نگو دلم می خواست اب شم برم توی زمین.
جواد بهم زنگ می زد و می گفت کارش در ماه اینکه بره بیمارستان و التماس کنه یه نشونی از جواد و بقیه همکار هام بهش بدن و انقدر گریه و التماس می کنه تا بیهوش بشه.
چند بار خود جواد زنگ می زد و اصرار می کرد بیا برگرد این دختر دیونه شده ولی نمی تونستم بزارم به خاطر من توی خطر باشه!
دوساعت بعد رسیدیم.
خداروشکر هوا هنوز تاریک بود و نمی تونست منو ببینه.
#ترانه
سمت کانکس مون رفتم و بقیه خواب بودن.
ساک مو گذاشتم و سمت محل همیشه گیم رفتم.
سمت اخر اخر پیش منطقه ممنوعه که سیم خاردار گذاشته بودن و همیشه خلوت بود.
نشستم روی خاک ها.
ولی این ها خاک نبود که یه ارامشی داشت اینجا.
شاید وقتی کسی عکس اینجا رو می دید می گفت یه جایی که پر از خاکه و یه مسجد چقدر می تونه جذاب باشه؟
ولی اینجا یه حال و هوای معنوی داشت.
یه ارامشی به وجودت ادم تزریق می کرد که قوی ترین دارو ها هم نمی تونن به ارامش و به کسی بدن .
اسپیکر کوچیک مو روشن کردم و مداحی غریب گیراوردنت رو گذاشتم و شروع کردم زمزمه باهاش و به مسجد که اون وسط می درخشید و فانوس ها نگاه می کردم اما ذهن م پیش مهدی بود.
طبق معمول داشتم خاطره هامونو مرور می کردم از روز اول تا اون شب ..
طبق معمول چشامو بستم و از ته دل التماس کردم:
- سلام شهدا من بازم اومدم.
بازم اومدم دست به دامن تون بشم.
بازم اومدم با یه دل پدر از درد .
با یه عالمه دلتنگی که روی قلبم سنگینی می کنه.
یه عالمه دلتنگی که شده بغض و بیخ گلوی منو چسبیده نه پایین می ره و نه بالا