eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2.1هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
10.5هزار ویدیو
151 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ کانال تعرفه ها و رضایت: https://eitaa.com/Dokhtaran1 تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
{👀🕸} جاده شهیدصفوی یکی از جاده‌های شلمچه رو خودش احداث کرده بود و مرتباً‌ هم زیر آتش دشمن رفت و آمد می‌کرد و می‌گفت: «اسم این جاده را باید بگذارید شهید محسن صفوی. وقتی شهید شد همان طور که دلش می‌خواست شد جاه‌ شهید محسن صفوی ﴿👀🕸﴾ ﴿👀🕸﴾ ﴿👀🕸﴾
{🗿🎬} گردنبند فیروزه خیلی وقت بود که دلم می‌خواست یک روز که از مدرسه برمی‌گردم آقا محسن توخونه باشه اما هیچ‌وقت بهش نگفته بودم. اون روز عصر که برگشتم آقا محسن خانه بود و خونه هم مرتب و تمیز. کنار اتاق یه پتو پهن بود و میوه، شیرینی، هم آماده؛ پرسیدم: مگه مهمون داریم؟ گفت: «نه!» اون موقع‌ها مادرم هم پیش ما زندگی می‌کرد. مادرم گفت: یه ساعتی هست که اومده و خونه رو تمیز و مرتب کرده. دور هم نشستیم، آقا محسن پرتقال تعارف کرد؛ از قبل پوستش رو گرفته بود. پرتقال رو گرفتم و باز کردم، وسطش یک گردنبند فیروزه بود؛ گفت: «تولدت مبارک.» برق شادی را می‌شد در نگاهم خواند. باورم نمی‌شد که آقا محسن این‌گونه تولدم را جشن بگیرد. آن گردنبند همیشه برایم با ارزشترین هدیه زندگی‌ام بود.... ﴿🗿🎬﴾ ﴿🗿🎬﴾ ﴿🗿🎬﴾
{🔋📗} شهید خلیلی در طول زندگی‌اش بارها به دفاع از حریم اسلام و ولایت اقدام کرد. به عنوان مثال در قضیه فتنه ۸۸ خیلی فعالیت داشت. در روز عاشورا که فتنه‌گران هیئت‌ها را آتش می‌زدند، ایشان با یک گروه از دوستانش در خیابانها با فتنه‌گران درگیر بود. حتی هدف ضرب و شتم فتنه گران قرار گرفت، به موتورش هم آسیب زدند. ولی خوب بحمدالله خدا کمک کرد و نجات پیدا کرد. من آن روزها خیلی نگرانش بودم. بارها از محل کارم زنگ می‌زدم خانه و از مادرش سراغش را می‌گرفتم. مادرش می‌گفت حدود یک هفته است که خانه نیامده. این بصیرت و ولایتمداری او را نشان می‌دهد و اینکه در هر شرایطی راه صحیح را تشخیص می‌دهد و وظیفه‌اش را می‌شناسد. ﴿🔋📗﴾ ﴿🔋📗﴾ ﴿🔋📗﴾
{📙🏜} ساعتی بعد اذان ظهر را گفتند و نماز جماعت خواندیم. بعد نماز یکدفعه متوجه شدم رسول نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از این قبرها، به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه می‌کند. بنده حقیقتا همانجا گریه‌ام گرفت. به مادرش گفتم صدایش نکن. یک عکس از همان صحنه گرفتیم و الان هم آن عکس در اتاقش هست. ﴿📙🏜﴾ ﴿📙🏜﴾ ﴿📙🏜﴾
{🪔📜} شهید خلیلی از همان دوران کودکی‌اش، به مسجد و هیئت‌های مذهبی علاقه نشان می‌داد. ما هم تشویقش می‌کردیم. یادم هست حتی شب‌هایی که زیر باد و باران شدید، رسول و برادرش روح‌الله را سوار موتور می‌کردیم و به هیئت می‌بردیم، به نماز اول وقت علاقه فراوانی داشت. قرآن می‌خواند، در هیئت‌ها مداحی می‌کرد. شهدا را برای خودش الگو کرده بود. هروقت در تلویزیون از دفاع مقدس می‌گفتند یا وصیت نامه شهدا را می‌خواندند، با دقت گوش می‌کرد. خلاصه خیلی در این زمینه‌ها _خدا را شکر_ فعال بود ﴿🪔📜﴾ ﴿🪔📜﴾ ﴿🪔📜﴾
•••🎓🎥" چند سال پیش، شناسنامه‌اش را به من نشان داد تا اگر به سن تکلیف رسیده، شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کند. گفتم نمی‌توانم خیلی دقیق این موضوع را مشخص کنم، پیش امام جماعت مسجد محل برو و سوال کن. همین کار را کرد و متوجه شده بود به سن تکلیف رسیده است و از همان روز نمازهایش را می‌خواند و مقلد حضرت آقا بود. تابستان‌ها هم گچ کاری می‌کرد و هم روزه‌ می‌گرفت. به ظاهرش بسیار رسیدگی می‌کرد که همیشه مرتب باشد. حتی وسایل اتاقش هم همیشه مرتب و منظم بود. همرزمانش در سوریه هم تعریف کردندج در آنجا هم بسیار منظم بوده است. تابستان سال اولی که سرکار رفت، 16 ساله بود و به همراه پسرخاله اش رنگ کاری وسایل چوبی انجام می دادند و تا 11 شب سر کار، می‌ماند. یک شب آمد و گفت: مامان! من نذر کرده بودم اولین حقوقم را برای شما، بلیط مشهد بخرم که اول راضی نشدم، ولی پسرخواهرم هم برای خواهرم خریده بود و  چهار نفری مشهد رفتیم که خیلی خوش گذشت. {🎓🎥} ☜ {🎓🎥} ☜ {🎓🎥} ☜
•••🕋🌒" به من گفت: مادر! سعی کن دلبستگی نداشته باشی و از مال دنیا دل بکن. مصطفی وسایلش رو دور انداخته بود تا وابستگی من به خیلی مسائل کم شود و در نبودش، خاطره زیادی از او نداشته باشم و کمتر غصه بخورم. حتی تابستان امسال، بسیاری از عکس‌هایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آن‌ها می‌دانست، ولی در واقع می‌خواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد. خیلی اهل عکس انداختن نبود و حتی در سوریه هم، خیلی کم عکس انداخته بود. یکی از همرزمانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیاندازد و برای راضی کردنش به مزاح به او گفته بود چند تا عکس بگیر تا اگر شهید شدی، عکست را داشته باشیم. {🕋🌒} ☜ {🕋🌒} ☜ {🕋🌒} ☜
{•🌱🚛•} من‌خودرادرحدواندازه‌ای‌نمی‌بینم‌ که‌برای‌کسی‌نصیحت‌وپندی‌داشته‌باشم‌ واگرمادنبال‌پندونصیحت‌باشیم، چه‌بسیاراست،فقط‌چشم‌بیناوگوش‌شنوامیخواهد. مراببخشید،برایم‌بسیاردعاکنیدو درروضه‌های‌ارباب‌ومجالس‌عزاداری‌‌اهل‌بیت‌(ع) مرافراموش‌نکنید. {•🌱🚛• {•🌱🚛•} {•🌱🚛•}
خیلی وقت‌ها با هم می‌رفتیم خرید و فروش محصولات کشاورزی. اصلا قسم نمی‌خورد. تازه آمده بود توی خرید و فروش که یکی از دوستان به سید گفت: سید جان معامله کردن کار تو نیست! آدمِ خودش رو می‌خواد، تو این‌کاره نیستی! سید از این حرف تعجب کرد. دوستش ادامه داد: راستش تو نمی‌تونی دروغ بگی، قسم دروغ بخوری! این‌جا هم تا وقتی این کارها رو انجام ندی همیشه بازنده‌ای! سید با خنده گفت: داداش مثلا ما مسلمانیم. من ثابت می‌کنم که می‌شه بدون دروغ و قسم هم معامله کرد. خدا خودش کمک می‌کنه که روزی حلال سر سفره‌هامون ببریم... [•🌂💜•] [•🌂💜•] [•🌂💜•]
◖♥️🌿◗ "بعد‌از‌شھادت‌‌آقامحسن؛دیدم‌علی‌همش‌میوفته میخواستم‌ببرمش‌دڪتر… شب‌محسن‌اومدتو‌خوابـم‌بھم‌گفت خانم،علی‌چیزیش‌نیست.. منومیبینہ‌میخوادبغلم‌ڪنه‌نمیتونہ! بہ‌نقل‌ازهمسرشھید‌؛🥲 ◖♥️🌿◗ ◖♥️🌿◗ ◖♥️🌿◗
●محمدجواد تک پسر بود و اگر می‌خواست می‌توانست نرود، اما او بی‌تاب رفتن بود. من که از رفتن او کاملاً راضی بودم، اما نمی‌خواست به‌جز من، به کس دیگری بگوید که می‌خواهد سوریه برود، ولی به اصرار من به دنبال کسب اجازه از پدر و مادرش رفت. ●وقتی می‌خواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمی‌گردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یک‌شب گفت «بیا بشین باهم حرف بزنیم.» دلم لرزید و گفتم «می‌خواهی مأموریت بروی؟ و حتماً می‌خواهی سوریه بروی؟» خندید و گفت «آفرین عزیزم.» گفتم «من هم که نمی‌توانم و نمی‌خواهم مانع رفتنت شوم.» که در جواب گفت «به تو افتخار می‌کنم.» ●مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت‌المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یک‌بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع‌کردن بچه‌ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می‌گفت این حضور باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شود. ✍به روایت همسربزرگوارشهید
"بعد‌از‌شھادت‌‌آقامحسن؛دیدم‌علی‌همش‌میوفته میخواستم‌ببرمش‌دڪتر… شب‌محسن‌اومدتو‌خوابـم‌بھم‌گفت خانم،علی‌چیزیش‌نیست.. منومیبینہ‌میخوادبغلم‌ڪنه‌نمیتونہ!🥺❤️‍🩹 بہ‌نقل‌ازهمسرشھید‌؛