eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2.1هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
10.5هزار ویدیو
151 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ کانال تعرفه ها و رضایت: https://eitaa.com/Dokhtaran1 تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️ ✨🌿 ___ خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت . در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم. 💔
{• ❄️🌙•} ✉️🕊 از وقتی از‌سوریه‌برگشته‌بود،یکی‌دیگر شده بود.خیلی بیقرار بود. بهم می‌گفت:《زهرا،دیدی رفتم‌سوریه و شهید نشدم.》بعد‌می‌گفت: 《میدونم‌کارم‌ازکجا‌می‌لنگه.وقتی‌داشتم می‌رفتم سوریه،برا اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره،چیزی بهش نگفتم.می‌دونم‌.می‌دونم مادرم چون راضی نبوده،من شهید نشدم.》لحظه‌ای سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش‌دوباره می گفت:《زهرا،نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا.اون وقت‌چه خاکی توی سرم بریزم؟ 》 دیگر حوصله‌ام را سر برده بود.بس‌که حرف از شهادت می‌زد.دیگر به‌این کلمه آلرژی پیدا کرده بودم.‌با چشمان خودم می‌دیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل پروانه می‌سوزد.دارد مثل شمع آب می‌شود.طاقت‌نیاوردم.مثل سال پیش،دوباره‌کاغذ و خودکاری برداشتم و نامه نوشتم به امام حسین‌ علیه‌السلام. نوشتم:《آقاجان،شوهرم می‌خواد ‌بره سوریه که از حریم خواهرتون‌دفاع کنه.می‌دونم شما هرکسی رو ‌راه نمی دید.اما قسمتون میدم به‌حق مادرتون که بذارید محسن بیاد‌من به سوریه رفتنش راضی‌ام.من‌به شهادتش راضی‌ام.》 بعد هم نامه را فرستادم کربلا. می‌دانستم 🙂 دست خالی ردم نمی‌کند،نه من را و نه محسن را... 🕊
اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف برمی گشتیم. موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم. محمد هادی به راننده گفت: نگه دارین تعجب کردیم. گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟ گفت: می خواهم برم وادی السلام. گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است. صبر کن وسط روز برو توی قبرستان! محمد هادی برگشت و گفت: مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد. بعد هم پیاده شد و رفت. بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده. منبع: کتاب پسرک فلافل فروش ~▪~▪~▪~▪~▪~ طبق فرمایش مادرشون، این شهید ارادت عجیبی به خانم حضرت رقیه (س) داشتن .. بنری که پشت شهید نصب شده مزین شده به ذکر الهی بالرقیه (س) که خودش تو اتاقش نصب کرده بود. 🕊 🖤✨🕊
♥️🔗 ازش پرسیدم : "دوست دارے روی قبرت چی بنویسن؟"🖊 کمے فکر کرد و گفت: " آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟🍃 دیوانه کنے هر دو جهانش بخشے... دیوانه ے تو هر دو جهان را چه کند؟! :)🖐🏻♥️"  راوی دوست شهید🎙 در نهایت هم همین شعر روی مزارشون نوشته شد💔✨ 🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شهدایی
بابک ‌همیشه درحال‌ درس‌ خوندن‌ و عاشق‌ مطالعه و یاد گیری‌ مطالب‌ تازه‌ بود. بابک ‌زیر آتش‌ ضدهوایی‌ دشمن‌ درس‌ می‌خوند. به روایت:همرزم‌ شهید ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
◾️ ✨🌿 ___ خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت . در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم. 💔
اگرمتوجه می شد از کسی که سید هست خطایی صورت گرفته خیلی غصه می خورد. می گفت: متوجه نیستند که به خاندان پاک رسول (صلی الله عليه و آل و سلم) وصل هستند. ای کاش می دانستند با بعضی کارها باعث ناراحتی جدشون می شوند. راوی: مادر شهید ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『
مصطفے‌میگفت: "این‌زندگی‌یه‌زندگیه‌و‌اون‌چیزی‌که‌ما‌بهش‌فکر میکنیم‌عشقش‌رو‌داریم‌یه‌چیز‌دیگه‌ست... ما‌زن‌و‌بچه‌رو‌دوست‌داریم‌،‌رفقا‌رو‌دوست‌داریم‌، ولی‌عشق‌به‌خدا‌وامام‌زمان‌عج♥️ یه‌چیز‌فراتر‌از‌زندگی‌مادیه!" واقعا‌هم‌همینطوربود! از‌وقتی‌که‌یادم‌هست‌دغدغه‌شهادت‌داشت‌و فکرش‌همیشه‌با‌شهدا‌بود.✨ من‌شهدا‌را‌خیلی‌نمیشناختم،‌اما‌مصطفے‌تا جایی‌که‌میتوانست‌به‌دیگران‌معرفیشان‌میکرد. چون‌دغدغه‌شهدا‌را‌داشت‌و‌زندگینامه‌ی‌شان‌را‌میخواند‌و‌دنبال‌آنها‌میرفت... برای‌همین‌چیزهابودکه‌میگفت: " اگه‌کسی‌یه‌روز‌به‌فکر‌شهادت‌نبود‌باید‌خودش رو‌تنبیه‌کنه!" شهیدمصطفی صدرزاده❤️
🥰 خیلی به بحث حجاب اهمیت میداد. وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون میزدیم تا برویم خانه ، مصطفی سرش را پایین مینداخت و اخم هایش را در هم می‌کرد.... میپرسیدم :چی شده باز؟ با دلخوری میگفت: این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد...💔🚶🏻‍♂ ⁩⁩⃟🇮🇷🌾
||...🪵🤎...|| روزهای آخر آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.🥲 می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.🔗🙂 من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟🤨‼️ منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت. 🥺🚶🏽‍♂ راویان: علی صادقی، علی مقدم ||...🪵🤎...|| ||...🪵🤎...|| ||...🪵🤎...||
||...🖤🕋...|| از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه✨🌼. درس و بازی‌مان که تمام می‌شد، می‌فت پای مینی بوس کمک پدرش. همه کار می‌کرد؛ از پنچرگیری تا جاروکردن کف مینی بوس.  تک پسر بود، ولی لوس بارش نیاورده بودند. از همه‌مان پوست کلفت تر بود.🤚🏾🔗 ||...🖤🕋...|| ||...🖤🕋...||
||...🦋✈️...|| داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد.✋🏾 سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت « علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . »  گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .»🥲🔗 ||...🦋✈️...|| ||...🦋✈️...|| ||...🦋✈️...||