♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_پنجم
اصلا ب ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه
قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی باغ نبود.
تا حدی ک فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشه..
گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است.
بی محلی ب خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم ک خب ادم متاهل دنبال دردسر نمیگرده
,, به خانم ابویی گفتم:«بهش بگو این فکر رواز توی مغزش بریزه بیرون »
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند.
وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد ، ازمن انکار واز او اصرار ...
سردر نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم
دائم صدای کفشش توی گوشم بود ومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ..
ناغافل مسیرم را کج کردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت
هرجا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا ، دانشگده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری!
گاهی هم سلام میپراند
دوستانم می گفتند:«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!»
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید
#رمان
#جهاد_تبیین
#دختران_چادری
#گرا
@dokhpkjbbvdsryj
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قسمت_ششم
نــرگــس : بــبــیــن عــزیــزم مــن و چــنــد تــا دوســتــان بــا ڪــمــڪ خــدا یــڪ
پــایــگــاه فــرهنــگــے تــأســیــس ڪــردیــم مــن مــســؤل اونــجــا هســتــم بــچــه هاے
نــوجــوان بــه آن مــڪــان مــے آیــنــد بــرنــامــه هاے فــرهنــگــے و تــفــریــحــے
جــالــبــے داریــم
آخــر هفــتــه قــرار اســت بــا بــچــه ها اردوے تــفــریــحــے بــرویــم بــه نــظــرم
تــوے ایــن اردو شــرڪــت ڪــن بــچــه ها خــیــلــے گــرم صــمــیــمــے هســتــنــد
ویــشــڪــا : مــمــنــون از ایــن همــه لــطــف مــحــبــت مــنــم خــیــلــے دوســت
دارم بــا شــمــا بــچــه ها آشــنــا بــشــوم حــال آخــر هفــتــه ڪــجــا مــے رویــد ؟
••• نــرگــس : صــبــح روز پــنــجــشــنــبــه قــرارمــان پــارڪ
ویــشــڪــا : حــتــمــا مــیــام
حــرف هاے مــن و نــرگــس خــیــلــے طــولــانــے شــد تــا نــزدیــڪ غــروب روے
همــان نــیــڪــمــت نــشــســتــه و صــحــبــت ڪــردیــم خــیــلــے خــوشــحــال بــودم از ایــن
ڪــه یــڪ دوســتــے مــثــل نــرگــس دارم
نــرگــس از روے نــیــڪــمــت بــلــنــد شــد ویــشــڪــا جــون ڪــم ڪــم هوا
تــاریــڪ مــیــشــه مــن بــایــد بــرم خــانــه همــســرم مــیــگــه تــاریــڪــے هوا خــانــه بــاش
مــمــڪــن هســت خــطــرے تــهدیــت ڪــنــد امــا بــعــد از غــروب دو نــفــره بــا هم
بــیــرون مــیــریــم
هر دو بــه ســمــت مــاشــیــن رفــتــیــم بــه نــرگــس گــفــتــم بــیــا تــا مــنــزل
بــرســنــمــتــون
نــرگــس لــبــخــنــدے زد : نــه نــزدیــڪ هســت ڪــمــے پــیــاده روے مــے
ڪــنــم
همــدیــگــر را در آغــوش گــرفــتــیــم و خــدا حــافــظــے ڪــردیــم فــڪــرم
مــشــغــول پــنــجــشــنــبــه بــود چــه لــبــاســے بــپــوشــم ڪــه مــنــاســب بــاشــد
بــه خــانــه ڪــه رســیــدم مــتــجــعــب از صــدا هایــے ڪــه در خــانــه مــے آمــد
در را بــاز ڪــردم عــمــه روژیــن بــه خــانــه ے مــا آمــده بــود مــامــان و وردشــاد هم
ڪــنــارش نــســشــتــه بــودنــد
مــامــان بــا هیــجــان خــاصــے : ویــشــڪــا عــزیــزم چــقــدر دیــر آمــدے چــقــدر
دیــر آمــدے عــمــه خــیــلــے وقــت هســت ڪــه مــنــتــظــره گــوشــیــت هم در دردســر
نــبــود
بــه عــمــه روژیــن بــقــیــه ، ســلــام ڪــردم بــا عــذر خــواهے گــفــتــم مــن مــیــرم
لــبــاس هام را عــوض ڪــنــم
مــامــان : ڪــجــا مــیــرے عــزیــزم عــمــه مــے خــواهد بــاهات صــحــبــت ڪــنــد
؟
بــا بــے حــوصــلــگــے : مــن خــیــلــے خــســتــه هســتــم اجــازه بــدیــد چــنــد
دقــیــقــه
عــمــه روژیــن اجــازه نــداد صــحــبــتــم تــمــام شــود
عــمــه روژیــن : ویــشــڪــا چــرا ایــن طــورے شــدے نــه بــراے مــا وقــت نــمــے
گــذارے دیــشــب هم تــوے مــهمــانــے شــرڪــت نــڪــردے مــے دانــے شــایــان دیــشــب
چــقــدر مــنــتــظــرت بــود ؟
نویسنده : تمنا 🌺
کپی با اجازه نویسنده☘
#قسمت_ششم
شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه نمی دادند وجود ارازل و آژان مرا خطری بزرگ تهدید می کرد ، از روی ناراحتی گوشه ای نسشتم فکر می کردم که مرد روحانی
دخترم می خواهی تو را به خانه آن برسانم اگر دوست داری می توانی شب را اینجا بمانی. !
با صدایی لرزان آقا ممکن هست مرا به خانه برسانید پدر و مادرم نگران هستند ,
مرد در حالی که عباس خود را می پوشید ی
باند شو دخترم ممکن هست آژان در کوچه نباشد ؛هر دو از خانه خارج شدیم ، در حالی که با احتیاط زیاد قدم هایم را بر می داشتم ، از این که کوچکترین صدا فردی را متوجه حضور ما کند می ترسیدم .
بعد از گذشت زمان طولانی به خانه رسیدم پدر و مادر با چهره ی نگران مرا در آغوش گرفتند
پدر در حالی که گلایه می کرد کجا بودی دختر مگر قرار نبود به خانه مادربزرگ بروی
اشک صورتم را پوشاند ، بغض گلویم را می فشرد ، با همان حالت آژان دنبالم کرد در این مدت در خانه این آقا ی روحانی بودم همسرش مرا آرام کرد
پدر و مادر از مرد روحانی تشکر کردند ، ( امروز بعد ظهر خیلی سختی بود زمانی که از خانه بیرون آمدم هنوز به میدان نرسیده بودم که آژان مرا با چادر دید با خشونت به سمت من آمد در حالی که دستانم می لرزید پاهایم توان راه رفتن نداشتند به سمت کوچه کناری دویدم ، آژان به دنبال من دوید چاره ای پیدا نکردم، داخل خانه ای که درش نیمه باز بود خودم را انداختم . بی اختیار در را پشت سرم بستم و اشک هایم جاری شد .
پدر در حالی که با دقت به حرف های من گوش می داد ، مادر زمزمه کرد درست می شود دخترم
چند روزی در خانه سپری کردن کردم که یک روز پدر سراسیمه به خانه آمد در حالی عرق سردی به پیشانی اش نسشته بود
پدر ...
ادامه دارد
#قسمت_ششم
مقصود عمو این بود که در هفته ای که قرار است عروسی بگیریم یک هفته ای
سورسات2 داریم به ما کمک کنید تا انشالله کار ها خوب انجام بشود
دو روز بعد از آن شب گذشت قرار بود با مادرم د ختر های فامیل برویم خانه ی مادر و
پدر عروس تا زن پسر عمویمرا ببینمو هماین که یکی از برزگتر ها چادر عروس را ببرد و
چادر عروس آماده کند
عصرکه شد به خانه ی پدر و مادر عروس رفتیمدورهم چای و شیرینی خوردیم خانم
خیاط چادر عروس خانم را برش زد و آماده کرد
فردای آن روز زن عمو و مادر عروس خانم قرار گذاشتند تا برای جهیزیه چینی بروند
افراد فامیل هم اعالم کردند تا سر ساعت مشخصی برای کمک بیایند0
2
امروزه »سور و سات« متداول معنای »بساط عیش و نوش« را میدهد که وقتی قرار است جمعی از هم اندیشان برای خوش گذرانی گرد هم آیند،
.فراهم آورند
می زدند وارد اتاق که شدیم
وقتی وارد خانه عروس داماد شدیم چند نفر ساز دهل
تعداد زیادی جعبهباز نشده بود همه ی خانم ها مشغول باز کردن و چیدن وسایل بودند
من هم همراه با دختر های فامیل چرخی در خانه زدیمو شیرینی خوردیم
فردا عصر خانم های زیادی آمدند تا در مراسم حمام رفتن داماد شرکت کنند خانم های
روستا همراه با سینی ای بزرگی که درونش را پارچه های قرمز رنگ پهن کرده بودند روی آن
گلدان گل، نقل رنگی ، پیراهن گذاشته اند راه افتادند و به سمت خانه یکی از اقوام رفتند تا
داماد آنجا به حمام برود در این مدت عروس به آرایشگاه رفته بود تا برای مراسم شب آماده
شود
3
ُُ [ )ترکیب عطفی، اِ مرکب ( ساز و سرنا. ساز و نقاره . تار و تنبک . تار و طنبور ]
َ
نویسنده تمنا🌺
کپی حرام🦋
@Roman_Sara☘
#قسمت_ششم
ابراهیم در محله ،مسجدو حتی خانواده پسر فوق العاده ای بود و به با ایمان بودنش همه معتقد بودند
حدود 13ساله بود که به حوزه رفت و در مدرسه ی ذوالفقار 1و2 مشغول کسب علم شد هر از گاهی برای امتحان یا درس خواندن دریکی از دو مدرسه جا به جا می شد
ابراهیم حدود سه سال در این مدرسه درس خواند 16 ساله شد
جبهه و شهادت
تعطیلات ایام عید بود یک روز قرار شد من وپدرش و تمامی اهل خانواده به روستا برویم
اما ابراهیم می گفت : من می خواهم بروم و دوره ی آموزشی جبهه شرکت کنم
من و پدرش می گفتیم تو خیلی کوچک هستی و جنگیدن برای تو راحت نیست
ابراهیم گفت :الان خیلی ها هم سن من هستند و جبهه می روند حتی اگر شده به جبهه بروم و یک بشکه آب دست رزمنده ها بدهم این کار را میکنم
من راضی بودم که پسرم به جبهه برود با خودم میگفتم همه میروند از نوجوان های 14 ساله که کوچک تر نیست
برای ثبت نام آموزشی رفت به طوقچی (میدان قدس ) مسئولان ثبت نام قبول نمی کردند که اعزام شود
او هم مانند بیشتر نوجوانان شناسنامه ی خودش را دست کاری کرد و سن خودش رابه نوزده سال رساند
روزدیگر که رفت برای ثبت نام مسئولان قبلی نبودند و پذیرفتند که ابراهیم به جبهه اعزام شود
حدود چهل روز دوران آموزشی طول کشید و پس از آن به مدت 15 روز به مرخصی آمد
نویسنده :تمنا🌺
* 💞﷽💞
🌱🤍 #قسمت_ششم
🤍🌱#هرچی_تو_بخوای
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
_بگو من لیاقت تو رو ندارم.
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟چکار کنم راضی میشی؟
باتعجب و اخم تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم.به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟
دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!
پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی #مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم #حاضرنیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:
_زهرا
-جانم بابا
-بیا بشین
نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟
به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم #چی دوست داره #بشنوه.
نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.
محمد گفت:
_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_بذار خودش جواب بده.
مامان گفت:
_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!
همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:
_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.
بلندشدم که برم،مامان گفت:
_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!
شانه بالا انداختم و گفتم:
_چی بگم؟فقط همین بود.
چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:
_شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.
همه لبخند زدن و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.
مریم اومد پیشم و گفت:
_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!
-خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.
-خوشحال میشیم.
اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.
وقتی داشت میرفت......
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯.@dokhpkjbbvdsryj