هدایت شده از 💲GAME ISLAND🇵🇸💲
📍HOW START THE STREAM?📍
📚چجوری استریم رو شروع کنیم؟📚
بعد از اینکه محتوای استریمتون رو انتخاب کردید،باید برید سراغ دیزاین محل استریمیتون!!🤩🤩😎😎
💎(اگر نمیدونید چجور محتوایی انتخاب کنید،عبارت #قسمت_هفتم رو سرچ کنید و مطلب رو بخونید)💎
🖼بخش مورد علاقه خودم یعنی دیزاین؛شما میتونید با ابتدایی ترین وسایلی که دم دستتون هست اتاقتون رو خوشگل کنید و برای استارت یک استریم،اون رو آماده کنید!!⚱⚱
میتونید از ریسه های رنگی،یه تیکه پارچه و حتی با شونه تخم مرغ اتاقتون رو به بهترین شکل ممکن تزیین کنید!🎊🎊🔮
فقط خلاقیت مهمه💰💡
#آموزش_استریم
😘کپی هم که میدونید خودتون❌🚨
@GTASANANDRIYASE
مارو دنبال کنید♨️🔰
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_هشتم
بعضی وقت ها
فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.
یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به!
آقا خودش آنجاست نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه...
رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم.
یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خستهن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.
گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!))
بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود
همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!..
داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه!
از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم
کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون
نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد..
فقط می خواستم دلم خنک شود.
یک بار هم کوله اش را به عقب انداختم...
#رمان
#جهاد_تبیین
#دختران_چادری
#گرا
@dokhpkjbbvdsryj
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قسمت_هفتم
تــوے دلــم گــفــتــم مــنــتــظــر مــن اصــلــا اون ڪــلــے دوســت دخــتــر دارد ڪــه
دورش بــاشــنــد
ســڪــوت ڪــردم و بــه صــحــبــت هاے عــمــه گــوش دادم
عــمــه روژیــن : شــایــان مــے خــواد تــو را بــبــیــنــه ڪــمــے مــے تــوانــے
بــاهاش قــرار بــگــذارے آخــر هفــتــه خــوب هســت ؟
ویــشــڪــا : نــه آخــر هفــتــه پــر هســت قــرار اســت بــا دوســتــانــم بــیــرون
بــرویــم
مــامــان : بــا ڪــدام دوســتــانــت بــچــه هاے دانــشــگــاه ؟
ویــشــڪــا ســرے تــڪــان داد چــه فــرقــے دارد دوســت دوســت اســت دیــگــر
از پــلــه ها بــالــا رفــتــم حــوصــلــه بــحــث نــداشــتــم بــدتــر از همــه ایــن ڪــه
بــخــواهم بــا شــایــان بــیــرون بــروم بــه نــرگــس فــڪــر مــے ڪــردم و بــچــه هاے
پــایــگــاه خــیــلــے دلــم زودتــر زود تــر بــبــنــمــتــشــون
چــشــمــانــم را بــاز ڪــردم نــگــاهے بــه ســاعــت ڪــوچــڪ روبــروے تــخــت
ڪــردم بــلــنــد شــدم و اتــاق را مــرتــب ڪــردم از پــلــه ها پــائیــیــن رفــتــم مــامــان بــرخــلــاف همــیــشــه مــیــز صــبــحــانــه را چــیــده بــود و مــشــغــول صــبــحــانــه خــوردن
بــود ، وردشــاد چــنــد لــقــمــه نــان بــه حــالــت ایــســتــاده خــورد چــنــد قــلــپ از
چــایــش را نــوشــیــد خــداحــافــظــے ڪــرد رفــت
نــگــاهے بــه مــامــان ڪــردم
وردشــاد بــا ایــن همــه عــجــلــه ڪــجــا مــے رود ؟
مــامــان : بــا دوســتــش قــرار گــذاشــتــه اســت تــا بــا هم ڪــار بــانــڪــے انــجــام
بــدهنــد بــیــا بــنــیــشــیــن صــبــحــانــه بــخــور
صــنــدلــے را بــه ســمــت خــودم ڪــشــیــدم نــشــســتــم روے مــیــز همــه چــیــز
آمــاده بــود بــعــد از صــبــحــانــه
ویــشــڪــا : مــن امــروز بــا بــچــه ها نــاهار بــیــرونــم
مــامــان : بــا ڪــدام دوســتــات مــے خــواهے بــروے ؟
ویــشــڪــا : آشــنــا هســتــنــد
دوبــاره بــه اتــاق بــرگــشــتــم لــبــاســے ڪــه از قــبــل آمــاده ڪــرده بــودم
پــوشــیــدم و وســایــل را در مــاشــیــن گــذاشــتــم ســوار شــدم حــرڪــت ڪــردم
ده دقــیــقــه بــعــد نــرگــس تــمــاس گــرفــت پــشــت چــراغ خــطــر بــود
نــتــوانــســتــم پــاســخ بــدم
چــنــد دقــیــقــه بــعــد در گــوشــه اے ایــســتــادم و تــمــاس گــرفــتــم
نــرگــس : ســلــام عــزیــزم ڪــجــایــے حــرڪــت ڪــردے ؟
ویــشــڪــا : ســلــام خــوبــے بــلــه تــوے راه هســتــم شــمــا رســیــدیــد ؟
نــویــســنــده :تمنا🌺
ڪــپــے با اجازه نویسنده☘
@Dadther110
#قسمت_هفتم
4 برگزار می شود و همه ی فامیل دورهم جمع می شوند و کف
امشب مراسم حنابدان
دست عروس و داماد حنا می گذارند شب خانه عمو رفتیممهمان ها در حیاط جمع شده بودند
داخل اتاق رفتیمدو صندلی گذاشته بودند و سینی بزرگی خالی خیسشدع با تزئین
آماده کردند
همه خیلی شاد ، خوشحال بودند بعضی از زن ها کل می کشیدند و بعضی شعر ها
ترانه های محلی می خوانند
بعد از نیم ساعت صدای کل و دست خیلی زیاد شد و عروس خانم همراه با آقا داماد
داخل خانه آمدند
4
َحنابَندان یکی از آداب و رسوم عروسی در نزد اقوام ایرانی است. حنابندان آیینی سنتی است که یک یا دو روز پیش از عروسی در
خانه پدر و مادر عروس و با حضور دوستان و خویشان برگزار میشود و مهمانان برای خانواده عروس پول یا هدیه های دیگر میآورند. در گذشته
دست و پای عروس را حنا میبستند، ولی امروزه گاه به گذاشتن خال حنایی بر کف دست عروس بسنده میشود
بعد از نشستن عروس داماد در کنار هم یکی از بزرگتر ها جلو آمدند و کمی حنا
برداشت و در دست عروس گذاشت0
همه کل کشیدند، دست زدند بعد از چند ساعت مراسم حنا بندان تمام شد خانواده ی
عروس وداماد باید خودشان را برای مراسم فردا شب آماده کنند0
فردا تعطیل بود چون روز عید والدت پیامبر )ص( صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم
وکار های خانه را انجام دادم و بعد از خوردن صبحانه به خانه عمویم رفتمدر حیاط دیگ
بزرگ غذا بر روی آتش گذاشته بود واطرافش را با آجر مانند اجاق درست کرده بودند
داخل اتاق رفتم همه در تکاپو بودند و داشتند همه جا را تمیزمی کردند بخصوص اتاق
عروس و داماد را آماده کردند
من هم به آشپز خانه رفتم جعبه های شیرینی را برداشتم و در سینی چیدم بعد از
این کار به حیاط رفتم و کمی جارو کردم تا شب حسابی کار کردم تا وقتی مهمان ها آمدند
نویسنده : تمنا🌺
کپی حرام🦋
@Roman_Sara☘
* 💞﷽💞
🌱🤍#قسمت_هفتم
🤍🌱 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت:
_مراقب دلت باش.
همه ش به فکر سهیل و نگاهها و حرفهاش بودم...
تناقض عجیبی داشت.
خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..
شاید بخاطر این باشه که از #رفتارمذهبی_نماها دچار تعارض شده.
شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه،
ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟ مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام #اذیتش کنم.
تا بعدازظهر تو همین فکرها بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم...
رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود.
تا چشمم بهش افتاد،گفت:
_سلام! اینقدر بهش فکر نکن.
-سلام.یعنی چی؟
-چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.
رفتم تو خونه و بالبخند گفتم:
_هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.
محمد باعصبانیت گفت:
_حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟
من و مریم بلند خندیدیم.
محمد هم لبخند زد
و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم و رفتم پشت مریم قایم شدم،
گفتم:
_قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران
منه.
از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم.
محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت:
_چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟
مریم برامون چایی آورد.گفتم:
_همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد #لحنش عوض شد ولی #نگاهش نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.
محمد گفت:
_تو باور میکنی؟
-نمیتونم بهش اعتماد کنم.
-پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟
-جوابم منفیه ولی...
-دیگه ولی نداره.
-ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.
مریم گفت:
_منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟
-نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.به نظرم بیشتر حس #کنجکاوی داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه.
محمد گفت:
_اگه بهت علاقه مند بشه چی؟
-همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.
محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد.
مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد.
بعد مدتی مریم گفت:
_محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.
من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم:
_این بهتره.
سه تامون خندیدیم.
از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم.
شب محمد و مریم منو رسوندن خونه.
وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت:
_خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟
نگاهی به محمد انداختم وگفتم:
_سه روز دیگه.
یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن.
قبل ازخواب محمد پیام داد:
_شماره سهیل رو داری؟
براش نوشتم:
_نه.
نوشت:
_یه جوری پیداش میکنم.
فردا باید میرفتم دانشگاه....
شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم.
وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت:
_ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟
نگاهش نمیکردم. گفتم: ...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظر قائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj