eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
12.4هزار ویدیو
160 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 همانی که بعد از چندسال با نقشه و حیله وارد زندگی من شد. کیفم را روی شانه ام میاندازم چادر عربی ام را سر میکنم و به سمت مادرم میروم _مامان جونم من رفتم دانشگاه +برو عزیزم مراقب خودت باش _ناهار هم نمیام بعد از دانشگاه مهدی میاد سراغم! خداحافظ به محض بیرون آمدنم از خانه احسان را میبینم که سوار ماشین اش میشود و به سرعت از کنار من میگذرد کنجکاو میشوم و به دو دنبال ماشین میدوم تلاش های ام بی فایده است و سرعت ماشین احسان به قدری است که به آن نمیرسم با دیدن تاکسی زرد رنگی که جلوی من ظاهر میشود لبخندی محوی میزنم باعجله سوار تاکسی میشوم و روی صندلی عقب جای میگیرم _سلام،آقا لطفا یکم سریع تر حرکت کنید راننده سر تکان میدهد و به دنبال ماشین احسان حرکت میکند،که احسان ناگهان با سرعت داخل یک کوچه می پیچد. _ دنبال اون ماشین برید. به ماشین احسان اشاره میکنم +خانم دردسر نشه برام _نه آقا چه دردسری یکم سریع تر اگه میشه با هیجان به ماشین احسان خیره میشوم و دستانم را درهم گره میزنم با توقف ماشین احسان بهت زده به اطراف ام نگاهی میاندازم ناباورانه به احسان که از ماشین اش پیاده میشود خیره شده ام او دقیقا جلوی درب خانه ی عمو سعید ایستاده بود او با عمو چکار داشت؟ یعنی میشد... افکار منفی را از خودم دور میکنم و از ماشین پیاده میشوم! کنار یکی از درختان نزدیک خانه ی عموسعید پنهان میشوم احسان دکمه آیفون را میفشارد اما انگار کسی درخانه نیست چون چندبار دور خودش می چرخد و به اطراف اش خیره میشود او کلافه و عصبی موبایلش را از داخل جیب شلوارش بیرون میکشد موبایل را نزدیک گوش اش میگیرد و صحبت میکند نمی دانم چه میگوید چون فاصله ی زیادی با او دارم با خشمی که در چشمانش به وضوح پیدااست موبایل اش را داخل جیب اش میگذارد قصد دارد سوار ماشین اش بشود که با صدای زنگ موبایل من منصرف میشود با استرس دنبال موبایل میگردم اما اثری از آن نیست دستانم شروع به لرزش میکند احسان هر لحظه به من نزدیک تر میشود.. نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍'جانم‌میرود‌'🤍 سالم نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گالب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید. آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت. او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک، در دلش ایجاد کند. ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود. ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور... با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد. به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست. ــ به به... چه بویی... چه غذایی... مهال خانم، کاسه ی ساالد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست. ــ نوش جان مادر! احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت. ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟! مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت: ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه. احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد. ــ خیلی ممنون مامان! ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!! ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین... مهیا، در جمع کردن سفره به مهال خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد. ــ بفرما تو... ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟! ــ نه هنوز کار دارم. ــ باشه باباجان. شبت خوش! ــ شبت خوش بابا! مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد... ــ آخه چرا االن به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟ با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد. ــ نکنه شهاب برگشته؟! سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد. ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده. مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود. پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکر کرده و دلش برایش تنگ شده، خیاالتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت. ــ شهاب... شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت: ــ این چه وضعیه برو تو... مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست. ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... االن میکشتت! باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد. پیام از طرف شهاب بود. ــ بیا پایین! مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد. ــ س...سالم! شهاب اخمی کرد. ــ علیک السالم! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟! ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود. شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیهه شده است. مهیا را در آغوش کشید. دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی! مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد. ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟! ــ مگه من اذیتت کردم؟! ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟! ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیهه الزمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی! ــ خیلی بدی شهاب! هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد. ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب... شهاب بوسه ای روی موهای مهیا کاشت. ــ نه به اندازه ی من! مهیا لبخندی زد. شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت: ــ دستت چشه؟! مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت. ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام. ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟! ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!! ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!!