🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصددهم
نرگس در این فرصت از ما عکس میگیرد که با حرص نگاهش میکنم
حلقه مهدی را در دستش میکنم که لبخندی روی لبانش کش می آید
+ریحانه
_جانم
+دوست دارم!
_منم دوست دارم..
نرگس به سمتم می آید و محکم در آغوشم میگیرد
+دورت بگردم خوشبخت بشی آبجی جونم
مهدی با حالت بامزه ای میگوید
+فکر کنم اشتباه میکنی من برادرتو ام اون زنداداشته!
نرگس پشت چشمی برایش نازک میکند
+حالا که فعلا آبجیه منه
مهدی لبخند میزند
مبینا نگران در گوشم میگوید
+ریحانه ماهان و ندیدی؟
_نه چی شده
+نمی دونم اومد با ما ولی الان نیستش
_صبر کن خودم میرم سراغش
+اما تو الان باید اینجا باشی
_نمیرم که بمونم میرم ببینم پیداش میکنم یا نه
مبینا لبخند رضایتی میزند و از من دور میشود
روبه مهدی میکنم
_آقا مهدی من میرم بیرون الان برمیگردم
+اگه کاری داری بگو من انجام بدم
_نه الان میام
مهدی پلک هایش را روی هم میفشارد از روی صندلی بلند میشوم چادرم را در دستانم میفشارم و از محضر خارج میشوم
اوایل اردیبهشت ماه بود و نسیم خنکی می وزید
با نگاهم دنبال ماهان میگردم که روبه روی محضر داخل پارک او را میبینم
روی صندلی نشسته و به زمین چشم دوخته
از خیابان میگذرم و پاورچین پاورچین به سمت ماهان میروم
روی صندلی کنارش جای میگیرم هنوز متوجه حضور من نشده دستم را روی دستان او قرار میدهم
گنگ برمیگردد با دیدن من شوکه نگاهم میکند و دستش را از دستان من بیرون میکشد
لبخند میزنم انتظار همچین رفتاری را از او داشتم
ماهان بهت زده میپرسد
+تو..چرا..
به آسمان خیره میشوم
_شاید الان داری فکر میکنی چرا دستتو گرفتم یا اصلا چرا اینجام.
ماهان سکوت میکند
_همیشه در حسرت یه برادر بودم یه برادر که بتونم بهش تکیه کنم وقتی مامانم بهم گفت من و تو برادر و خواهر شیری هستیم داشتم از ذوق بال در می آوردم
اما بهت نگفتم میدونی چرا؟
ماهان هم نگاهش را به آسمان میدوزد
+چرا؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی