🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادهفتم
نرگس چیزی را از پشت سرش بیرون می آورد و روبه رویم میگیرد
نگاهی به ساعتم می اندازم سالم بود بدون هیچ نقصی!
_این که سالمه
پشت چشمی برایم نازک میکند و می گوید
+میخواستم بسنجمت ببینم چقدر جنبه داری دیدم هیچی امروز حتما به ریحانه گزارش میدم که اگه پشیمون شد جواب منفی بده
لبخند ملیحی تحویلش میدهم
_عه اینطوریه؟
+بله آقا داماد
_پس منم به داماد آیندمون تمام جزئیات رو میگم اگه پشیمون شد زودتر فرار کنه
+اون اگ عاشق باشه فرار نمیکنه
اهسته روی دستش میزنم که فریادش بلند میشود
+چکار میکنی؟آخ
_این و زدم بفهمی دیگه از این حرفا نزنی حیا کن دختر
با ناز و عشوه به سمت پدرم میرود
+باباببین پسرتو
بابا:چی شده؟
+دست روی خواهرش بلند میکنه اصلا زنگ بزنم به ریحانه بگم دست بزن داره
ساعتم را روی مچم میبندم و به سمت در خروجی سالن حرکت میکنم
+کجا میری؟
_دارم میرم سراغ ریحانه دیگه
نرگس با تعجب میپرسد
+مگه نمیخوای منم ببری؟
بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم
_اگه میخوای بیا
در را باز میکنم که نرگس با سرعت به دنبال من حرکت میکند
در ماشین را باز میکنم و روی صندلی راننده مینشینم
قبل از اینکه نرگس در صندلی جلو بنشیند با اشاره ی من روی صندلی عقب ماشین جای میگیرد!
ماشین را روشن میکنم
نرگس با اخم به روبه رویش خیره شده و هیچ نمی گوید
_چرا حالا اخم کردی؟
+هیچی دیگه هنوز زنت نشده جای ما رو گرفت
_کی؟
با تشر می گوید
+ریحاانه
_ریحاااانه؟؟؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی