eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
12.4هزار ویدیو
160 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤍 مهدی از جلوی در کنار میرود و من وارد خانه میشوم _سلام نرگس با ذوق روبه رویم میاستد +به به بالاخره تشریف فرما شدید عروس خانم حاج رضا و محبوبه خانم به احترام من از سرجایشان بلند میشوند هردو با گرمی و صمیمیت خاصی پاسخم را میدهند از استقبال آنها لبخند محجوبی میزنم _ببخشید من برم لباسام رو عوض کنم برمیگردم حاج رضا:برو دخترم راحت باش قدم های اهسته ای به سمت اتاقم برمی دارم در را باز میکنم و وارد اتاقم میشوم چادر مشکی ام را با چادر رنگی با گل های سبز رنگش تعویض میکنم از اتاق خارج میشوم و وارد پذیرایی میشوم و کنار نرگس روی مبل دونفره جای میگیرم بعد از تمام شدن بحث جمع محبوبه خانم روبه مادرم میکند +مرضیه خانم بهتره این دوتا جوون هم زودتر برن صحبت های آخرشون رو بکنن که اگه اجازه بدید فردا باهم برن آزمایش بدن از خجالت سرم را پایین می اندازم مهدی با دیدن صورت خجالت زده ی من آرام میخندد با اشاره ی مادرم از سرجایم بلند میشوم و مهدی هم پشت سرم بلند میشود و باهم وارد اتاق میشویم من روی تخت ام مینشینم و مهدی روی صندلی میز تحریرم صندلی را روبه روی من قرار میدهد بعد از چند دقیقه سکوت را میشکند. +عکس شهید همتِ؟ _بله +دلیل خاصی داره که عکس این شهید بزرگوار رو به دیوار زدید؟ به دستان گره زده ام خیره میشوم نگاهش را از قاب عکس منتظر به من میدوزد _زمانی که پدرم شهید شد و در واقع مفقود الااثر شد من فقط 13سالم بود اون زمان خیلی با خبر شهادت پدرم داغون شدم خب بالاخره پدر پشت و پناه و تکیه گاه یه دختره احساس میکردم نابود شدم اون موقع بود که افسردگی گرفتم دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم یا جایی برم همون زمان هم عمو و عمه ام به دلایلی ترکمون کردن تنها کسایی که برای من و مادرم موندن دوتا داییام بودن! بعد از چند سال حالم کمی بهتر شد که عکس این شهید رو دیدم وقتی به عکسشون نگاه میکنم خیلی حس خوبی دارم احساس میکنم یه برادر دارم که همیشه حواسش بهم هست از اون موقع این شهید بزرگوار،شدن برادرشهید بنده!
🤍'جانم‌میرود'🤍 مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصال چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت. نگاهی به اطراف انداخت. مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب... کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت. آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد. مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد. گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود. نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد. چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست. با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد. به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند. ـــ چیزی شده؟! همه به طرفش برگشتند. مریم خداروشکری گفت. ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم. ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم. سارا خندید. ـــ دیدید گفتم همین دور و براست! شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد. ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید... محسن با تشر گفت: ــــ شهاب!!! انم میرود مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند. ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد. ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصال باهاش دیگه حرف نزن... روبه محسن گفت. ـــ بریم محسن! به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود. مریم و محسن در ماشین نشستند. ـــ ببخشید مزاحم شدم! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون. مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند. مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت. ماشین حرکت کرد. همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را باال می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد... نویسنده:سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری