eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
12.4هزار ویدیو
160 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤍 با آستین پیراهنم اشک چشمانم را پاک میکنم پیام مهدی را بی جواب رها میکنم و سرم را روی بالشت ام میگذارم نمی دانم چقدر طول میکشد که بالشت ام از بارش اشک هایم خیس میشود *مهدی* نرگس دو پیراهن با طرح و مدل متفاوت از کمدم بیرون میاورد و روبه رویم قرار میدهد +خب یکیشونو بپوش نوچ نوچی میکنم که با حرص پاسخ میدهد +چی نه دوساعته دارم یکی یکی نشونت میدم میگی نه اینا الان کجاشون بده؟ به پیراهنی که چهارخانه ای است و رنگ قهوه ای کم رنگی دارد اشاره میکنم _این الان سنمو میبره بالا اصلا به درد نمیخوره پیراهن کناری اش با رنگ آبی آسمانی را در دستانم میگیرم _این ام که اصلا رنگش بده کمدم را برانداز میکنم که نگاهم روی یکی از پیراهن ها قفل میشود پیراهنی با طرح ساده بود که رنگ شیک سفید مشکی اش به دل مینشست نرگس با دهان باز نگاهم میکند +تو میخوای اینو بپوشی؟؟؟ _چه اشکالی داره؟ +تو که همیشه میگفتی این خیلی تو چشم میزنه رنگش جیغه!! _از کی تاحالا رنگ سفید مشکی جیغ شده؟ واس من حرف در نیار برو زودتر آماده شو که باید بریم دیرمون نشه! +خیلی پرویی _رو حرف داداش بزرگترت هم حرف نزن با عصبانیت در اتاقم را میکوبد صدایم را بلند میکنم و با فریاد میگویم _درو شکستی دختره ی جیغ جیغو صدای نرگس به گوش میرسد +جیغ جیغو زنته با خنده سرم را تکان میدهم پیراهنم را میپوشم و دراتاق را باز میکنم _مامان مادرم با لبخند می گوید +جانم؟ _اون ساعتی که بابا واسه تولدم گرفت کجاست هرچی گشتم پیداش نکردم؟ بابا:نکنه گمش کردی _نه بابا نرگس با مِن و مِن ادامه میدهد +راستش اون شکست با تشر میگویم _چییی؟؟؟یعنی چی شکست با ترس نگاهش را به چشمانم میدوزد +خب..از دستم افتاد دستی به موهای مرتب ام میکشم که نرگس چیزی را از پشت سرش بیرون می آورد و روبه رویم میگیرد نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍'جانم‌میرود'🤍 متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟! مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت. _ پاشو... بریم تو اتاقت! مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد. _ مریم، اینجا چه خبره؟! مریم خندید. کنارش نشست. _ قضیه چیه مریم؟! مریم گونه مهیا را بوسید. _ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم! _ شوخی بی مزه ای بود. مریم خوشحال خندید. _ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم... مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود. از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود. و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود. اصال برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخالقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد. فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند. _ بفرمایید. شهاب استکان چایی را برداشت. _ممنون مریم جان! محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت. _خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟! شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت. _ان شاء اهلل فردا دیگه... شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت: _ فردا؟! همه شروع به خندیدن کردند. _ پسرم نه به قبال، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به االن که اینقدر عجله داری!! شهاب با اعتراض گفت: _بابا! دوباره صدای خنده در خانه پیچید. شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود. وارد شد، روی یکی از میز ها نشست. دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند. شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد. به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت. احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود. سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید. _ بازهم تو... تکیه اش را به صندلی داد. _ انتظار مهیا رو داشتی؟! _ اسمشو به زبون کثیفت نیار! آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم. شهاب از جایش بلند شد. _بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست.. شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت: _چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟! تکیه اش را به صندلی داد. _نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته! شهاب گنگ نگاهی به او انداخت. _ چی می خوای بگی؟! _ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره... شهاب خندید. _ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم . شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...