یوسف اصلاً کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد می گرفت، نه به کار خانه. حتی اگر دو روز هم غذا درست نمی کردم، خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی منظم بودم. چون زندگیم را خیلی دوست داشتم. گاهی می گفت: «تو چرا این جوری هستی؟ ولش کن بابا! چه قدر به این چیزها اهمیت می دی؟ هر چی شد می خوریم دیگه». خوش حال تر می شد، اگر می نشستم و چهارتا #کتاب می خواندم. می گفت زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمره ای زندگی نکن که از مطالعه ات بمونی.
بارها ازش پرسیدم چی دوست داری برایت بپزم؟ می خندید و می گفت: «غذا، فقط غذا». یادم نیست یک بار هم گفته باشد فلان غذا.
#شهید_کلاهدوز ❤️
از زبان همسر شهید
بیش تر پول هایش را خرج کتاب خریدن برای حامد و فاطمه می کرد. برای خودش هم می خرید. همیشه می گفت یک جایی از کمد رو بذار برای هدیه. اصلاً یک کمد مخصوص هدیه باشه». خیلی وقت ها که از کتاب یا اسباب بازی ای خوشش می آمد، چندتا چندتا می خرید و می گذاشت توی کمد هدیه ها. می گفت: «باید توی خونه چیزی برای هدیه دادن آماده باشه، تا وقتی جایی می ریم، لازم نباشه تازه اون وقت بریم برای خودشون یا بچه هاشون، هدیه ای بخریم». هر وقت بچه ای می آمد خانه مان و یوسف می خواست بهش کادو بدهد، از کمد هدیه ها کتاب و اسباب بازی بر می داشت و می داد. فکرهایش خیلی قشنگ بود.
#شهید_کلاهدوز ❤️
از زبان همسر شهید
#نیمه_پنهان_ماه 📚
دختر آسـمانـی
بیش تر پول هایش را خرج کتاب خریدن برای حامد و فاطمه می کرد. برای خودش هم می خرید. همیشه می گفت یک جا
فردا به نیت #شهید_کلاهدوز به یه بچه هدیه میدم 😊
حالا اون بچه اسمش مهدی یا نرگس و نرجس و... باشه که چه بهتر😍
#روز_دهم
#نیمه_پنهان_ماه 📚
#دوست_دارم_مثل_توباشم