🍁 #لحظههای_آخر
به امام (ع) نگاه میکردم،
#زهر کار خودش را کرده بود
نمازش که تمام شد
یاسر را صدا کرد و پرسید:
آیا همه خدمتکاران و اهل خانه
🍏 غذا خوردهاند؟
یاسر گفت: فدایتان شوم،
با این حال شما، کسی نمیتواند
غدا بخورد ⛅
امام (ع)
راست نشستند و فرمودند:
سفره بیندازید ...
#سفره که پهن شد
امام هم کنار سفره نشستند
تا ما با خیال راحت غذا بخوریم 🍀
از حضور همه مطمئن شدند
با همه گرم گرفتند و حتی گفتند:
ازین #غذا برای خانوادههایتان هم
ببرید
غذا را که خوردیم
خیالشان که راحت شد
امام رضا (ع) بیهوش افتادند ... 🌧 💔💔
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
🍁 #لحظههای_آخر
اباصلت میگفت:
از همان موقع که امام رضا (ع)
از مجلس مامون برگشتند،
حالشان دگرگون بود ...
فهمیدم که مسموم شدهاند
امام (ع) فرمودند:
«درها را ببند»
🌙 بعد رنجور در بستر خوابیدند
قلبم آتش گرفته بود
با غم، میان خانه ایستاده بودم
که ناگهان جوانی زیبا را دیدم که
شباهت عجیبی به امام (ع)
داشت
با تعجب، سویش شتافتم؛
ایشان فرمودند:
ای اباصلت، من محمد بن علی،
امام جواد، هستم؛ آمدهام تا
⛅ با پدر غریبم وداع کنم
#وداع
آه، چقدر شنیدن این حرف
برایم سخت بود ... 🌧
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
🍃 #لحظههای_آخر
روایت شده که
چون شب بیست و یکم رمضان شد
اثر زهر، بر امیرالمومنین(ع)
شدیدتر شد و
فرزندان
در غم پدر، بیتاب بودند...
امیرالمومنین(ع)
🌿 وصیتهای خود را به
فرزندان، فرمودند و حوالی صبح
به مردم رخصت داده شد
که بر بالین ایشان
بیایند و
با ایشان سخن بگویند
علی(ع) در همان شرایط سخت
با مردم سخن گفتند؛
حجر بن عدی
به امام(ع) گفت
که تا آخرین نفس،
❤ پای عشق شما خواهم ماند...
امیرالمومنین(ع)
🔆 او را دعا کردند، سپس
کمی شیر آشامیدند و
فرمودند:
این آخرین روزیِ من از دنیاست
_ فرزندان، های های گریه میکردند . . . _ 💔💔
📗 منتهی الامال. شیخ عباس قمی
♥️ دخترونه حرم رضوی
┏━ 🕊 ━┓
@dokhtar_razavi
┗━ 💛 ━┛
🦋👈 دوستانت رو هم به جمع دخترونهمون دعوت کن
🍃 #لحظههای_آخر
شب قبل از رفتنش
🌙 تا صبح بالای سرش بیدار نشستم؛
امن یجیب خواندم...
به هر دعایی
چنگ زدم تا بماند...از خواب پرید
_ ابالحسن(ع)،
⛅️ خواب پدر را دیدم
گفتند: خیلی زود
پیش خودم میآیی...
سرم را برگرداندم
🌧 تا اشکهایم را نبیند...
لحظهها سخت میگذشتند
چشمهایش را به من دوخته بود...
_ در این چند سالی که
🍁 با هم زندگی کردیم، هیچوقت
خلاف میل تو رفتار نکردم...
به تو دروغ نگفتم...
🍂 باز از آن استخوانهای گلوگیر
در گلویم گیر کرده بود
اشکهایم
بی اختیار میریخت
و من فاتح خیبر حریفش نبودم...
_ من هیچوقت
🌾 تو را عصبانی نکردم...
به کاری که دوستش نداشتی
وادارت نکردم...
تو هم هیچ وقت
خلاف خواست من رفتار نکردی
با زبان بی زبانی
التماست میکردم بمانی...
💔 حالا زخمی که
بعد از
رفتن پیامبر(ص)
میرفت تا درمان شود،
با غصه نبودنت سر باز کرده است...
📗 حیدر. نشر کتابستان معرفت
💚🤍❤️ دخترونه حرم رضوی
┏━ 🕊 ━┓
@dokhtar_razavi
┗━ 💛 ━┛
🌸👈 دوستانت رو هم به جمع دخترونهمون دعــوت کن