فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچههیئتییعنیاینشکلی..😅😍
💗🌷@dokhtaranZpesaranA
مسیری که پدرهامون ازش به مدرسه میرفتن
یه لحظه سردم شد😅
📲@dokhtaranZpesaranA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا قیامت اسیر او می شد
هرکه سلطان طوس را میدید
مولوی، شمس را رها میکرد
گر که شمس الشموس را میدید
چیست تازه برات؟ ای حافظ!
گر بگیری برات مشهد را
عشق شاخه نبات جای خودش
امتحان کن نبات مشهد را...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📲@dokhtaranZpesaranA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد ما را احدی جز تو
ندانست حسین
به فدای تو که هم دردیو
هم درمانی ...
#السلام_علیک_یااباعبدلله
💚🌿@dokhtaranZpesaranA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرارمیکنم
تویحرمبهمجابده...💔🥺
🌿🙂@dokhtaranZpesaranA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منشیعهامحیدرآقامه....¹¹⁰((🥹🫀✨
🤍👀@dokhtaranZpesaranA
تحویل بگیرید آقای پزشیکان
دانشجویی که هرگونه توهین و بی احترامی را به ارزش های یک ملت در کارنامه خود دارد به اسم وفاق ملی برمیگردانید دانشگاه تا از بیتالمال برای آموزشش هزینه شود و او اینگونه پاسخ این کار را میدهد...
بخشش برای کسی است که اشتباه خود را بپذیرد نه این که بعد از گذشت جری تر شود
آقای قوه قضائیه حال شما چطور است؟
#پزشکیان
📲@dokhtaranZpesaranA
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪایۍ•پسࢪانِعَلَﯡۍ"
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚} بسمالله! 📖رمانِ #تنها_میانِ_داعش 📌#قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها ه
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚}
بسمالله!
📖رمانِ #تنها_میانِ_داعش
📌#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :
«بله؟»
اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :
«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :
«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!»
لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :
«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :
«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :
«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :
«این کافر اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!»
ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم.
همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است...
ادامه دارد...
✍🏼فاطمهولینژاد
پسࢪاولگفت:
مادر،اجازههستبࢪمجبهھ؟
گفت:بروعزیزم..
رفتو؛والفجࢪمقدمآتےشھیدشد..🕊"
#شھیداحمدتلخآبۍ
پسࢪدومگفت:
مادر،داداشکہرفتمنهمبࢪم!؟
گفت:بروعزیزم..
رفتوعملیاتخیبرشھیدشد🕊"
#شھیدابوالقاسمتلخآبۍ
همسࢪشگفت:
حآجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروۍزمیننمونھ..
رفتوعملیآتوالفجر⁸شھیدشد🕊"
#شھیدعلےتلخآبۍ
مادربہخداگفت:
همہدنیامروقبولکࢪدۍ
خودمروهمقبولکن..
رفتودرحجخونینشھیدشد🖐🏻
⟦ #شھیدهکبࢪۍتلخآبۍ:))''
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪایۍ•پسࢪانِعَلَﯡۍ"
امشب قرص ماه کامله ماه شب چهاردهم که میگن اینه برید بیرون ماهو ببینید، با چشم خیلی قشنگتر از عکسشه
قبل از اینکه ماه کامل بره وسط آسمون دیدینش؟
خیلی قشنگتر بود
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪایۍ•پسࢪانِعَلَﯡۍ"
قبل از اینکه ماه کامل بره وسط آسمون دیدینش؟ خیلی قشنگتر بود
آره امروز کلاً داشتم ماهو نگاه میکردم همراه با چایی
نگاه کردن به ماه چایی میبره😂
البته یه دونه بیشتر نخوردم اونم با اصرار
خیلی قشنگ بود امروز ماه، روشن تر از همیشه
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪایۍ•پسࢪانِعَلَﯡۍ"
آره امروز کلاً داشتم ماهو نگاه میکردم همراه با چایی نگاه کردن به ماه چایی میبره😂 البته یه دونه بیشتر
نه چای رو نیستم😅
ولی کار خوبی کردید
جشن بودیم؛
آقایی داشتن از شاد و شوخ طبع بودنِ اهل بیت صحبت میکردن.
ی داستانی تعریف کردن
جالب بود گفتم اینجاهم بگم.
میگفتن ی روز ی دورهمی
بین اصحاب و پیامبر(ص) بوده،
حضرت علی(ع) هم بودن...
اون زمان خیلی خوراکی های متنوع نبوده
خوراکی پذیرایی خرما بوده!
میگفتن پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) کنارهم نشسته بودن...
پیامبر(ص) هسته ی خرماهایی که
میخوردن رو مینداختن تو ظرفی که جلوی حضرت علی(ع) بوده...
بعد چند دقیقه پیامبر(ص) رو به اصحاب
فرمودن که:
«ببینید علی چقدر زیاد خرما خورده! 🧐»
حضرت علی هم بدون مکث فرمودن که:
«شما ببینید که پیامبر،
همه ی خرماهارو با هسته خورده 😳😂»
#طنز
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪایۍ•پسࢪانِعَلَﯡۍ"
جشن بودیم؛ آقایی داشتن از شاد و شوخ طبع بودنِ اهل بیت صحبت میکردن. ی داستانی تعریف کردن جالب بود
میگفتن وقتی اسم اهل بیت میاد
همه فکر میکنن باید گریه کنن و عزاداری باشه...
درحالی که اگر اهل بیت رو بشناسیم،
تازه متوجه میشیم
که چقدر شاد و اهل بگو بخند بودن!!
ینی اصلا دلم نمیخواد بخوابم
دلم میخواست تا صبح یکاری بود باهم انجام میدادیم😑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوونم اما پیرم . . .
🌱💙🍃@dokhtaranZpesaranA
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪایۍ•پسࢪانِعَلَﯡۍ"
خدایا منو شتر کن😅 📲@dokhtaranZpesaranA
وااای مگ میشه😂🤦🏻♀️
بزرگترین حسرت ِ
روزِ قیامت آن است که به
انسان نشان میدهند؛
میتوانسته در زندگی به کجا
برسد و نرسیده..
میتوانسته چه انسانی بشود
و خودش نخواسته و نشده!