eitaa logo
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍س‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
219 فایل
❮🌱الهـےبہ‌تۅڪل‌نـٰام‌اعظمټ🌱' اینجا؟ ی مکانِ دِنج براے‌ اَݦانَتداࢪانِ چادرِخانم‌زهࢪای مࢪضیه(س) ﯡ نِگاهبانانِ غِیࢪت‌ِ امیࢪالمؤمنین‌علے‌(؏) ناشناس: https://daigo.ir/secret/2343274092 شرو؏ خادمـۍ؛ " ¹⁵. ⁶. ¹⁴⁰¹ "
مشاهده در ایتا
دانلود
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍س‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
اونجـایی‌کـه‌حـاج‌مهـدی‌میگـه‌: ماعشـقِ‌علـی‌واولاد‌علی‌؛ روبـاقلبمـون‌قبـول‌کـردیـم!" [ @dokhtaranZpesaranA]
سلام‌عرض‌ادب:» دوستان‌اومدم‌کمی‌باهاتون‌صحبت‌کنم🤍 قدیمیای‌کانال‌میدونند‌که‌کانال‌یه‌مدت‌طولانی‌فعالیت‌نداشته‌..و‌دوباره‌کانال‌پا‌گرفته‌به‌مدد‌مدیر‌عزیزکانال‌و‌کمک‌ادمین‌های‌بزرگوار‌کانال‌سرپا‌شده:» و‌ما‌همه‌ی‌تلاشمون‌برای‌کانال‌میکنیم... و‌تنها‌چیزی‌که‌از‌شما‌میخوایم‌اینیکه‌که.. فعال‌باشید‌حمایت‌کنید‌مثل‌قبل اگر‌فعال‌باشید‌و‌انرژی‌بدید‌قراره‌به‌فعالیت‌های‌کانال‌کلی‌چیزای‌خفن‌اضافه‌شه‌ازجمله«پادکست،محفل،معرفی‌شهدا‌،چالش‌و...» اما‌متسفانه‌‌فعال‌نیستید‌و‌این‌شکلی باعث‌میشه‌خستگی‌رو‌ی‌تنمون‌بمونه به‌شخصه‌وقتی‌ناشناس‌گذاشتم‌ هیچ‌پیامی‌ندادید‌الی‌دونفر‌که‌چیز‌خواستی‌هم‌نبود‌ولی‌قبلا میترکوندید🥲 الانم‌مدارس‌باز‌میشه‌ ولی‌باز‌ما‌سعی‌میکنیم‌براتون‌فعالیت‌کنیم‌ پس‌لطفا‌شماهم‌فعال‌باشید و‌بهمون‌انرژی‌بدید‌از‌هرجهت‌و‌علاقه‌ نشون‌بدید‌ به‌کانال‌که‌بدونیم‌خوشتون‌میاد‌از‌کانال‌ نوع‌فعالیت‌هامون‌یا‌خیر... خیلی‌دوستانه‌خواستم‌باهاتون‌صحبت‌کنم♥️🤌 امیدوارم‌دلخوری‌پیش‌نیاد👀✨ یاعلی🌿 ♥️👀@dokhtaranZpesaranA
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍س‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
سلام‌عرض‌ادب:» دوستان‌اومدم‌کمی‌باهاتون‌صحبت‌کنم🤍 قدیمیای‌کانال‌میدونند‌که‌کانال‌یه‌مدت‌طولانی‌فعال
اگر‌خدا‌بخواد‌از‌این‌ببد‌براتون‌هرچند‌یکبار‌ محفل‌و‌معرفی‌شهدا‌میزارم‌ و‌امیدوارم‌خوشتون‌بیاد♥️🥲 خوشحال‌میشیم‌کانال‌به‌ دوستاتون‌معرفی‌کنید‌که‌زودتر‌یک‌کا‌بشیم🤌👀🤍
محفل‌جدید‌زیبا‌ از‌کانال:دختران‌زهرایی‌پسران‌علوی زمان‌انتشار: چهارشنبه‌ساعت‌6‌عصر به‌قلم: منتظر‌بمانید👀🌿 💚✨@dokhtaranZpesaranA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر می‌توان از غمت گریه کرد ولی بی تفاوت ز دنیا گذشت مگر می‌توان داغدار تو بود ولی ساده از داغ دلها گذشت... حاج مهدی رسولی 📲@dokhtaranZpesaranA
میبینم که همه خسته از مدرسه برگشتین🥲😁 خداقوت
+ ابی‌عبدالله ؟ - جانم ؟ + خستم اقا جون💔. @dokhtaranZpesaranA
عِشق‌یَعنی‌بُخورَم‌حَسرت‌ِشِش‌گوشه‌فَقَط باهَمین‌آرزوی‌ِکَرب‌ُوبَلاخوشبَختَم💔 @dokhtaranZpesaranA
شبکه های مختلف صدا و سیما آفرین، خیلی خوب حادثه معدن طبس رو پوشش دادید👏 شبکه یک هی زیر نویس میکنه کارگران جهاد‌گر، کارگران پر افتخار، کارگران فلان... اون موقعی که باید از کارگر حمایت بشه دقیقا کدوم گوری هستید؟ کارگری که صورتشو با سیلی سرخ نگه میداره کارگری که روز به روز جلوی زن و بچه شرمنده تر میشه کارگری که حقوقش کفاف اجاره خونشو به زور میده کارگری که اکثر مواقع مورد ظلم و تحقیر کارفرما قرار میگیره ولی چاره‌ای جز سکوت نداره کارگری که سهمش از صدا و سیما نهایت یه نماهنگ غم انگیزه تازه اونم اگه فوت کنه... ولی زمانی که باید از حقوق کارگرا در برابر سرمایه دارها حمایت بشه خفه میشن... فکر میکنید این کارگرا برای چقدر حقوق داشتن تو اون معدن کار میکردن نهایت ۱۵ تومن بعد معدن دار همین ذغال سنگ رو به قیمت جهانی میفروشه بله یعنی حقوق کارگر به ریال سود صاحبان سرمایه به دلار... دست مریزاد به مسئولین اصلا ما انقلاب کردیم برای همین دیگه، برای اینکه سرمایه دارا با خیال راحت تو این مملکت به شیوه نوین نظام ارباب رعیتی رو برقرار کنن تو همه جا وضعیت کارگرا همینه تو صنایع، شرکت ها، دستگاه های دولتی و خصوصی و... هر چند وقت یک بار یه اتفاق تو معادن بعدش کلی پیام تسلیت و قول پیگیری چند روز بعد هم موضوع فراموش میشه... 📲@dokhtaranZpesaranA
رفقا ببخشید این مدت نتونستم رمان بفرستم
حالا ی قسمت رمانمون بشه؟
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍س‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚} بسم‌الله! 📖رمانِ #تنها_میانِ_داعش 📌#قسمت_بیست_و_سوم 💠 هول انفجاری که دوب
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚} بسم‌الله! 📖رمانِ 📌 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید : «همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید : «پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد : «خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید : «یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد : «حاج‌قاسم نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی‌ها رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت : «دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم : «می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد : «اوضام خیلی خرابه!» و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد : «ان‌شاءالله محاصره می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ دلتنگی‌اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد : «نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم : «دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که آمریکا واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد : «انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط سیدعلی‌خامنه‌ای و حاج‌قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد : «سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد : «تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد : «بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت : «نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...» و از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت : «هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور تعرض داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد : «ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد : «دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟»... ادامه دارد... ✍🏼فاطمه‌ولی‌نژاد
از معدن آتشین خبر آوردند اوضاع کبوتران پرسوخته را 🥀 شادی ارواح عزیزانی که از میان ما رفتند فاتحه ای قرائت کنیم🌹 🤍🌱@dokhtaranZpesaranA
محفل‌جدید‌زیبا‌ از‌کانال:دختران‌زهرایی‌پسران‌علوی زمان‌انتشار: چهارشنبه‌ساعت‌6‌عصر به‌قلم: منتظر‌بمانید👀🌿 💚✨@dokhtaranZpesaranA
منتظرباشید هرچقدر‌میتونید‌این‌پیام‌رو‌فور‌کنید‌نشر‌بدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪای‍ۍ•پ‍س‍‌ࢪان‌ِعَل‍َﯡۍ"
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚} بسم‌الله! 📖رمانِ #تنها_میانِ_داعش 📌#قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من م
{𝐝𝐨𝐤𝐡𝐭𝐚𝐫𝐚𝐧𝐙𝐩𝐞𝐬𝐚𝐫𝐚𝐧𝐀🌿💚} بسم‌الله! 📖رمانِ 📌 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم : «پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد : «یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد : «برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از شادی می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در آسمان پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه‌ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم : «یه ساعت استراحت کن بعد برو!» انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی‌اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد : «فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج‌قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد : «خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او دعا می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد : «حاج‌قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت سیدعلی‌خامنه‌ای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند : «بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد : «شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم امان‌نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را سیر کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده‌ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید : «حاجی خونه‌اس؟»... ادامه دارد... ✍🏼فاطمه‌ولی‌نژاد
1،چی🥲 2،وا:/ 3،دهه هشتادی🥲