❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | با پدرم حرف بزن
.
پشت سر هم زنگ میزد … توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمیکرد که میتونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم …
توی حال خودم نبودم .. دایسون هم پشت سر هم زنگ میزد …
- چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو پی کارت …
+ در رو باز کن زینب .. من پشت در خونهت هستم .. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه!!
- دارو خوردم!! اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان ..
یهو گریهم گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه، وجودش برام آرامش بخش بود …
تب، تنهایی، غربت … دیگه نمیتونستم بغضم رو کنترل کنم …
- دست از سرم بردار .. چرا دست از سرم برنمیداری؟! اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟!
اشک میریختم و سرش داد میزدم !!
+ واقعا داری گریه میکنی؟!! من واقعا بهت علاقه دارم .. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمیداری؟ …
پریدم توی حرفش …
- باشه!! واقعا بهم علاقه داری؟!
با پدرم حرف بزن .. این رسم ماست .. رضایت پدرم رو بگیری قبولت میکنم !!
چند لحظه ساکت شد .. حسابی جا خورده بود!!
+ توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟!
آخرین ذرههای انرژیمو هم از دست داده بودم .. دیگه توان حرف زدن نداشتم …
+ باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟! من فارسی بلد نیستم!!
- پدرم شهید شده .. تو هم که به خدا و این چیزا اعتقاد نداری!! به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | ۴۶ تماس بیپاسخ
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجهام قطع شده بود .. تبم هم خیلی پایین اومده بود .. اما هنوز به شدت بیحس و جون بودم!!
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم .. بلند که شدم، دیدم تلفنم روی زمین افتاده !!
باورم نمیشد .. ۴۶ تماس بیپاسخ از دکتر دایسون …
با همون بیحس و حالی، رفتم سمت پریز، و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد!!
پتوی سبکی رو که روی شونههام بود …
مثل چادر کشیدم روی سرم و از پلهها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم، انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم .. باورم نمیشد .. یان دایسون پشت در بود!!
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج میزد، با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
- با پدرت حرف زدم!!!! گفت :
از صبح چیزی نخوردی .. مطمئنشو تا آخرش رو میخوری …
اینو گفت و بی معطلی رفت .. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل!!
توش رو که نگاه کردم، چند تا ظرف غذا بود، با یه کاغذ .. روش نوشته بود :
از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم .. دیگه هیچ بهانهای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل، ناخودآگاه خندهام گرفت …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان …
باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگهای نمیزد!!
هر کدوم از بچهها که بهم میرسید، اولین چیزی که می پرسید این بود :
- با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم .. چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد، و بالاخره سکوت دو ماههش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه !!
+ از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمیبینم قبول نمیکنم …
+ پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟!! منم احساس شما رو نمیبینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود!!
چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد .. تمام عملهاش رو هم کنسل کرد!!
گوشیم زنگ زد .. دکتر دایسون بود :
- دکتر حسینی همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم .. بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط!! خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز .. بدون هیچ مقدمهای :
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟!!
- حتی اون شب … ساعتها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاقتون روشن شد، که فقط بهتون غذا بدم …
- حالا چطور میتونید چشمتون رو روی احساس من، و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟!!
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم … از صمیم قلب به خدا التماس میکردم … یه بلای جدید سرم نیاد …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زنده شون کن
پشتسر هم و با ناراحتی، این سوالها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم:
- احساس قابل دیدن نیست، درک کردنی و حس کردنیه!! .. حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه؛ غیر از اینه؟ …
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس میزنید؟!!
+ اینها بهانه ست دکتر حسینی .. بهانهای که باهاش فقط از خرافاتتون دفاع میکنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
- نه دکتر دایسون .. اگر خرافات بود عیسی مسیح، مردهها رو زنده نمیکرد .. نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلادِ مسیح میگذره …
شما میتونید کسی رو زنده کنید؟!!
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ …
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟!
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمیکنید؟!! اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زندهشون کنید!!
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد …
نگاهش جور خاصی بود .. حتی نمیتونستم حدس بزنم توی فکرش چی میگذره ..
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
- شما از من میخواید احساسی رو که شما حس میکنید … من ببینم …
- محبت و احساس رو با رفتار و نشانههاش میشه درک کرد و دید ..
از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانهها ببینم .. اما چشمم رو روی رفتار و نشانههای خدا ببندم …
- شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها میکردید؟!!
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
+ زنده شدن مردهها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …...
چند لحظه مکث کرد …
+ چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ … اگر این حرفها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ .. اگر این حرفها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …!!!!
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
+ این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج میزد … میتونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهرهش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد …
اما باید حرفم رو تموم می کردم…
+ شما الان یه حس جدید دارید … حس کسی رو که با وجودِ تمامِ لطفها و توجهش، احدی اونو نمیبینه … بهش پشت میکنن … بهش توجه نمیکنن … رهاش میکنن … و براش اهمیت قائل نمیشن …
تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانههای محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار میکنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی، فقط و فقط یک بار بهتون گفتم : احساس شما رو نمیبینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
.
.
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عملهای جراحیهای دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می.شدیم …
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد .. میتونستم به ایران برگردم و خانوادهام رو ببینم … فقط خدا می.دونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم .. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه، دخترِ مریم، قد کشیده بود .. کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
توی فرودگاه، همه شون اومده بودن، همین که چشمم بهشون افتاد .. اشک، تمام تصویر رو محو کرد .. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم …
شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ..
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف میزدن .. هر کدوم از یک جا و یک چیز میگفت …
حنانه که از ۴ سالگی، منو ندیده بود .. باهام غریبی میکرد و خجالت میکشید …
محمدحسین که اصلا نمیذاشت بهش دست بزنم!!
خونه بوی غربت میداد …
حس میکردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم ..
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛ اما من … فقط گاهی .. اگر وقت و فرصتی بود .. اگر از شدت خستگی روی مبل .. ایستاده یا نشسته خوابم نمیبرد .. از پشت تلفن همه چیز رو میشنیدم!!
غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه میکردم، کمی آروم میشدم .. چشمم همه جا دنبالش میچرخید …
شب، همه رفتن .. و منم از شدت خستگی بیهوش، .. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده، داشت قرآن میخوند ..
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش .. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش، بیاختیار اشک از چشمم فرو ریخت …
- مامان!! شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۲
📢‼️این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت میکرد، و من بیاختیار، اشک میریختم ..
غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
- خیلی سخت بود؟ …
+ چی؟ …
- زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد .. قدرت حرف زدن نداشتم، و چشمهام رو بستم .. حتی با چشمهای بسته .. نگاه مادرم رو حس میکردم …
+ خیلی شبیه علی شدی .. اون هم، همه سختیها و غصهها رو توی خودش نگه میداشت .. بقیه شریک شادیهاش بودن .. حتی وقتی ناراحت بود میخندید که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقعها جوون بودم … اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه با اون چشمهای خیس .. خندهم گرفت … دختر کوچولو؟!!…
چشمهام رو که باز کردم ..
دایسون اومد جلوی نظرم .. با ناراحتی، دوباره بستم شون …
- کاش واقعا شبیه بابا بودم، اون خیلی آروم و مهربون بود .. چشم هر کی بهش میافتاد جذب اخلاقش میشد …
ولی من اینطوری نیستم .. اگر آدمها رو از خدا دور نکنم، نمیتونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم .. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت .. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم … کم کم از بین خانوادهام هم حذف میشدم …
علت رفتنم رو هم نمیفهمیدم و جواب استخاره رو درک نمیکردم ….
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بخشنده باش
.
زمان به سرعت برق و باد سپری شد …
لحظاتِ برگشت، به زحمت خودم رو کنترل کردم ..
نمیخواستم جلوی مادرم گریه کنم ..
نمیخواستم مایه درد و رنجش بشم …
هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست دادهها گریه میکردم …
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد .. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود، حالتش با من عادی شده بود .. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم !!
هر چند همه چیز طبیعی به نظر میرسید، اما کم کم رفتارش داشت تغییر میکرد … نه فقط با من، با همه عوض میشد!!!
مثل همیشه دقیق .. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …
ادب .. احترام .. ظرافت کلام و برخورد …
هر روز با روز قبل فرق داشت …
یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می.کرد… دیگه به شخصی زل نمیزد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی پ.کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش میکردن … به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبتها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود،.. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمیدونستیم …
شیفتم تموم شد …
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
- سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ …
میخواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم، از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید .. نشست …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
- خانم حسینی!! میخواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم .. اگر حرفی داشته باشید گوش میکنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم !!
این بار مکث کوتاهتری کرد …
- البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید، مثل خدایی که میپرستید بخشنده باشید!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | متاسفم
.
حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم …
۲ سال از بحثی که بینمون در گرفت، گذشته بود .. فکر میکردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود …
لحظات سختی بود .. واقعا نمیدونستم باید چی بگم .. برعکس قبل، این بار، موضوع ازدواج بود!!
نفسم از ته چاه در میاومد .. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم …
+ دکتر دایسون!! من در گذشته به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم …
در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین میکنم …
نفسم بند اومد …
+ اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط میتونم بگم … متاسفم …
چهرهاش گرفته شد .. سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
- اگر این مشکل، فقط مسلمان نبودن منه .. من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم …!!
این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید!!
چه من رو انتخاب کنید، چه پاسختون مثل قبل، منفی باشه، من کاملا به تصمیم شما احترام میگذارم، و حتی اگر خلاف احساس من، باشه، هرگز باعث ناراحتیتون در زندگی و بیمارستان نمیشم …
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد .. تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس میکردم .. مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم …
هرگز فکرش رو هم نمیکردم، یان دایسون، یک روز مسلمان بشه …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | عشق یا هوس
مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقهمند شده بودم ..
اما فاصله ما فاصله زمین و آسمان بود، و من در تصمیمم مصمم؛ و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم!!
اما حالا…
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
- بعد از حرفهایی که اون روز زدیم، فکر میکردم …
دیگه صدام در نیومد …
- نمیتونم بگم .. حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرفهای شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو میخورد …
تمام عقل و افکارم رو بهم میریخت .. گاهی به شدت از شما متنفر میشدم، و به خاطر علاقهای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت میکردم …
اما اراده خدا به سمت دیگهای بود ..
همون حرفها و شخصیت شما، و گاهی این تنفر، باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم …
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژیهای فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد …
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این … نتیجهی اون تحقیقات شد ..
من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم، و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته که به رسم اسلام، از شما خواستگاری میکنم …
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود … و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …
اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست .. عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما .. منو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانتهایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید …
من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | پاسخ یک نذر
.
اون، صادقانه و بیپروا، تمام حرفهاش رو زد … و من به تک تک اونها رو گوش کردم، و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم …
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
– هر چند نمیدونم پاسخ شما به من چیه؟ اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش، بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛ ولی میترسیدم که مناسب هم نباشیم :
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود؛ و من یک دختر ایرانی از خانوادهای نجیب با عفت اخلاقی …
و نمیدونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم .. بی حال و بی رمق، همون طوری ولا شدم روی تخت …
- کجایی بابا؟! حالا چه کار کنم؟!! چه جوابی بدم؟! با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ …
الان بیشتر از هر لحظهای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
بیاختیار گریه میکردم و با پدرم حرف میزدم!!
چهل روز نذر کردم …
اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم …
گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم!!
اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل، توی قلبم شکل میگرفت … تا جایی که ترسیدم …
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسید .. تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم .. و بخوام برام استخاره کنن .. قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشمهام رو بستم :
- خدایا!! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت، قدرت و توانایی میخوام …
من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم، بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمیدانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن، هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه ۵۲
و این … پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود ….
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز | قسمت آخر
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | مبارکه انشاءالله
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده .. خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید میکنه ..
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت!!
گوشی توی دستم بود و میخواستم زنگ بزنم ایران .. ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشمهام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشمهای پر اشک گفت : با اجازه پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازهای از طرف پدر نیومد .. هر دومون گریه کردیم .. از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد هر وقت شهید گمنام میآوردن و ما میرفتیم بالای سر تابوتها .. روی تک تک شون دست میکشیدم و میگفتم :
- بابا کی برمیگردی؟ …
توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد میذاره ..
تو که نیستی تا دستم رو بگیری …
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم .. حداقل قبل عروسیم برگرد .. حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ..
هیچی نمیخوام، فقط برگرد …
گوشی توی دستم، ساعتها، فقط گریه میکردم .. بالاخره زنگ زدم .. بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ..
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ..
اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه میکنه …
بالاخره سکوت رو شکست :
- زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی، من سپردمت به علی .. همه چیزت رو !!
تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
- حدود ۱۰ شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد .. گفت به زینبم بگو :
من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم .. توکل بر خدا .. مبارکه …🌸🌷
گریه امان هر دومون رو برید …
- زینبم!! نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست .. جواب همونه که پدرت گفت :
مبارکه ان شاء الله ..
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم .. اشک مثل سیل از چشمم پایین میاومد … تمام پهنای صورتم اشک بود!!
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم .. فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه میکردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران …
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم سادهای که ماه عسلش سفر ۱۰ روزه مشهد، و یک هفتهای جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم .. اما همیشه دلم میخواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه …
توی فَکّه، تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده .. رنگ پدرم رو به خودش میگرفت …
#پایان .!!
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣