eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی میگن از هر انگشتش یه هنری میباره به روایت تصویر😂👍 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_پنجاه_دو شرم تابستان تموم شد … بچه ها
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 دنیای بدون مرز کم کم داشتم فراموش می کردم … خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود … رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد … . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت … اون صبورانه با من برخورد می کرد … با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت … و با همه متواضع بود … حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن … تفاوت قائل بشم … مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود … برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم! … سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست … و در میان مخروبۀ درون من … داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت …   با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد … این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها … این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم! … این حسِ غریبِ صمیمیت …   دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد … اون، کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد … خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد … داستان های کوتاه اسلامی … و بعد از اون، سرگذشت شهدا … من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم … چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است … و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم …   کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود … و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم! … تغییر رفتار من شروع شد … تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن … اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن … هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم … تا اینکه … آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست! … . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود … اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید … غذا هم قرمه سبزی … وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم …   هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود … یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت … و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت … بقیش رو نمی خوری؟! … سری تکان دادم و گفتم … نه … برق چشم هاش بیشتر شد … من بخورم؟ … بدجور تعجب کردم … مثل برق گرفته ها سری تکان دادم … اشکالی نداره ولی … . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد … من، مبهوت بهش نگاه می کردم … در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد … واکنش خیلی بدی نشون میداد … حتی یه بار … یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم! … حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد!!! … . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون … گریه ام گرفته بود … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم..! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_پنجاه_سه دنیای بدون مرز کم کم داشتم فر
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 رسم بندگی حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم … روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد … تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود … احساس سرگشتگی عجیبی داشتم …تمام عمر از درون، حس حقارت می کردم … هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم، بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم … اما به یک باره این حس در من شکست… برای اولین بار … قلبم به روی خدا باز شد! …برای اولین بار … حس می کردم؛ منم یک انسانم! …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم … وجودم رنگ خدا گرفته بود …!   یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … . شب … بلند شدم و وضو گرفتم … در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم … بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود …   برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود … من با قلبم خدا رو پذیرفتم … قلبی که عمری حس حقارت می کرد … خدا به اون ارزش بخشیده بود … اون رو بزرگ کرده بود … اون رو برابر کرده بود … و در یک صف قرار داده بود …حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم …   بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود … من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود..! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 این‌قسمت: «تندتر از عقربه ها حرکت کن» اگه دوست داریدکنار درس خوندن،بدون هیچ سرمایه گذاری،به تولید و درآمد برسید،خوندن این کتاب جذاب،راه ها و تجربه های جالبی براتون داره 📍 https://ketabresan.net/ 📖 این کتاب جذاب رو هر جای ایران که هستین، می‌تونین به کتابرسان سفارش بدین و درب منزل تحویل بگیرین😊👌 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄آرامش بخش ترین خواب ،خوابِ بعد آلارمِ 😌👍😅 اصن آلارم برای این آفریده شده ک خاموش بشه 😂 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
دخترا: حالا چی بپوشم برا بیرون؟ پسرا: 🤣🤣🤣 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_پنجاه_چهار رسم بندگی حال عجیبی داشتم
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 گرمای عشق رفتم توی صف نماز ایستادم … همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن … بی توجه به همه شون … اولین نماز من شروع شد … .   از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ،روی گوشم گذاشتم … و الله اکبر گفتم … دوباره اشک، مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت … اولین رکوع من … و اولین سجده های من … ! نماز به سلام رسید …الله اکبر … الله اکبر … الله اکبر… با هر الله اکبر … قلبم آرام می شد … با هر الله اکبر … وجودم رو سکوت عمیقی دربرمیگرفت … . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود … چنان قدرتی رو احساس می کردم … که هرگز، تجربه اش نکرده بودم … بی اختیار رفتم سجده … بی توجه به همه … در سکوت و آرامش قلبم … اشک می ریختم … از درون احساس عزت و قدرت می کردم … ! با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم … سر از سجده که برداشتم … دست آشنایی به سمتم بلند شد … قبول باشه …   تازه متوجه هادی شدم … تمام مدت کنار من بود … اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود… لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد … دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم … دستش رو بلند کرد … بوسید و به پیشانیش زد… . امام جماعت … الله اکبر گفت … و نماز عشاء شروع شد …   اون شب تا صبح خوابم نبرد … حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود … آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم … حس می کردم بین من و خدا … یه پرده نازک انداختن … فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم …   وجودم، رنگ آرامش گرفته بود … تمام زخم های درونم آرام شده بود … و این مسئله، رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد …   تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم … حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم … خدا رو میشه با عقل ثابت کرد … اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت … در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند …!   تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم … دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت، برام عجیب نبود … این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد …   من با عقل دنبال اسلام اومده بودم … با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم … اما این عقل … با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود … یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد … و من فهمیدم … فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد… اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست … چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند … ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد … . به رسم استاد و شاگردی … دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه … هادی بدجور خجالت کشید …   – چی کار می کنی کوین؟ … اینطوری نکن … + بهم یاد بده هادی … مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده … توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن … استاد من باش! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_پنجاه_پنج گرمای عشق رفتم توی صف نماز ا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 اسم کربلایی من خیلی خجالت کشید … سرش رو انداخت پایین و گفت: من چیزی بلد نیستم … فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم … . بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد … نشست کنارم … – من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم … . دفترش سه بخش بود … اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد … دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد … سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد … به طور خلاصه … بخش اول، نقد خودش بود … دومی، برنامه اصلاحی … و سومی، نقد عملکردش … . – من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم … یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم … و چهله گرفتم… اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه … اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی میشه … فقط نباید از شکست بترسی…   خندیدم … من مرد روزهای سختم … از انجام کارهای سخت نمی ترسم …!   چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد … خنده ام گرفت … +چی شده؟ … چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ دوباره خندید … _ حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟! … همیشه بخند! و زد روی شونه ام و بلند شد … یهو یه چیزی به ذهنم رسید … + هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ … منم یه اسم اسلامی می خوام … .   حالتش عجیب شد … تا حالا اونطوری ندیده بودمش … بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده … یهو خندید و گفت: _ یه اسم عالی برات سراغ دارم … امیدوارم خوشت بیاد … ! حسابی کنجکاویم تحریک شد … هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد … هم سر اسم … . + پیشنهادت چیه؟ … – جَون … + جَون؟ … من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم … . – اسم غلام سیاه پوست امام حسینه … این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده … و همه مسخره اش می کردن … توی صحرای کربلا … وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه میتونی بری … به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه … و میگه … به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره … امام هم در حقش دعا می کنن … الان هم یکی از ۷۲ تن شهید کربلاست… تو، وجه اشتراک زیادی با جَون داری … . سرم رو انداختم پایین … هم سیاهم … هم مفهوم فامیلم میشه راسو … . – ناراحت شدی؟ … . سرم رو آوردم بالا … چشم هاش نگران شده بود … نه … اتفاقا برای اولین بار خوشحالم … از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صِدام کردن! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌼اگر با استعداد هایی که اون تَه مَهاا داریم یکم مخلفاتِ انرژی جوونی،ایده پردازی و مسئولیت‌پذیری رو بهش اضافه کنیم... به چی میرسیم ؟!🤔 🌸و این ترکیب خاص به کجا به کارمون میاد؟!!🧐 امیدوارم خودتون به جواب رسیده بوده باشید وخب جواب جوونی وخصوصا مقطع دانشجویی هست👩‍🎓 حالا چرا اینقدر این مقطع ویژه ومهمه ؟؟! مگه نه اینکه خیلی ها برای گرفتن یک مدرکی چیزی یا به دست یک شغل آبرومند و ...سمتش میرن؟ بنظرتون این هدف ها خوبَن؟! یعنی ما بعد ۱۲ سال تحصیل و دانش و ...فقط میخوایم یک مدرک و شغل بدست بیاریم !!؟ قطعا نه!✋ حداقل برای من صرفا این معانی رو نداره ...😐 چرا ؟! چون فکر میکنم تو مقطعی که هم مسئولیت پذیری رو بلدم و هم یکم از استعداد هام رو کشف کردم و هم 💡کُلّی ایده تو سرم وول میخوره💥 و انرژی اجرایی کردنش رو یا حتی اصلاح کردن یک سری چیزهارو دارم ...بااین شرایط هدفم اگه صرفاً مدرک واینا باشه حروم شدم کهه...😕 پس من میخوام تو این زمان طلایی🕤⭐ کارهای بزرگتری انجام بدم استعدادهام رو پرورش وگسترش بدم وهنرهایی که ندارم رو بیاموزم 🔎📚 نقص هارو پیداکنم اونارو اصلاح کنم📝 وراه هایی رو برای حل مشکلات ایجاد کنم که قبلا وجود نداشتند و من اونهارو باکمک نیرویی که خدابهم داده ساختم ⚙🔧 حرفای من شاید اینجا تموم بشن اما راه شما ادامه داره... پس به اینکه دارید باخودتون چیکار میکنید فکر کنید ! شما یک سرمایه ی به جریان نیوفتاده اید!!🙊💰 یک فکری به حال خودتون بکنید (زودتر)😉 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه دوست چینی داشتم مریض شد رفتم عیادتش بیمارستان.. کنار تختش ایستادم.. بهم گفت: چینگ چونگ چن چوون😨 و از دنیا رفت..😭 برای ترجمه این جمله رفتم چین..🤔 اونجا از یه چینی پرسیدم برگشت بهم گفت: یعنی پاتو از روی شلنگ اکسیژن بردار!😐😂 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
یکم میم حق ... نوش جان👌😂 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه توجه‼️ دوستانِ رمان دوستِ عزیز!🤓📚 لطفا به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید🤪📢 فرداشب، آخرین بخش از رمان جذاب و آموزنده ی «سرزمین زیبای من» رو براتون به اشتراک می گذاریم.😃😍🎉 لطفا از همین الان تا فردا شب، نظراتتون نسبت به این رمان رو با ما در میون بگذارید ☺️ 💌 و بهمون بگید دوست دارید رمان بعدی، چه ویژگی هایی داشته باشه و در چه موضوعی باشه؟🤔 منتظر نظرات خوبتون هستیم😉🤝 ارتباط با ما😁👇 @Dokhtarane_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊💫 🚺«مدارس تک جنسیتی در غرب»🚹 📍مایکل استرین دانشمند برتر اندیشکده «آمریکن انترپرایز» آمریکا می نویسد: «مدارس تک جنسیتی شما را باهوش‌تر می‌کند!» متخصصان آموزشی معتقدند 👇 برای اینکه دانش آموزان با استعداد به بالاترین سطح آموزشی ممکن برسند باید آن‌ها را در کلاس‌های تک جنسیتی قرار داد تا برخی از حواس پرتی ها که در دبیرستان های مختلط رخ می دهد، از بین برود.🧐 🚨پ.ن: امروزه دراسراییل و درکشورهای غربی مانند:آمریکا،انگلستان مدارس تک جنسیتی رو به افزایش است(مخصوصا مدارس قشر مرفه)! مثل اینکه غرب هم طرفدار "جلوگیری از اختلاط نامحرم" شده... ما هم که تو اسلام همینو میگیم !😉 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر: این همه قاشق تو معده تو چکار می‌کنه؟😳 بیمار: خودتون گفتین روزی یه قاشق بخور!🙄😂 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
هرجا تو چت کم آوردین یا حوصله ی طرفو نداشتید، سریع اینو بفرستید به بحث خاتمه بدین😂😂😂 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid