🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_شانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_هفده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
به بهشت زهرا رسیدیم ، گوشه ای ماشین رو پارک کردم و زودتر از بقیه از ماشین پیاده شدم .
درِ سمت بهار رو باز کردم و با کمک بهار ، مژده رو از ماشین بیرون آوردیم
با دیدن افراد زیادی که اونجا بودند دوباره شروع کرد به گریه کردن ، از دیشب تا حالا گریه نکرده بود و فقط توی شک بود اما با دیدن جمعیتی که اونجا حضور داشتند دیگه متوجه شده بود که خواب نیست و باید برای همیشه با راحیل خداحافظی کنه...
راحیلی که از جنس فرشته ها بود ، هر لحظه که به یاد راهیان نور می افتادم چهره راحیل روبروی چشمام می اومد و بیشتر عذابم می داد 😔
زیر بازو های مژده رو گرفتم و در حالی که اشک می ریختم سعی کردم از روی خاک ها بلندش کنم
از دور ، تابوت ها رو دیدم که بر دوش آقایون داشتند به سمت ما می اومدند
صدای شیون جمعیت بلند شد
قسم به بی کسی ،آن امام سر جدا/لااله الا الله
به سوز اَلعَطَش ، کودکان در خیمه ها/لااله الا الله
به زینب و به رُباب،هم سه ساله هم سقّا/لااله الا الله
به حقّ اصغر و هم،پیکر ارباً ارباً/لااله الا الله
جمعیتی که اونجا بودند همگی با هم فریاد می زدند لا اله الا الله ...
مژده در کسری از ثانیه دستش رو از دستم جدا کرد و به سمت قبرها دوید و کنار یکیشون زانو زد و با دستش خاک ها رو ، روی سرش ریخت و راحیل رو صدا زد ، خواهرای راحیل با دیدن بیقراری مژده شروع کردند به جیغ زدن
تابوت ها رو، روی زمین گذاشتند و آقا مرتضی وارد یکی از قبر ها شد
جنازه ای رو همراه با یکی دیگه از آقایون بلند کردند که صدای جیغ خانوم ها بلند شد
آقا مرتضی شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، گریه هاش عجیب بدنم رو به لرزه می انداخت تا به حال ندیده بودم یه مرد اینجوری گریه کنه ، یه مرد غرور داره و همه فکر می کنند که دل مرد ها سنگه اما مرد ها توی همچین شرایطی خیلی بیشتر از خانم ها احساساتی هستند !
جنازه ای که آقا مرتضی اون رو توی قبر گذاشت راحیل بود ، خیلی سخته که عشقت رو با دستای خودت خاک کنی
با کمک آراد آقا مرتضی از قبر خارج شد و در حالی که گریه می کرد سنگ بزرگی رو به مردی که در داخل قبر بود داد تا بر روی جنازه بذاره
لرز گرفتم ، به یاد اون روزی افتادم که بند کفن خودم رو باز می کنند و سمت راست صورتم رو ، روی خاک های قبر میگذارند.... با فکر کردن به اون لحظه بیشتر از قبل هق هقم بلند شد 😭
مرد مسنی با صدای خیلی بلندی شروع کرد به نوحه خواندن :
من جوان بودم مکن گریه برایم مادرم .
تو مکن گریه برایم ای عزیزم خواهرم .
من جوان بودم پدر جان اشک از بهرم مریز .
ای برادر جان تو پر کن جای من را ای عزیز .
من جوان بودم رفیقان رفتم از بین شما .
سوز عجیبی توی صداش بود و با کلمه به کلمه ای که می گفت صدای آه و ناله جمعیت بلند میشد
رفتم و گویم رفیقان حق نگهدار شما .
من جوان بودم خداوند این چنین تقدیر کرد .
حکمت این بود و اجل این چنین تقدیر کرد .
مادر راحیل بالای قبر ها ایستاد و با لهجه لری که داشت تلخ گفت :
+ سی کَموتون بگیروُم ؟
سی کَموتون لالایی بخونُم ؟!
مَمَدُم راحیلُم ...
دستاش رو بلند کرد و با لهجه ای که داشت شروع کرد بلند بلند فریاد زدن و کسایی که متوجه میشدن چی میگه هق هق شون بلند شد .
بین دو تا قبر نشست و شروع کرد به لالایی خواندن ...
لالای لای لای عزیزوم
لالای دار و ندارم
خدا خیرش نده هر کی کرد ای درد و بارم
لا لای شیرین زوونم
خدا دردت و جونم
و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم
لالای زندیم عذابه
لالای کی چی ربابه
لالای لای هر کی دی داغ بچش خونش خرابه
لالای سهتم بلالوم
لالای اشکهسه بالوم
دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم
لالای لای رودم هی په چه بلی بی سرم اوردی
لالای لای لای عزیزم رهتی و نونی چه وم کردی
بغضم ترکید و همراه با جمعیت شروع کردم به گریه کردن 😭
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هفده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_هجده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم
کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه
اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت !
خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند
این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت😞
آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین !
کنار خونه آیه اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه، آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد
آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار، در باز شد
در رو بستم و وارد حیاط شدم
چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت :
+ سلام عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟!
مامان اینا خوبن ؟!
چرا دم در، بیا تو کسی نیست
لبخندم عمق گرفت
- سلام گلی ، قربانت ممنون
خداروشکر خوبن، سلام رسوندن ☺️
وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم
- تو چطوری خوبی ؟!
آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت :
+ هی ، چون میگذرد غمی نیست 🙂
مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها !
مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه
چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم
با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم
آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه !
پیراهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت.
لبخندی زدم و پیراهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم
پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم
- اجی مجی لا ترجی 😂
صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت
پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید
+ وای مروا این چه کاریه آخه ؟!
چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم😍
یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست
- خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم 🙂
الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم
لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت
دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن
دستم رو ، روی شونش قرار دادم
- آیه جونی باز شروع کردی ؟!
گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟!
بر نمی گرده دیگه ☹️
حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟!
مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ...
احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم :
- ناراحتت کردم ؟!
ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود 😟
هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمیکردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه
با گریه گفت :
+ م ... مروا 😭
داداشم ...
ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم
- داداشت چی فدات شم من
گریه نکن عزیزم 😢
با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هجده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_نوزده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
+ ببین مروا واقعیتش ... 😞
نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست
حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه میفته !
دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده 😞
شکه شدم و مبهم نگاهش کردم که ادامه داد
+ دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته ! 😭
اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن
+ از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه
چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع ،بابا اینا پیگیری نکردن
رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره
مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره
مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه 😭
گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد
با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم 😶
حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمیشد ، توان حرف زدن نداشتم !
نتونستم بغضم رو کنترل کنم ... همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد
بغض کردم نمی دونم چرا ...
بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم
آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد
+ ی ... یعنی خوب میشه ؟! 🥺
اشکهام ریخت و چشم هام رو محکم بستم
آیه در حالی که گریه می کرد دستی روی موهام کشید :
+ این اشک ها برای چیه مروا ؟! 😭
با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟!
هق زدم ، نمیفهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم :
- آیه! من دوستش دارم 😭
شکه اشک هاش رو پس زد
+ دیوونه چی میگی ؟!
با گریه گفتم :
- حقیقت رو میگم
آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده ولی اون حتی به من فکر نمی کنه 😭💔
همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم :
- آیه کسی اینجا بود ؟! 😶
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_نوزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم :
- آیه کسی اینجا بود ؟! 😶
آیه دستش رو توی صورتش زد و با یه یاعلی به سمت در دوید
هین بلندی کشیدم و به سمت در هال دویدم ، آیه روی سکو پشت به من ایستاده بود
با صدای دو رگه ای گفتم :
- آیه کی بود ؟!
کمی جا به جا شد و به سمت من برگشت... با جا به جاش شدنش ، آراد رو دیدم که درست روبروش ایستاده !
توی چشم های آراد، هزارتا حرف بود اما هیچی نگفت و بهم زل زد
به یاد اینکه ممکنه آراد، حرف هام رو شنیده باشه؛ لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم ، انگار یکی خط خطی می کرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد
نگاهش کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد و گفت:
~ با اجازه من باید برم 🙂💔
احساس خفگی می کردم برای همین با داد گفتم :
+ اونی که باید بره منم نه شما !
به سمت مبل ها دویدم و چادرم رو برداشتم
از هال خارج شدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم
~ مروا خانوم علت این همه گریه چیه ؟!
با چشم هایی که نمی دونم کی اشک مهمونشون شده بود؛ بهش چشم دوختم
- یعنی میخواید بگید شما حرف های ما رو نشنیدید؟! 😭
~ متوجه نمیشم !
- اتفاقا خیلی خوب هم متوجه میشید
با اجازه 😭
بی توجه به صدا زدن های متعددش به سمت کوچه پا تند کردم و آراد هم دنبالم
دو سه متری دویدم و متوجه شدم که دیگه دنبالم نمیاد ، به عقب برگشتم و دیدم که کنار ماشینی روی زمین افتاده !
با یادآوری حرف آیه که می گفت نفس تنگی داره راهی که رفته بودم رو برگشتم
کنارش زانو زدم ...
- آقای حجتی حالتون خوبه ؟! 😨
دستش رو ، روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت :
~ داخل هم گفتم ، علت این گریه هاتون چیه ؟!😣
صداش پرسشی بود و لحنش عصبانی، از لحنش عصبانی شدم و بدون هیچ ملاحضه ای با داد گفتم :
- مگه همه چیز رو خودت نشنیدی ؟!
علت میخوای ؟! 😠
میخوای بازم حرفایی که زدم رو بگم !
اخماش توی هم رفت، انگار بهتر شده بود چون دستش رو از روی قلبش برداشت و بلند شد که من هم همراهش بلند شدم
انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت :
~ دیگه نمی خوام بشنوم ، بس کن !
داد زدم :
- بس نمی کنم !
دلم دست خودم نیست !
میفهمی که امروز با حرفایی که آیه زد چه حالی شدم ؟!
میدونی چقدر درد داره !
تو که همه چیز رو می دونی
تو که توی عقد داداشت متوجه همه چیز شدی
پس چرا ...
چرا ...
پوزخندی زد
~ چرا چی ؟! 😏
صدای لرزونم، نگاه پر از اخمش رو کشید روی صورتم ...
- نه تو نه هیچ کس دیگه ! 😭
نفهمیدم کی اشک هام روی صورتم سر خوردن ، نگاه غم آلودم رو بهش دوختم و این بار خیلی سریع به سمت ماشین دویدم
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_یک
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم
این روزها حوصله ی خودم رو هم نداشتم چه برسه به مامان و بابا ، پنج روزی از اعتراف عاشق شدنم گذشته بود و توی این مدت خودم رو توی خونه حبس کرده بودم ، تماس های آیه و آنالی رو بی پاسخ گذاشتم و موبایلم رو هم خاموش کردم
نباید اینقدر زود خودم رو خالی می کردم و نقطه ضعفم رو میذاشتم کف دستش 😞
بیشتر از همه از خونسردیش عصبانی بودم که در برابر ابراز علاقه ام پوزخند می زد و اصلا متوجه نبود که این مدت چقدر بهم سخت گذشته !
با خدا و برادر شهیدم عهد بسته بودم که دیگه اطراف خودش و خانوادش نرم و برای همیشه ازشون دوری کنم، اما اگر تقدیر، ما رو باز به هم رسوند؛ دیگه پا پس نمی کشم و از راه درستش پیش میرم
زهی خیال باطل ! من و اون ؟!
محاله ، محاله ! ☹️
از طرفی به مامان و بابا گفته بودم که اولین نفری که درخواست خواستگاری داد رو قبول کنند و اجازه بدن که برای صحبت های اولیه بیان خونه مون !
اینجوری میتونستم از موقعیت گناه فرار کنم و کمتر به کسی که ارزش این همه مبحتم رو نداره عشق بورزم 😔
همون روزی که با هم بحثمون شد؛ وقتی به خونه رسیدم به خودم قول دادم تا دفعه بعدی سراغ گناه نرم ، تا یاد بگیرم با نامحرم چه جوری صحبت کنم ، تا معنی حیا رو متوجه بشم و از کارهایی که باعث میشن از خدا دور بشم دوری کنم، قبل از اینکه اونها من رو از خدا دور کنند !
مثل حضرت موسی که به دختران شعیب گفت شما پشت سر من راه برید و هر طرف که باید برم سنگی بندازید تا به خونه برسیم تا نکنه به خاطر وزش باد، چشمش به گناهی ناخواسته آلود بشه!
اما من چی کار کردم ؟! 🥺
مثل تازه به دوران رسیده، توی چشماش زل زدم و گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه !
آخه چرا اینو گفتم؟
باید از این موضوع درس بگیرم که از این تاریخ به بعد مثل کسایی که ارث باباشون رو خوردن توی چشمای هیچ نامحرمی زل نزنم و تا جایی که ممکنه از زدن حرف های غیر ضروری اونم با نامحرم دوری کنم !
کسی که پاکی رو انتخاب میکنه باید این سختی ها رو هم بکشه دیگه 😕
به قول استاد پناهیان خدا دائما ایمان بنده هاشو امتحان میکنه ، تا ایمان با امتحان تقویت بشه
اما من این امتحان رو بدجور خرابش کردم ، دوباره شدم همون مروای گستاخ قبلی ! 😞
با شنیدن صدای در ، لیوان رو ، روی میز گذاشتم
سلامی به مامان کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که خیلی بی مقدمه گفت :
+ برات خواستگار اومده
نگاه بی روحم رو بهش دوختم و روی صندلی نشستم. از اونجایی که مطلع بودم آقا علیرضا برگشته؛ خیلی سرد گفتم :
- باز آقا علیرضا ؟! 😒
به ظرفشویی تکیه داد :
+ آره خودش ، امروز رفتم خونه بی بی اون هم اونجا بود
چند روزی میشه برگشته اما آخر هفته دوباره میره ، می گفت اگر توی این مدت نظرت راجع بهش تغییر کرده و موافق این وصلت هستی اون هنوز سر حرفش هست ، منم بهش گفتم که تو اون رو جای برادرت میبینی و هنوز که هنوزه هم جوابت منفیه، این حرف رو به این خاطر زدم که شناخت کاملی نسبت به تو دارم وقتی میگی نه یعنی نه !
اما خواستگاری که گفتم علیرضا نیست ، آشناعه میشناسیش ...
آقای حجتی دوست داداشته ، فکر کنم با این همه رفت و آمدی که بینتون صورت گرفته شناخت نسبتا خوبی راجع بهش داری ، درسته ؟!
با شنیدن این حرف، دست و دلم لرزید ! اما سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم
خیلی قاطعانه گفتم :
- آره میشناسمش .... پسر بدی نیست...
ولی فعلا ازم نخواید که جوابی بدم چون باید باهاشون صحبت کنم، برای آخر هفته بگید بیان
مامان سری به علامت تاسف تکون داد و از یخچال چند تا تخم مرغ برداشت :
+ بابات گفته امشب بیان
این بار با صدای بلندی گفتم :
- امشب !
آخه بدون اینکه از من بپرسید ؟!
+ مگه اونها الان به ما گفتن؟!
سه روز پیش پدرش با بابات تماس گرفت بابات هم میگه که سه روز دیگه بیان ، یعنی میشه امروز !
این چند روز حال روحی خوبی نداشتی به همین خاطر چیزی بهت نگفتم
کلافه دستی توی موهام کشیدم
- آخه مادر من پنج ساعت دیگه شب میشه !
چرا صبح نگفتی ؟! 😑
بدون اینکه اجازه صحبت کردن به مامان بدم به سمت اتاقم دویدم
آخه توی این سه روز چه جوری نظرش تغییر کرده که برای خواستگاری قرار گذاشته ؟!
اصلا با عقل جور در نمیاد ، خیلی عجیبه خیلی !
اون چشم دیدن من رو نداره بعد قرار خواستگاری میذاره ؟
به هر حال الله اعلم ، ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه است !
به عکس برادر شهیدم که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم :
هنوز سر عهدم هستما ! حواسم جمعِ جمعِ
امشب هوامو خیلی داشته باش 🙂
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_یک 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_دو
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° آراد °
پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم
تب و لرز خیلی شدیدی گرفته بودم، امروز صبح هم موقع تعویض لباس هام متوجه لکه های قرمز رنگی روی سطح پوستم شده بودم!
هر روز علائمم بیشتر از قبل می شد ، نمی دونم با چه جرئتی به بابا گفتم که با پدر خانم فرهمند تماس بگیره و راجع به خواستگاری باهاش صحبت کنه
انگار امید زیادی به درمان داشتم !
به گفته دکترم از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع می کردم، از تمامی عوارض شیمی درمانی مطلع بودم اما باز با این وجود درخواست خواستگاری دادم، بابا که خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شد ولی مامان همه نگرانیش آینده مروا خانوم بود می گفت نباید آینده یه دختر رو اینجوری به بازی بگیریم و در پاسخ تمامی نگرانی های مامان، بابا جمله ای که همیشه می گفت رو تکرار می کرد :
" که داند به جز ذات پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار "
اگر به عشق مروا خانوم شک داشتم؛ قدمی برای خواستگاری بر نمی داشتم
اما با گفتن اون حرف هاش به آیه، دیگه جای شکی برام نموند و متوجه شدم که این حس دو طرفه هست !
آره من عاشق شدم ! این رو همون موقع که گم شد متوجه شدم 🙂
برای اینکه هر دوتامون به گناه کشیده نشیم باید خیلی زودتر از اینا اقدام می کردم اما اتفاقات اخیر الخصوص سرطانم باعث شده که کمی به تاخیر بندازمش
اگر عشقش واقعی باشه حاضره با سرطانی بودنم کنار بیاد و جواب مثبت بده
هرچی خدا میخواد ، امیدم به اونه
از وقتی بحث خواستگاری رو پیش کشیدم انگیزه بیشتری برای شروع شیمی درمانی دارم 🙂
° مروا °
شومیز سفید رنگی با آستین های پف و دامن بلند مشکی به تن کردم
چادر حریر صورتی رو هم از روی تخت برداشتم و به سر کردم
به خودم نگاهی انداختم... بدک نبودم !
میشه گفت تا حدودی خوب بودم البته بدون در نظر گرفتن جوش های پیشونی و سیاهی خیلی کم زیر چشم هام 😶
از این مراسم به جز مامان و بابا هیچ کس قرار نبود مطلع بشه حتی کاوه!
اگر بابا اینا متوجه بشن که حجتی سرطان داره خدا میدونه که چه بلبشو ای بر پا میشه 😕
روی تخت نشستم، چند تا نفس عمیق کشیدم و آیت الکرسی رو زیر لب خواندم
امشب اصلا آرامش نداشتم ☹️
علتش نامعلوم بود فقط می دونستم دلم گرفته
از کی رو نمی دونم ولی خیلی ناراحت بودم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ! مدام حرف های حجتی توی ذهنم تداعی میشد
اون یک درصد هم به فکر من نیست پس این مراسم خواستگاری دیگه چه صیغه ایه!
گریم گرفته بود از رفتار های سرد حجتی، یعنی بعد از عقد هم قراره اینجوری باشه!
نمیشه که! 😭
خدایا تا اینجاش رو به خودت سپردم درستش کردی بقیه راه رو هم میسپارم دست خودت
اصلا غمی نیست وقتی تو هستی، آره خدا جونم این بنده گناهکارت غیر از خودت هیچ کس دیگه ای رو نداره
وقتی با خدا صحبت می کردم عجیب آروم میشدم، آرامش واقعی پیش خود خودشه، این آرامش رو هیچ جای دیگه تجربه نکرده بودم 🙂
خیلی عجیب بود مواقعی که با خدا صحبت می کردم و بعدش بدون اراده خودم حسابی آروم میشدم
توی صحیفه سجادیه یه متن بود که خیلی به دلم مینشست ؛ چشمام رو بستم و خیلی آروم زمزمه کردم :
" يامُنْتَهيمَطْلَبِالحاجات
ایتنهاشنوایحرفهایدلم."
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_دو 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_سه
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
سرم رو از روی میز برداشتم و فلاسک رو کمی جلوتر هل دادم، رو به مامان که داشت با میوه های روی میز ور می رفت گفتم:
- مامان نیم ساعت گذشت ولی هنوز نیومدن!
نکنه پشیمون شدن؟! ☹️
همزمان با اتمام جمله ام آیفون به صدا در اومد که یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، روسریم رو مرتب کردم و چادر رو جمع و جور کردم
همراه مامان به سمت در حرکت کردم، دستام میلرزید ! چند باری هم آب دهانم رو با صدا قورت دادم و با بسم الهی از هال خارج شدم
برای چند ثانیه نگاهم رو بهشون دوختم و وقتی متوجه موقعیتی که در اون قرار داشتم شدم خیلی سریع نگاهم رو دزدیدم
فقط حجتی با پدر و مادرش اومده بودن و این کمی استرس رو کمتر می کرد، اینجوری تعداد استکان های چایی هم کمتر بود !
همین جور داشتم با خودم محاسبه می کردم که سبد گلی روبروی چشمام قرار گرفت!
لبخندی زدم و سبد گل رو از دست مادر آقای حجتی گرفتم و با مهربونی در آغوشش گرفتم
با پدر و مادرش خیلی گرم سلام و علیک کردم اما وقتی به خودش رسیدم سر به زیر سلامی کردم که خیلی آروم جوابم رو داد
از آشپزخونه به بیرون خیره شدم، مامان کنار فلاسک چایی حبسم کرد و گفت تا دم نکرده حق خروج از آشپزخونه رو ندارم، مدام تکونش می دادم تا هرچه سریعتر دم کنه !
صدای خنده بابا و پدر حجتی روی مخم رژه میرفت آخه اینجا مراسم خواستگاریه یا ...😑
لا اله الا الله، الان یه چیزی می گفتم که ...
+چرا با خودت حرف میزنی؟!
یالا چایی ها رو بیار دیگه! 😒
با شنیدن صدای مامان هینی کشیدم و با تته پتته گفتم:
- چرا یهو ظاهر میشی مادر من! 🤭
نزدیک بود سکته کنم!
باشه،شما برو خودم میارم
اینجا باشی استرس میگیرم!
باشه ای گفت و با سرعت از آشپزخونه خارج شد، صلواتی فرستادم و چایی رو ریختم
عجب چایی شده بود! 😁
لبخند گشادی زدم که خیلی سریع جمعش کردم و با برداشتن سینی از آشپرخونه خارج شدم
نگاهم رو از سینی چایی گرفتم و به چشمای بابا دوختم، به سینی نگاه نکن مروا !
به سینی نگاه نکن که الان همشون میریزن! 😶
نفسم رو حبس کردم و سینی رو نزدیک آقای حجتی کمی پایین تر گرفتم، به قند های توی قندون چشم دوختم تا مبدا با حجتی چشم تو چشم بشم
استکان چایی رو برداشت و سر به زیر تشکری کرد، به سمت پدر و مادرش رفتم و به اون ها هم چایی تعارف کردم
در آخر هم استکان بابا رو کنار دستش گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم
زیر چشمی به حجتی نگاه کردم، تو دلم غر زدم : بخور چایی تو دیگه!
چقدر لفتش میدی! 😐
استکان رو برداشت و کمی از چایی خورد، گذاشتن استکان در زیر استکانی همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا، وقتی متوجه شد که من هم به اون نگاه میکنم چایی توی گلوش پرید و چند تا سرفه کرد، خجالت زدم لبهی چادر رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم
بالاخره بعد از ربع ساعت ، چایی خوردن حجتی تمام شد و نگاهی به پدرش کرد
پدرش چاقویی که در دست داشت رو کنار پرتقال گذاشت و رو به بابا گفت:
+ آقای فرهمند اگر اجازه بدید بچه ها برن و کمی راجع به خودشون صحبت کنند
بابا لبخند خیلی گرمی زد و رو به من کرد :
× بله حتما، مروا جان آقای حجتی رو راهنمایی کنید 😊
لبخند محوی روی لبم نشوندم و بلند شدم که همراه با من حجتی هم بلند شد، پیش قدم شدم به سمت راه پله رفتم
خیلی آروم پله ها رو بالا می رفتم، حدود بیست تا پله رو طی کردیم که متوجه شدم حجتی به سختی نفس میکشه
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
- حالتون خوبه؟!
سرفه ای کرد :
+ ب ... بله
سه پله دیگه بالا رفتیم، در اتاق پذیرایی رو باز کردم و سر به زیر گفتم:
- بفرمایید
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_سه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
هنوز چند ثانیه از نشستنِمون نگذشته بود که حجتی شروع کرد به صحبت کردن :
+ با اجازه اول بنده شروع میکنم
زیاد اهل مقدمه چینی نیستم و یک راست میرم سراغ اصل مطلب
ببینید خانم فرهمند، بنده از وقتی که شما بر اثر گرما راهی بیمارستان شدید و حالتون بد بود متوجه شدم که به شما علاقه مند هستم
تا قبل از اون حتی به شما فکر هم نمی کردم، اما اون روز متوجه شدم که حسی که نسبت به شما دارم عشقه
دلیل اینکه از شما دوری می کردم و یا خیلی سرد با شما برخورد می کردم بخاطر خودم و شما بود که خدایی نکرده نمی خواستم از راه دیگه ای وارد بشم و گناه محسوب بشه
بعد از مرخص شدنتون از بیمارستان تصمیم گرفتم از راه شرعی و قانونی پیش برم و پس از اومدنمون به تهران شما رو از خانوادتون خواستگاری کنم
اما شما غیبتون زد و تمامی محاسبات بنده بهم ریخت، حالا این موضوعات به کنار، مهم اینه که شما الان اینجا هستید
اون زمان که بنده از شما خوشم اومده بود شما چادری نبودید. واقعیتش خیلی برای بنده مهمه که همسر آیندم چادری باشه و از همه مهمتر اینکه با چادر تبرج نکنه !
اما اون زمان شما چادری نبودید و میتونستم حدس بزنم به برکت وجود شهدا قطعا چادری میشید ! چون شما خیلی دل پاکی دارید و حداقلش خودم میتونستم پس از ازدواج شما رو چادری کنم ...
اینقدر قشنگ صحبت کرد که غرق حرف هاش شدم، دیگه از دستش ناراحت نبودم چون خیلی واضح دلیل کارهاش رو برام توضیح داد
با صداش به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم
+ شما سوالی ندارید؟!
دستای خیس عرقم رو باز کردم که کمی هوا بخورن ... آروم گفتم :
- برای ازدواج با شما مشکلی ندارم اما چند تا شرط دارم
اولا اینکه همسر آیندم باید با ایمان باشه که در با ایمان بودن شما هیچ شکی نیست ! چون این بهم اثبات شده
دوم اینکه خوش اخلاق باشه و حتی برای اینکه «به خودت بیای» هم بهت سیلی نزنه 😑
خیلی با لحن جدی این جمله رو گفتم که خجالت زده سرش رو پایین انداخت
- سوم اینکه مادیات اصلا برام مهم نیست و همین که با عشق زیر یک سقف زندگی کنیم کافیه حتی اگر نون شب هم نداشته باشیم بخوریم
همین ها ...
حجتی لبخند پیروزمندانه ای زد و کمی صاف تر نشست :
+ یک موضوع دیگه هم باید مطرح کنم، که بسیار مهم هست
حتی به پدر هم گفتم که با خانوادتون در میون بذاره
سرفهای کردم و لبخند مصنوعی بر روی لبم نشوندم :
- بفرمایید 🙂
+ همون جور که خودتون در جریان هستید ، بنده به سرطان مبتلا شدم و فقط خدا میدونه که آخر و عاقبتم قراره چه جوری باشه
اصلا هیچی مشخص نیست، حتی ممکنه بر اثر این بیماری عمرم به این دنیا نباشه 😕
این ها رو باید پیشاپیش به شما و خانوادتون می گفتم که بعدا مشکلی در این رابطه پیش نیاد
از طرفی، بنده از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع کنم، ممکنه بر اثر شیمی درمانی موهام شروع به ریزش کنه و چهره ام دیگه برای شما قابل تحمل نباشه
عوارض دیگه ای هم داره که شما با توجه به شغلتون خیلی بیشتر از این موارد مطلع هستید اما بنده هم وظیفه دارم این موارد رو بگم
سردرد های متعدد، درد های عضلانی، خستگی، زخم گلو، زخم دهان ...
همه ایناها عوارضش هستند
آیا شما با وجود این همه عوارض و اینکه مشخص نیست بنده تا چه زمانی در قید حیات
هستم حاضر هستید با همچین شخصی ازدواج کنید؟! 😞
بغض کردم 🥺
برای من خودش مهم بود
فقط خود واقعیش !
نه قیافش، نه مادیاتش!
نگاهم رو بالا آوردم و توی چشماش زل زدم، اینبار نگاهش رو از چشمای بی قرارم ندزدید.
نگاه منتظرش رو که دیدم گفتم:
- فکر کنم اونقدر عشق بنده بهتون اثبات شده باشه که بدون در نظر گرفتن همچین مواردی اومدید خواستگاری درسته؟!
این موارد اصلا مهم نیست، مهم شمایید
قیافه که در درجات خیلی پایین اولویت های بنده هست مهم اوناهایی بود که خدمتتون گفتم.
لبخند خیلی محوی زد که سریع ناپدید شد !
+ بله کاملا درست میفرمایید
شناخت کاملی روی شما داشتم که به خودم اجازه دادم برای خواستگاری خدمت برسم
سوال دیگهای هست در خدمتم
- خیر سوالی نیست 🙂
+ بسیار خب
حجتی با گفتن یه یاعلی بلند شد که من هم بلند شدم و همراه با هم به سمت هال حرکت کردیم
مادر حجتی با دیدنمون شیرینیش رو کنار استکان چایی گذاشت و با لبخند بهم خیره شد
لبخند مصنوعی زدم و به مامان و بابا ای خیره شدم که حالا متوجه شدن بودند که حجتی سرطان داره، بابا آرامش خیلی خاصی توی چشماش بود و این یعنی مشکلی نداشت. اما مامان لبخندی خیلی مصنوعی بهم زد و این یعنی مخالف این وصلت بود !
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_چهار 📝 #نویسنده_آینازغفاری_ن
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
هنوز همون جوری ایستاده بودیم که مادر حجتی گفت:
+ خب دخترم میتونیم دهنمون رو شیرین کنیم؟!☺️
برای بار آخر به مامان نگاه کردم، همون لبخند مصنوعی رو هم دیگه بر لب نداشت و این بار خیلی بی روح بهم خیره شده بود
- ب ... بله بفرمایید 🙂😓
با گفتن این جمله، بابا و پدر و مادر حجتی بهمون تبریک گفتند اما مامان همون جوری بهم خیره شده بود
حجتی رفت و کنار پدرش نشست، من هم روی مبل تک نفره ای نشستم
بابا و پدر حجتی مشغول صحبت کردن بودند که این بار بابا ، با صدای بلندی گفت:
× دخترم بیا کنار آقا آراد بشین که یه صیغه محرمیت بینتون خوانده بشه، ان شاءالله فردا بریم برای آزمایشات و بقیه چیزها
احساس می کردم خوابم، مگه ممکنه اینقدر زود همه چیز درست شده باشه و به اونی که دوستش داشتم رسیده باشم ؟! 😶
برای آخرین بار به مامان نگاه کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد
با شنیدن دوباره صدای بابا بلند شدم و به سمت حجتی رفتم با فاصله کنارش نشستم و به میوه های روی میز خیره شدم ....
مهریه و بقیه چیزها رو هم از قبل تعدادشون رو تعیین کرده بودیم
حالا فقط مونده بود آزمایش ها ...
روی تخت دراز کشیدم و به آیندهی نامعلومم فکر کردم
بعد از رفتن آراد، مامان شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا وقتی برات ابرو بالا می انداختم متوجه نشدی که راضی به این وصلت نیستم !
قرار بود فردا بریم برای آزمایش خون، برای اینکه شیمی درمانی حجتی چند روز دیگه شروع میشد باید سریعتر کارهای عقد رو انجام می دادیم
مامان اینقدر عصبانیتش اوج گرفت که با کاوه تماس گرفت و همه چیز رو براش توضیح داد
کاوه هم که از خدا بی خبر شکه شده بود، به جز آرزوی خوشبختی چیز دیگه ای نگفت و این باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه !
البته نیم ساعت بعد وقتی به خودش اومد، باهام تماس گرفت که کاملا براش توضیح دادم
با شنیدن صدای پیامک موبایلم دست از فکر کردن برداشتم و به صفحه موبایل خیره شدم
"منبلدنبودمچهجورىبفهمونمدوسِت
دارم؛ولىاميدواربودمخودتبفهمى !
آراد"
خنده ای کردم و با ذوق به پیامش خیره شدم
یعنی اون پسره مغرور از این کارها هم بلده؟! 😍
عجب ...
برای اینکه حرصش رو در بیارم پیام رو سین کردم ولی پاسخی ندادم 😂
بعد از چند دقیقه دوباره پیامکی از جانبش ارسال شد
"ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭد!"
باورم نمیشه این آراد همون آراد باشه! 😶
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبم و این بار من براش تایپ کردم ...
"هرچی دارم فکر میکنم میبینم من خیلی بهت میام! حالا دیگه خود دانی."
خنده ای کردم و پیام رو براش ارسال کردم، خیلی سریع سین کرد
چند دقیقه بعد دوباره پیامکی ارسال کرد :
"اینهمه جلوه مکن، دل نبر از من، بس کن
شیطنت کم کن و
بگذار مسلمان باشیم!" ❤️
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژ
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_شش
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
با تکون های شدیدی ، چشمام رو کمی باز کردم، با دیدن چهره مژده
خمیازه ای کشیدم، پتو رو بالا کشیدم 😴
اما چند ثانیه بعد با صدای داد کاوه کلافه پتو رو کنار زدم و با فریاد گفتم:
- مگه نمیبینید آدم خوابه! 😩
برید بیرون میخوام بخوام، تا صبح بیدار بودم
مژده خندهای کرد و با دستش به بازوم ضربه زد که اخمی کردم، خندش محو نشد بلکه بیشتر خندید
- چته تو؟! 🤨
مژده چشمام باز نمیشه، مگه نمیبینی!
برو بیرون! 😒
اینبار کاوه دستی به ریشهاش کشید و خونسرد گفت:
× این دفعه رو میبخشم ولی اگر یکبار دیگه
ببینم با خانومم اینجوری صحبت میکنی، حسابت رو میذارم کف دستت آبجی خانوم.
افتاد؟! 😒😂
با بغض گفتم:
- مردم آزار 🥺
کف اتاق نشستم و زانوهام رو در آغوش گرفتم
کاوه اصرار کرد که مژده از اتاق بیرون بره اما مرغ مژده یک پا بیشتر نداشت، بالاخره کاوه خودش از اتاق بیرون رفت که به سمت مژده برگشتم :
- خب من که میدونم برای چی اینجا ایستادی
سوالات رو بپرس بعدشم برو بیرون بذار استراحت کنم. بعدازظهر قراره با آراد بریم دکتر 🙂
مژده به سمت در رفت و قفلش کرد بعد با خنده کنارم نشست :
+ چه زود پسر خاله شدی شیطون، آراد؟! 😂
عجب ...
از دیشب که کاوه گفت حجتی اومده خواستگاریت تا خود صبح از هیجان خوابم نبرد!
آخه این همه یهویی!
مگه میشه مگه داریم؟!
آقاجون گفت همون دیشب صیغه محرمیت خواندید ، آخه دختره ندید پدید مگه میترسیدی فرار کنه ؟! 😂
پوزخندی بهش زدم و با انگشتم شقیقهام رو کمی خاروندم
- بذار روشنت کنم ...
متاسفانه آراد سرطان خون داره و این باعث شد که خیلی از کارهامون رو جلو بندازیم
آره دیشب بابای آراد یه صیغه محرمیت بینمون خواند که بتونیم راحت تر با هم رفت و آمد داشته باشیم، چون قراره که کارهای درمانش رو زیر نظر دکتر عباسی انجام بدم به همین خاطر دیگه یه صیغه بینمون خوانده شد
مژده لبخند بی روحی زد و کلافه گفت:
+ اوهوم، آیه بهم گفت که سرطان داره
مروا یه وقت ناامید نشی ها!
امیدت به خدا باشه، آیه می گفت که خوش خیمه، ان شاءالله که خیلی زود سلامتیش رو به دست میاره 🙂
~چند ساعت بعد~
ظرف های ناهار رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم، سینی چایی رو برداشتم و به سمت مبل ها رفتم
کنار کاوه نشستم و استکان چاییم رو در دست گرفتم :
- با آقای حجتی صحبت کردی؟!
مژده خنده ای کرد :
+ از خودش چرا نمیپرسی؟😂
چشم غرهای بهش رفتم و به کاوه خیره شدم
- باهاش تماس گرفتی؟!
کاوه شکلاتی برداشت و گفت:
+ آره صحبت کردم
ولی راجع به مهریه و اینجور چیزا ازش چیزی نپرسیدم، کِی تعداد سکه ها رو تعیین کردید؟!
- والا سکه ها رو پدر حجتی گفته بود هر چی من بگم همونه، عصر همون شبی که قرار بود بیان خواستگاری، مامان بهم گفت. منم گفتم که آدم ها با قلبشون زندگی میکنند، نه تعداد سکه! تعداد سکه و مادیاتش اصلا برام مهم نیست و فرقی نمیکنه چند تا سکه مهرم باشه
دیگه قبل از خواندن صیغه، تعداد چهارده تا مشخص شد 🙂
کاوه آهانی گفت و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد
موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و دیدم که چندین تماس بی پاسخ از آراد دارم
خیلی سریع شمارهاش رو گرفتم، که پس از چند بوق جواب داد :
+ سلام خانوم، حالت خوبه؟! 😁
نگاهی به کاوه انداختم که کنجکاو بهم خیره شده بود 😶
آراد چند تا جمله رو تکرار کرد که در جوابش با تته پته گفتم:
- سلام الان میام 🙄
گوشی رو سریع قطع کردم و خواستم به سمت اتاق برم که با جمله ی « کی بود » کاوه، متوقف شدم
با کمی مکث برگشتم
نمیدونستم چی بگم که قبول کنه برم !
مامان و بابا خبر داشتن با آراد میخوایم بریم دکتر ... ولی حالا این داداشمون رو چه کار کنیم 😐
مژده که مکث طولانیم رو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که : برو کاوه با من !
من هم از خدا خواسته، خداحافظی کردم و با برداشتن چادرم، به سمت در حیاط دویدم
با دیدن ماشین آراد دستی براش تکون دادم که بعد از چند ثانیه کنار پام ترمز کرد
در رو باز کردم و توی ماشین نشستم
لبخندی زدم
- سلام، خوبی؟! ☺️
ببخشید معطل شدی
با صدای مهربونی گفت :
+ سلااام خانووم
خیلی خوش اومدی 😁
با دیدن لبخند پهنی که روی صورتش جا خوش کرده بود ؛ ناخودآگاه خنده ام گرفت 😂
در حالی که ماشین رو روشن میکرد گفت :
+ خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟
چرا اینگونه،کافرگونه،بیرحمانه می خندی؟!
ذوق زده گفتم :
- باورم نمیشه !
مگه تو شعر هم بلدی؟ 😃
+ برای شما بله ! 😎
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_شش 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
مدارک پزشکی رو توی کیفم قرار دادم و با عجله یکی یکی پله ها رو پایین اومدم
به محض سوار شدنم آراد با چهرهای آشفته گفت:
+ دکتر چی گفت؟! 😦
نفس بلندی کشیدم که حاکی بغض توی گلوم بود، قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت
+ مروا جانم حالت خوبه؟!
دکتر بهت چی گفته؟! 😧
اشک هام راه خودشون رو روی صورتم باز کردن😭 با صدایی پر از بغض گفتم :
- آراد! خانم عباسی گفت که خوب میشی
گفت بدون شیمی درمانی هم میتونی بهبودیت رو به دست بیاری از طریق روش های دیگه 😭
هق زدم و دوباره گریه ام رو از سر گرفتم:
- خدایا باورم نمیشه
خدایا شکرت 😭
نگاهی به آراد کردم.رنگش پریده بود و چندان حال مساعدی نداشت
بطری آب رو به سمتش گرفتم
با دستش بطری رو پس زد و سرش رو، روی فرمون گذاشت، انگار اون هم مثل من با شنیدن این خبر شکه شده بود
گریه کنان گفتم :
- آراد ببین همه چیز درست شد
آراد باورم نمیشه، خدایا شکرت
تو خوب میشی آراد
دیگه هیچی از خدا نمی خوام هیچی ...😭
هق هقم اوج گرفت و سرم رو، روی داشبود گذاشتم، با شنیدن صدای در ماشین سرم رو بلند کردم که متوجه شدم آراد از ماشین خارج شده
از پشت شیشه بهش خیره شدم دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و به سمت جلو حرکت می کرد، نفس کم آورده بودم. درب بطری رو باز کردم و چند قلپ آب ازش خوردم
از ماشین پیاده شدم و به طرف آراد رفتم
روبروش ایستادم و توی چشمای آبیش زل زدم :
- خوبی تو؟! 🥺
نگاهی به اطراف کرد و با دستش، روسریم رو کمی جلو آورد و گفت :
+ خوبم عزیزم
نمی دونم چی بگم واقعا!
فقط میتونم بگم خداروشکر، صد هزار مرتبه شکر 🙂
دستش رو توی جیبش بُرد و جعبهی قرمز رنگی رو از جیبش بیرون آورد
چشمام از خوشحالی برقی زد و گفتم:
- آراد این مال منه دیگه؟! 🤩
اَبرویی بالا انداخت که خندیدم
دستم رو به طرف جعبه بردم که دستش رو عقب کشید و گفت:
+ اینجا؟! 😂
به کوچه نگاهی انداختم و گفتم:
- آراد اذیت نکن دیگه بازش کن!
مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت ماشین کشید، سوار ماشین شدیم که جعبه قرمز رنگ رو باز کرد با دیدن آویزی با شکل قلب ذوق زده گفتم :
- وای آراد این خیلی قشنگه 😍
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
مرواریدی های عزیز سلاااام🤩 میگماااا حالا که دهه کرامته و نزدیک ولادت امام رضا جانیم؛ 😍 چطوره یک چال
✨✨✨✨✨✨#عین_شین_قاف✨✨✨✨✨✨
توجه : داستان زیر با اقتباس از تجربه یکی از مخاطبین کانال نوشته شده است😇😍
دانشجو بودم...یک دانشجوی مذهبی و بی حاشیه!
از همون اول به امام رضا قول داده بودم :
منِ فرناز! میرم دانشگاه که فقط درس بخونم..!
همینطور هم شد. توی تمام مدت تحصیلم،به غیر از بحث های ضروری و درسی ، صحبتی با پسرهای کلاسمون نداشتم... اما میدیدم دختر و پسر های زیادی رو که دانشگاه را با جای دیگه اشتباه گرفته بودند!
ترم آخر بودم و دیگه داشتم آماده خداحافظی با همکلاسی ها می شدم.
یک روز جمعی از دخترا، دور هم جمع شده بودیم و از هر دری سخنی می گفتیم...
چند تا از بچه ها از پسر مذهبی صحبت میکردند که به گفته خودشون ظاهر و اخلاقش حرف اول رو میزنه!
میگفتند : حیف که به دخترا محل نمیده! کاش میشد یه طوری سر حرف رو باهاش باز کرد!☹️
همون موقع یکی از بچه ها آروم با دست پسر جوانی رو نشون داد و گفت : خودشه !
کنجکاو شدم که دارند در مورد کی صحبت میکنن!
برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم.. نمیشناختمش.. همکلاسی نبودیم...سریع روم رو برگردوندم تا دیگه نبینمش!
صحبت بچه ها داشت به حاشیه کشیده میشد و من این رو اصلاً دوست نداشتم.. به بهانه ای ازشون خداحافظی کردم و رفتم کتابخونه ی دانشگاه...
چند ساعت بعد و با تموم شدن کلاس ها، مثل هر روز به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم
به ایستگاه رسیدم و با خستگی روی نیمکت خالی، نشستم ... نگاه خسته ام رو به شلوغی خیابون دادم...
چشمم به ایستگاه اون طرف خیابون افتاد به غیر از یک پسر جوان ، هیچ کس دیگه اون طرف منتظر اتوبوس نبود.
بهش نگاه نکردم اما حس کردم همون پسریه که بچه ها ازش تعریف می کردن... از رنگ لباس و کیفِ دستش متوجه شدم!
برخلاف روزهای دیگه اومدن اتوبوس خیلی طول کشید کلافه شده بودم دلم گفت یه نگاه که اشکال نداره ! تو که قصد بدی نداری !
اما ... اما قولم به امام رضا رو چه کار می کردم ؟!
قول داده بودم فقط بیام و درس بخونم ! این همه مدت بهش عمل کردم...حالا همین روزای آخری ؟!!
چشم از زمین برداشتم و سریع از روی نیمکت بلند شدم چند قدم از ایستگاه فاصله گرفتم... طوری که دیگه اون پسر توی دیدم نباشه !
گوشیم رو روشن کردم و پیامی برای مامان فرستادم : مامان جونم! من دارم میرم حرم.. تا قبل نماز مغرب برمیگردم نگران نشید !
صفحه گوشی رو که خاموش کردم، اتوبوسی که به مقصد حرم امام رضا در حال حرکت بود جلوی پام ایستاد... سریع سوار شدم و سعی کردم فکرم رو از اون پسر خالی کنم... ولی نمی شد!
#ادامه_دارد...🌱
#با_اقتباس_از_عشق😍
#امام_رضا✨
#دخترونه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─