eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
IMG_20220411_091720_0621.mp3
3.92M
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت عصمت به‌غیر نام خدیجه سخن نداشت 🕯🖤 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌙 پناه بر تو که بی صدا مرا میشنوی! ◕‿◕            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_نوزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم : - آیه کسی اینجا بود ؟! 😶 آیه دستش رو توی صورتش زد و با یه یاعلی به سمت در دوید هین بلندی کشیدم و به سمت در هال دویدم ، آیه روی سکو پشت به من ایستاده بود با صدای دو رگه ای گفتم : - آیه کی بود ؟! کمی جا به جا شد و به سمت من برگشت... با جا به جاش شدنش ، آراد رو دیدم که درست روبروش ایستاده ! توی چشم های آراد، هزارتا حرف بود اما هیچی نگفت و بهم زل زد به یاد اینکه ممکنه آراد، حرف هام رو شنیده باشه؛ لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم ، انگار یکی خط خطی می کرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد نگاهش کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد و گفت: ~ با اجازه من باید برم 🙂💔 احساس خفگی می کردم برای همین با داد گفتم : + اونی که باید بره منم نه شما ! به سمت مبل ها دویدم و چادرم رو برداشتم از هال خارج شدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم ~ مروا خانوم علت این همه گریه چیه ؟! با چشم هایی که نمی دونم کی اشک مهمونشون شده بود؛ بهش چشم دوختم - یعنی میخواید بگید شما حرف های ما رو نشنیدید؟! 😭 ~ متوجه نمیشم ! - اتفاقا خیلی خوب هم متوجه میشید با اجازه 😭 بی توجه به صدا زدن های متعددش به سمت کوچه پا تند کردم و آراد هم دنبالم دو سه متری دویدم و متوجه شدم که دیگه دنبالم نمیاد ، به عقب برگشتم و دیدم که کنار ماشینی روی زمین افتاده ! با یادآوری حرف آیه که می گفت نفس تنگی داره راهی که رفته بودم رو برگشتم کنارش زانو زدم ... - آقای حجتی حالتون خوبه ؟! 😨 دستش رو ، روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت : ~ داخل هم گفتم ، علت این گریه هاتون چیه ؟!😣 صداش پرسشی بود و لحنش عصبانی، از لحنش عصبانی شدم و بدون هیچ ملاحضه ای با داد گفتم : - مگه همه چیز رو خودت نشنیدی ؟! علت میخوای ؟! 😠 میخوای بازم حرفایی که زدم رو بگم ! اخماش توی هم رفت، انگار بهتر شده بود چون دستش رو از روی قلبش برداشت و بلند شد که من هم همراهش بلند شدم انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت : ~ دیگه نمی خوام بشنوم ، بس کن ! داد زدم : - بس نمی کنم ! دلم دست خودم نیست ! میفهمی که امروز با حرفایی که آیه زد چه حالی شدم ؟! میدونی چقدر درد داره ! تو که همه چیز رو می دونی تو که توی عقد داداشت متوجه همه چیز شدی پس چرا ... چرا ... پوزخندی زد ~ چرا چی ؟! 😏 صدای لرزونم، نگاه پر از اخمش رو کشید روی صورتم ... - ‌نه تو نه هیچ کس دیگه ! 😭 نفهمیدم کی اشک هام روی صورتم سر خوردن ، نگاه غم آلودم رو بهش دوختم و این بار خیلی سریع به سمت ماشین دویدم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم این روزها حوصله ی خودم رو هم نداشتم چه برسه به مامان و بابا ، پنج روزی از اعتراف عاشق شدنم گذشته بود و توی این مدت خودم رو توی خونه حبس کرده بودم ، تماس های آیه و آنالی رو بی پاسخ گذاشتم و موبایلم رو هم خاموش کردم نباید اینقدر زود خودم رو خالی می کردم و نقطه ضعفم رو میذاشتم کف دستش 😞 بیشتر از همه از خونسردیش عصبانی بودم که در برابر ابراز علاقه ام پوزخند می زد و اصلا متوجه نبود که این مدت چقدر بهم سخت گذشته ! با خدا و برادر شهیدم عهد بسته بودم که دیگه اطراف خودش و خانوادش نرم و برای همیشه ازشون دوری کنم، اما اگر تقدیر، ما رو باز به هم رسوند؛ دیگه پا پس نمی کشم و از راه درستش پیش میرم زهی خیال باطل ! من و اون ؟! محاله ، محاله ! ☹️ از طرفی به مامان و بابا گفته بودم که اولین نفری که درخواست خواستگاری داد رو قبول کنند و اجازه بدن که برای صحبت های اولیه بیان خونه مون ! اینجوری میتونستم از موقعیت گناه فرار کنم و کمتر به کسی که ارزش این همه مبحتم رو نداره عشق بورزم 😔 همون روزی که با هم بحثمون شد؛ وقتی به خونه رسیدم به خودم قول دادم تا دفعه بعدی سراغ گناه نرم ، تا یاد بگیرم با نامحرم چه جوری صحبت کنم ، تا معنی حیا رو متوجه بشم و از کارهایی که باعث میشن از خدا دور بشم دوری کنم، قبل از اینکه اونها من رو از خدا دور کنند ! مثل حضرت موسی که به دختران شعیب گفت شما پشت سر من راه برید و هر طرف که باید برم سنگی بندازید تا به خونه برسیم تا نکنه به خاطر وزش باد، چشمش به گناهی ناخواسته آلود بشه! اما من چی کار کردم ؟! 🥺 مثل تازه به دوران رسیده، توی چشماش زل زدم و گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه ! آخه چرا اینو گفتم؟ باید از این موضوع درس بگیرم که از این تاریخ به بعد مثل کسایی که ارث باباشون رو خوردن توی چشمای هیچ نامحرمی زل نزنم و تا جایی که ممکنه از زدن حرف های غیر ضروری اونم با نامحرم دوری کنم ! کسی که پاکی رو انتخاب میکنه باید این سختی ها رو هم بکشه دیگه 😕 به قول استاد پناهیان خدا دائما ایمان بنده هاشو امتحان میکنه ، تا ایمان با امتحان تقویت بشه اما من این امتحان رو بدجور خرابش کردم ، دوباره شدم همون مروای گستاخ قبلی ! 😞 با شنیدن صدای در ، لیوان رو ، روی میز گذاشتم سلامی به مامان کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که خیلی بی مقدمه گفت : + برات خواستگار اومده نگاه بی روحم رو بهش دوختم و روی صندلی نشستم. از اونجایی که مطلع بودم آقا علیرضا برگشته؛ خیلی سرد گفتم : - باز آقا علیرضا ؟! 😒 به ظرفشویی تکیه داد : + آره خودش ، امروز رفتم خونه بی بی اون هم اونجا بود چند روزی میشه برگشته اما آخر هفته دوباره میره ، می گفت اگر توی این مدت نظرت راجع بهش تغییر کرده و موافق این وصلت هستی اون هنوز سر حرفش هست ، منم بهش گفتم که تو اون رو جای برادرت میبینی و هنوز که هنوزه هم جوابت منفیه‌‌، این حرف رو به این خاطر زدم که شناخت کاملی نسبت به تو دارم وقتی میگی نه یعنی نه ! اما خواستگاری که گفتم علیرضا نیست ، آشناعه میشناسیش ... آقای حجتی دوست داداشته ، فکر کنم با این همه رفت و آمدی که بینتون صورت گرفته شناخت نسبتا خوبی راجع بهش داری ، درسته ؟! با شنیدن این حرف، دست و دلم لرزید ! اما سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم خیلی قاطعانه گفتم : - آره میشناسمش .... پسر بدی نیست... ولی فعلا ازم نخواید که جوابی بدم چون باید باهاشون صحبت کنم، برای آخر هفته بگید بیان مامان سری به علامت تاسف تکون داد و از یخچال چند تا تخم مرغ برداشت : + بابات گفته امشب بیان این بار با صدای بلندی گفتم : - امشب ! آخه بدون اینکه از من بپرسید ؟! + مگه اونها الان به ما گفتن؟! سه روز پیش پدرش با بابات تماس گرفت بابات هم میگه که سه روز دیگه بیان ، یعنی میشه امروز ! این چند روز حال روحی خوبی نداشتی به همین خاطر چیزی بهت نگفتم کلافه دستی توی موهام کشیدم - آخه مادر من پنج ساعت دیگه شب میشه ! چرا صبح نگفتی ؟! 😑 بدون اینکه اجازه صحبت کردن به مامان بدم به سمت اتاقم دویدم آخه توی این سه روز چه جوری نظرش تغییر کرده که برای خواستگاری قرار گذاشته ؟! اصلا با عقل جور در نمیاد ، خیلی عجیبه خیلی ! اون چشم دیدن من رو نداره بعد قرار خواستگاری میذاره ؟ به هر حال الله اعلم ، ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه است ! به عکس برادر شهیدم که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم : هنوز سر عهدم هستما ! حواسم جمعِ جمعِ امشب هوامو خیلی داشته باش 🙂 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وزارت بهداشت دیگه پیام نمیده، سپردتمون به خدا😂 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿دعای روز یازدهم ماه رمضان🌿 🔸 اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین. 🔸 خدایا، در این ماه نیکی را پسندیده من گردان و نادرستی ها و نافرمانی ها را مورد کراهت من قرار ده و خشم و آتش برافروخته را بر من حرام گردان، به یاری ات ای فریادرس دادخواهان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا