eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_چهار 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کمی جا به جا شدم و روی دست چپم خوابیدم اینقدر فکرم درگیر حرف های علیرضا شده بود که خوابم نمی برد سر شب هم با هزار تا بهونه شام نخوردم و برای خوابیدن اومدم اتاقم تنها چیزی که میتونست از این آشفتگی ذهنی نجاتم بده ، حرف زدن با خدا بود قرآن کوچیکم رو از روی میز برداشتم و هدفون رو ، روشن کردم بعد از بیست دقیقه قرآن خواندن چشم هام کم کم گرم شد و هدفون رو خاموش کردم پتو رو تا آخر بالا کشیدم و زیرش خزیدم با شنیدن صداهای داد بابا ، کمی تکون خوردم آخه پدر من سر صبحی گرگ رو تو خواب دیدی اینقدر داد میزنی ! 😒 بین خواب و بیداری بودم که با یادآوری اینکه بابا چند روزی رو قرار بود برای کارش بره سمنان خواب از سرم پرید و سریع از روی تخت خواب بلند شدم به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، ساعت پنج صبح بود و من حتی برای نماز هم بیدار نشده بودم ☹️ دوباره صداهای داد از پایین به گوشم رسید با ترس از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم با دیدن مامان و بابا و کاوه ای که لباس هاش خونی شده هراسون به سمتشون دویدم 😨 با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد رو به مامان گفتم : - مامان چی شده ! کسی فوت کرده ؟! چرا کاوه لباسش خونیه ‌؟! 😰 قطرات اشک پشت سر هم از چشم های مامان پایین می اومدن به سمت بابا رفتم و با گریه گفتم : - بابا تو یه چیزی بگو ! برای بی بی اتفاقی افتاده ؟! 😭 نگاهی بهم انداخت ... توی چشم هاش اضطراب موج میزد ... دستاش هم میلرزید ! - مامان تو رو خدا بگو چی شده ! 😭 اشک هام سرازیر شد و هق هق هام توی دستم خفه میشدن بابا ، با داد رو به کاوه گفت : + مُرده یا نمرده ! به عباس زنگ بزن ببین چی میگه ! کاوه موبایلش رو ، به طرفی پرتاب کرد که صد تکه شد ، با عصبانیت رو به مامان گفت : ~ ببین وقتی میگم اون خواهر زادت .... ! 😑 با گفتن این حرف ، دوباره مامان اشکاش سرازیر شد بابا هم با برداشتن کلید ماشین و موبایلش از خونه بیرون رفت به سمت مامان برگشتم - مامان میگی چی شده یا نه ؟! برای کامران اتفاقی افتاده ! 😨 سعی میکرد نفس بکشه اما نمی تونست به سمت آشپزخونه دویدم و لیوان آبی براش آوردم - بیا این رو بخور لیوان رو به دهانش نزدیک کردم و کم کم بهش آب دادم نفس راحتی کشید و با دستاش اشک هاش رو پس زد + ک ... کامران 😢 - مامان بگو دیگه ! کامران چی ! لرزش بدنش بیشتر شد ، اما با این حال گفت : + کاوه با کامران درگیر شده ک ... کاوه ...😭 دوباره اشکاش سرازیر شد و هق هقش بیشتر شد شونه هاش رو گرفتم - میگی چی شده یا نه ! تو که من رو دق دادی ! ‌توی چشمام زل زد + کاوه با کامران درگیر شده ی ... یعنی سر مژده بحثشون شده ! کلافه گفتم : - خب مادر من این که چیزی نیست ! کار همیشگی شونه.. دو روز دیگه هم یادشون میره مگه کم دعوا کردن ! با وجود اشک هایی که مدام از چشماش پایین می اومدن ادامه داد : + کاوه ، کامران رو هل داده ، سرش خو ... سرش خورده به میز 😭 هین بلندی کشیدم و دستم رو ، جلوی دهانم گرفتم - وای خدای من ! ‌مامان بگو که کامران نمُرده مامان از خواهش میکنم بگو کامران نمُرده ! اصلا کاوه چی کار کرده ؟! رسوندش به بیمارستان یا نه ؟! 😰 در همین حین بابا با چهره ای آشفته اومد داخل + خانوم بلند شو بریم عباس رسوندش به بیمارستان میگه ضربه مغزی شده مامان دستاش رو ، روی صورتش کوبید و با یه یا علی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش دوید ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 بابا هول هولکی لباس هاش رو پوشید + پاشو دختر سریع آماده کن با تعجب بلند شدم ؛ - منم بیام ؟! به من چه ؟! در حالی که به سمت در می رفت با صدای بلندی داد زد + بردنش بیمارستان خودتون ! به سمت اتاقم دویدم که با مامان روبرو شدم چشماش قرمز شده بود و خیلی عصبانی بود به طرف اتاق کاوه رفت و با داد گفت : + ک ... کاوه به خدا قسم اگر برای کامران اتفاقی افتاده باشه شیرم رو حلالت نمی کنم 😠 توی اون لحظه خنده ای کردم + مگه بهش شیر دادی ؟! 😒 با شنیدن این حرفم عصبانیتش بیشتر شد و کیفش رو به سمتم پرتاب کرد در کسری از ثانیه از جلوی چشماش محو شدم و پریدم توی اتاق 😶 سریع یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم و چادرم رو توی دستم گرفتم در حالی که از پله ها پایین می اومدم چادر رو پوشیدم و شماره مرجان رو گرفتم ~ ‌بله درخدمتم - سلام مرجان مروا ام + عا تویی دختر ! خیر باشه ساعت پنج زنگ زدی ؟! یه کیک از توی یخچال برداشتم و توی جیبم هلش دادم . - مرجان ! پسر خالم کامران رو آوردن بیمارستان وضعیتش چه جوریه ؟! بابام میگه ضربه مغزی شده + یک لحظه ... خانم همتی ! باشه اومدم ... خب میام دیگه ... مروا همتی داره صدام میزنه کی گفته ضربه مغزی شده ؟ مگه الکیه ! نمی دونم از کی کتک خورده خیلی وضعیت صورتش داغونه ولی سرش شکستگی داره من رو دارن صدا میزنن ، فعلا تلفن رو قطع کردم و به سمت ماشین دویدم - بابا ، بابا شیشه رو آورد پایین + بله در ماشین رو باز کردم و صندلی عقب نشستم : - به مرجان زنگ زدم میگه ضربه مغزی نشده که ... سرش یکم شکسته فقط چرا اینقدر شلوغش میکنید ؟! 🙄 بابا عصبانیتش بیشتر شد : + مگه دستم بهت نرسه عباس ! فکر نمیکنه حرف میزنه! 😠 تک خنده ای کردم و به بیرون خیره شدم ❊╌──┈⊰᯽⊱┈──╌❊ با دیدن قیافه کامران نمی دونستم بخندم یا گریه کنم براش ! اون روزی که خزعبلات به هم میبافت؛ باید فکر اینجاش رو هم میکرد ! 😒 مامان رفت کنارش و کلی قربون صدقش رفت بابا هم رفت که حساب عباس رو بذاره کف دستش برای اینجوری خبر دادنش ! خیلی آروم قدم برداشتم و به سمت تختش رفتم - سلام ، خدا بد نده پسر خاله 😒 نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد مشخص بود مراعات حال مامان رو میکنه وگرنه حسابی از خجالتم در می اومد ! زیر چشماش حسابی کبود شده بود و گوشه ی لبش هم پاره شده بود مامان دستی روی سرش کشید که آخش بلند شد + کامران جانم به مامانت چیزی نگی ها ! نگران میشه طفلکی 😢 خداروشکر که حالت خوبه عزیزم ، به زودی هم مرخصت میکنن نگاهی بهش انداختم : - برای چی بحثتون شد ؟! مامان چشم غره ای بهم رفت که بی تفاوت بهش به کامران زل زدم - نشنیدی ؟! میگم چرا دعواتون شد ؟! نگاهی به مامان کرد و با چشم و ابرو بهم گفت که الان وقتش نیست پوفی کردم و گفتم : - ببین کامران ، کاوه مثل تو بی غیرت نیست که راجع به ناموسش اراجیف ببافی و واکنش نشون نده ! اون غیرت داره ، چیزی که تو و امثال تو ندارید ! اتفاقا باید بیشتر کتک میخوردی تا یاد میگرفتی دفعه بعدی قبل از اینکه چرت و پرت بگی یکم فکر کنی ! 😒 دستاش مشت شد و رگ های گردنش متورم .. این بار من پوزخندی زدم و بدون توجه به مامان از اتاق خارج شدم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_شش 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد با
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و دستام رو با حوله خشک کردم - کاوه ماه محرم داره میادا ! کی نوبت میگیرید برای مشاور و کارهای دیگه تون ؟! + امشب که بابا اومد باهاش صحبت میکنم اگر موافق بود پس فردا بریم برای آزمایش خون و این جور چیزا البته باید با مرتضی هم صحبت کنم ببینم نظر اونها چیه راجع به تاریخ مراسم شربت ها رو توی یخچال گذاشتم : - میگم این کامران با مامان اینا ور نداره بیاد اینجا ! توی این اوضاع قوز بالا قوز میشه ! کاوه نگاهی عصبانی بهم انداخت : + مگه اینجا کاروانسراست که هرکس از راه رسید بیاد اینجا بمونه ؟! 😠 لباس های چرک کاوه رو برداشتم و بهش چشم غره ای رفتم - مگه تو مامان رو نمیشناسی ؟! این چند روزی که خاله خونه نیست ، مسلما مامان اجازه نمیده یکی یه دونۀ خواهرش با این وضعیتش بره خونه ! خب باید یکی باشه که ازش مراقبت کنه پس با این وجود صد در هزار درصد کامران همراه مامان میاد فقط شانس بیاریم که نیاد ! 😒 کاوه نفس کلافه ای کشید و با گفتن لا الله الا اللهی از آشپزخونه خارج شد ماشین لباسشویی رو هم روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم باید حداقل تا دو ، سه روز دیگه تصمیمم رو راجع به علیرضا میگرفتم هم از این آشفتگی ذهنی بیرون می اومدم هم خیال اون رو راحت می کردم 😕 ~دو روز بعد~ با تلفن خونه شماره مژده رو گرفتم ، بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد : + الو ، بله - سلام عروس خانم ، حال شما ؟! 😁 + اِ مروا تویی ؟! خداروشکر خوبم توخوبی ؟! مامان ، بابا خوبن ؟! 😊 - الحمد الله اون ها هم خوبن خنده ای کردم : - آقا کاوه هم خوبه 😂 + ‌آی مروا باز شروع کردی ! با خنده گفتم : - شوخیدم خوشگله ، آماده کردی ؟! + آره یه ربع ساعت دیگه راه می افتیم - کاوه و بابا که یه ساعتی میشه رفتن خب من مزاحمت نمیشم عروس ، خواستم حالت رو بپرسم + نه گلم مراحمی ، فدات یاعلی تلفن رو قطع کردم و به مامان زل زدم که حدودا یک ساعتی میشد در حال صحبت کردن با خاله زهره بود حرف هاشون تمومی نداشت ! کلافه گفتم : - مامان قطعش کن دیگه ! ☹️ میخوام راجع به آقا علیرضا باهات صحبت کنم با شنیدن اسم علیرضا به خیال اینکه جوابم مثبته لبخندی زد و با گفتن_بعدا تماس میگیرم_ تلفن رو قطع کرد : + خب میشنوم کمی جا به جا شدم و درست روبروش نشستم - ببین مامان جان ، راستش من اصلا ... نمی دونم از کجا شروع کنم واقعیتش من علیرضا رو مثل برادر بزرگتر از خودم دیدم و میبینم و خواهم دید نه تنها علیرضا بلکه حامد و علی رو هم مثل برادرم میبینم ! از این گذشته من اصلا به علیرضا حسی ندارم و نمی تونم به عنوان همسر آیندم انتخابش کنم شاید اصلا الان شرایط ازدواج رو ندارم ، هرچی با خودم فکر کردم و بالا پایین کردم این مسائل رو ، تهش به این نتیجه رسیدم که ما بدرد هم نمی خوریم ! ببین مامان من اصلا قصد ازدواج رو ندارم ، اگرم داشته باشم ، علیرضا رو به عنوان همسرم نمیتونم انتخاب کنم 😕 با شنیدن صدای آیفون ادامه ندادم و بلند شدم با دیدن کاوه و بابا چشمام برقی از خوشحالی زد در رو باز کردم و پریدم توی حیاط و با داد گفتم : - کاوه چی شد ؟! جوابش مثبت شد ؟! 😃 خنده ای کرد و لپم رو کشید : + احتمالا تا آخر شب مشخص میشه بهمون گفتن یه چند ساعت دیگه آماده میشه ولی خیلی شلوغ بود ، هوا هم که گرم شده دیگه .. اومدیم خونه ، عصر ان شاءالله میریم دنبالش لبخند دندون نمایی به کاوه زدم و به سمت بابا رفتم و پلاستیک های میوه رو از دستش گرفتم پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و به بهونه خواندن کتاب به سمت اتاقم پا تند کردم موبایلم رو برداشتم و شماره آنالی رو گرفتم : + جانم - سلام خوبی ؟! 🙂 + سلام ، قربانت ممنون ، تو خوبی ؟! مامان اینا خوبن ؟! چه کردی ماجرای آقا علیرضا رو ؟ - فدات همه خوبن ، سلام دارن خدمتت هیچی به مامانم گفتم جوابم منفیه اونم به عمه میگه + زندگی خودته ، خودت باید تصمیم بگیری ولی یکم بیشتر باید فکر میکردی نمی دونم ، پیش مشاوری چیزی می رفتید ! کلافه گفتم : - آنالی من زنگ زدم یکم حرف بزنیم بلکه حالم بهتر بشه نه اینکه دوباره این حرفا رو بزنی ! 😒 + باز تو گفتی آنالی ! 😐 - وای ! بابا هشت سال برام آنالی بودی 🤦‍♀ ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد ظ
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کتاب رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، حوالی ساعت چهار صبح بود و هنوز نخوابیده بودم! دو روز پیش جواب آزمایش مژده و کاوه اومد و جوابش مثبت بود ، دیروز هم پیش مشاوره رفتند اما کاوه تصمیم داشت که هر چه زودتر مراسم برگزار بشه که به اوایل ماه محرم برخورد نکنه ، خانواده مژده هم روی این موضوع خیلی حساس بودند و از طرفی مژده و کاوه به این نتیجه رسیدند که همون یک جلسه مشاوره کافی بوده و نیازی نیست که ادامه بدن. مامان هم با عمه زلیخا صحبت کرد و گفت که جوابم منفی هست ، بی بی بخاطر دیسک کمرش نمی تونست این همه مسافت رو بیاد و باهام صحبت کنه برای همین تلفنی تماس گرفت و یه جورایی قصد داشت که راهنماییم کنه که بیشتر فکر کنم و جواب مثبت بدم ، اما مرغ من یک پا بیشتر نداشت ! مهسا و عمه زلیخا هم دست کمی از بی بی نداشتند و حضوری اومدند اما با این وجود من همون جواب قبلی رو دادم امشب قبل از شام هم بی بی باهام تماس گرفت و با کلی دلخوری گفت که علیرضا رفته اصفهان و تا مدت ها میخواد اونجا بمونه و قصد برگشت نداره علیرضا دیر یا زود با این موضوع باید کنار بیاد چون با من یکی نمی تونست خوشبخت بشه 😕 اگر بگم نگرانی و بی خوابی امشبم برای شکستن دل علیرضا و عذاب وجدانمه دروغ گفتم ، بیشتر از همه نگران روبرو شدن با آرادم ! امروز صبح که برای خرید وسایلی همراه با مژده به بازار رفتم می گفت که قصد داره برای مراسم فردا دوستاش رو دعوت کنه با اینکه مراسم فردا قرار بود خیلی ساده اونم توی محضر برگزار بشه اما نظر مژده این بود که چند تا از صمیمی ترین دوستاش رو دعوت کنه استرس روبرو شدن با بهار و آیه و بیشتر از همه آراد امونم رو بریده بود و باعث شده بود عقد داداش یکی یدونم که سال ها منتظرش بودم برام تلخ بشه ! ☹️ ~چند ساعت قبل از شروع مراسم عقد~ چادر رو روی دستم گذاشتم و شال سرمه ای رنگم رو به شکل لبنانی بستم برای بار آخر توی آینه به خودم نگاهی انداختم و چادرم رو پوشیدم از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ، از فرصت استفاده کردم و لقمه ای گرفتم و توی دهانم چپوندم با شنیدن صدای مامان به سرفه افتادم که خودش رو سریع بهم رسوند و چند باری پشت کمرم زد + چقدر میخوری تو ! 😐 برو که دیرمون میشه ها ... لبخندی زدم و با برداشتن تکه نونی سریع از خونه خارج شدم صندلی عقب نشستم و رو به کاوه گفتم : - روشن کن الان مامان میاد 😁 استارت زد و یکم جلوتر از در خونه ایستاد مامان بعد از چند دقیقه سوار شد و کاوه با بسم الهی شروع به حرکت به سمت محضر کرد بعد از نیم ساعت به محضر رسیدیم کاوه ماشین رو خاموش کرد و من همراه بابا و مامان پیاده شدم با دیدن ماشین آقا مرتضی تپش قلبم دوچندان شد و استرس تمام وجودم رو فرا گرفت همراه با مامان از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق کوچکی شدیم مامان با دیدن مادر مژده به سمتش رفت و شروع کرد به سلام و احوالپرسی سرم رو که بلند کردم با بهار و آیه و راحیل روبرو شدم ، اون لحظه آرزو داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه 😶 لبخندی مصنوعی زدم و به سمتشون قدم برداشتم راحیل پیش دستی کرد که با مهربونی دستش رو فشردم و لبخندی به روش پاشیدم سلام علیکی کردم و به سمت آیه رفتم ، با مهربونی در آغوش گرفتم و چند کلمه ای زیر گوشم گفت که باعث خندم شد در آخر با بهار دست دادم و سلام و علیکی کردم . مژده دل تو دلش نبود و مدام دستاش میلرزید با خنده کنارش نشستم و قرآن روبروم رو باز کردم - عروس خانم آیا وکیلم شما را ... 😂 نتونستم ادامه بدم و خنده ریزی کردم مژده نیشگونی از بازوم گرفت + مروا الان وقت شوخی کردنه ؟! وای مروا خیلی استرس دارم نمی دونم چم شده 😩 الان قلبم میاد توی دهنم ... پاهاش از استرس مدام تکون میخورد دستم رو ، روی شونش گذاشتم - استرس چی رو داری آخه ؟! بابا تو که به عشقت رسیدی ، دیگه چی از خدا میخوای ؟! بد به دلت راه نده عزیزم 🙂 نگاهم رو از مژده گرفتم و به بهار و آیه دوختم با لبخند بهم خیره شده بودند ، لبخندی زدم و با خجالت به آینه و شمعدون خیره شدم . این همه مهربونی رو کجای دلم بذارم ! اصلا به روم نیاوردن ، اصلا ... 🙃 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 بعد از ربع ساعت سر و کله آنالی پیدا شد ، از کنار مژده بلند شدم و به سمتش رفتم - سلام ، چه عجب ! گفتم دیگه نمیای 😒 نفس نفس میزد و حسابی عرق کرده بود + س ... سلام وای مروا یه ترافیکی بود که نگو ! گفتم تا برسم تموم شده لبخندی زدم و نگاهی بهش انداختم - نه بابا هنوز شروع نشده ، حداقلش نیم ساعت دیگه شروع میشه به بهار و آیه و راحیل اشاره کردم - بیا بریم اونجا بشینیم تا آقایون تشریفشون رو بیارن آنالی خنده ای کرد و همراه با من به سمت صندلی ها حرکت کرد بعد از بیست دقیقه پدر مژده با یه یا الله وارد شد که همراه اون بابا و کاوه هم اومدن چشم چرخوندم تا آراد رو ببینم اما ندیدمش آقا مرتضی هم هنوز نیومده بود پس احتمالا با اون میاد بهار یکم بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت : + چه خوشگل شدی مری جون 😉 لبخندی زدم - قابل شما رو ندارم 😂 با گفتن این حرفم هردو آروم خندیدیم بهار به آنالی اشاره کرد : + معرفی نمی کنید خانوم خوشگله ؟! با پام به پای آنالی زدم که به سمتم برگشت - بهار خانوم ایشون فاطمه جان هستند رفیق شفیق بنده فاطمه خانوم ایشون هم بهار جان هستند رفیق شفیق بنده آشنا شدید خداروشکر ؟! فاطمه که هنوز برام آنالی بود ، لبخندی به بهار زد و باهاش دست داد با شنیدن صدای یا اللهی نگاهم رو به در دوختم که با دیدن آقا مرتضی که خودش تنها بود نفس راحتی کشیدم خدایا شکرت 🙄 آنالی هین بلندی کشید که با تعجب به سمتش برگشتم ! با لکنت گفت : + گ ... گارسون 😶 چشمام گرد شد و آب دهانم رو قورت دادم باید خیلی زودتر از اینا ماجرای آقا مرتضی رو براش توضیح می دادم ! بهار با تعجب به آنالی خیره شده بود ولی بقیه حواسشون به ما نبود درست روبروی آنالی ایستادم تا کسی نتونه ببینش و آروم جوری که فقط خودم و خودش و بهار میشنیدم گفتم : - باید خیلی زودتر از این ها بهت میگفتم . آره این همون گارسونه هست ، اسمش آقا مرتضاست برادر مژده . خودم هم توی راهیان نور متوجه این موضوع شدم اون خانومه هم نامزدشه آنالی خجالت زده چادرش رو جمع و جور کرد و گفت : + شکه شدم ، باید زودتر از اینها میگفتی 😓 - کلا فراموش کرده بودم ، ببخشید 🤦‍♀ بهار که تا حدودی متوجه قضیه شده بود چشمکی به من زد و کنار آنالی نشست اون روز که با راحیل بحثم شد بهار هم توی اتوبوس بود و دیگه با این حرف آنالی خیلی راحت حدس زد که ماجرا چیه . چادرم رو مرتب کردم و رفتم و کنار مامان نشستم . نگاهم هنوز روی آنالی بود که سرش پایین بود ، قطعا نمی تونست با آقا مرتضی روبرو بشه و براش سخت بود . آقا مرتضی چیزایی به پدرش گفت و به سمت راحیل رفت ، سرش رو که بلند کرد با آنالی چشم تو چشم شد . لب گزیدم و بهشون خیره شدم آنالی نگاهش رو دزدید و به پایین خیره شد با اومدن حاج آقا بلند شدم و به سمت مژده و کاوه رفتم پارچه رو گرفتم که راحیل و آیه هم اومدن آیه یک طرف پارچه رو گرفت من هم یک طرف دیگه اش رو راحیل هم قند ها رو توی دستش گرفت و وسط ایستاد حاج آقا شروع کرد به خواندن خطبه عقد : × برای بار دوم عرض میکنم؛عروس خانوم بنده وکیلم ؟! لبخندی زدم و گفتم : - عروس خانوم داره قرآن میخوانه 😁 دوباره حاج آقا گفت : × برای بار سوم میپرسم عروس خانم بنده وکیلم ؟! بعد از چند ثانیه مکث مژده گفت : + با اجازه از ساحت مقدس اقا امام زمان عجل الله و خانم فاطمه الزهرا(س) و پدر و مادرم؛ "بله" با گفتن این جمله صدای دست زدن جمع بلند شد لبخند پهنی زدم ، خدایا شکرت که این دوتا کبوتر عاشق هم به هم رسیدن 🙂 راحیل چشمکی به من زد و گفت : ~ بعدی دیگه تو هستی ها ! 😉 با خنده گفتم : - با اجازه شما بنده فعلا قصد ادامه تحصیل دارم😂 این بار آیه گفت : • نه راحیل خانوم اینجوری ها نیست ، انشاءالله پس فردا عقد داداش بنده هست و بعد محرم و اربعین هم نوبت خودمه حالا مروا جون رو یه جوری توی لیست جا میدم البته بعد از خودم 😌😂 با شنیدن این حرفش احساس کردم دنیا دور سرم چرخ خورد و چشمام سیاهی رفت ! 😣 دستی به شقیقم کشیدم و پارچه رو به راحیل دادم و روی صندلی کنار آنالی نشستم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد بع
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 خمیازه ای کشیدم و با بی حوصلگی تلفن رو جواب دادم - بله عروس مژده با صدایی پر از انرژی گفت : + سلام خواهر شوهر گل 😁 تو هنوز خواب دیشبی ؟! پاشو دختر ، مگه آماده نکردی ؟! دستی به سرم زدم و گیج گفتم : - چرا باید آماده کنم ؟ خبریه ؟! 🙄 + وای مروا بلند شو آماده کن که دیر میشه ! بابا امروز عقد آقای حجتیه ! تو که با خانوادشون آشنایی داری دختر ! آیه سر صبحی به من زنگ زد گفت هرچی زنگ میزنه جوابش رو نمیدی حدس میزدم خواب باشی ولی الان دیگه لنگ ظهره ! پاشو آماده کن داداشت میخواد بیاد دنبال من تو هم همراهش بیا بی حوصله گفتم : - خب به من چه که عقدشه ! خوشبخت بشه ان شاءالله ولم کن مژده تو رو خدا ولم کن بذار به درد خودم بسوزم 😒 + چی میگی تو ! بابا زشته آقای حجتی رفیق داداشته از طرفی تو هم که دوست آیه هستی دعوتت کرده زشته نری ، آشنایی ! اشک به چشمام هجوم آورد و با بغض گفتم : - خیلی خب میام 🥺 تلفن رو قطع کردم و با قیافه ای درب و داغون در اتاق رو باز کردم و با داد گفتم : - کاوه منم میام برای عقد آقای حجتی! آیه خواهرش دعوتم کرده ، وایسا آماده کنم با هم بریم منتظر جوابش نموندم و در اتاق رو محکم بستم . موهام رو شونه کردم و سفت بالا بستم . دست و صورتم رو با آب سرد شستم مانتوی مشکی بلند و روسری مشکی لمه ای پوشیدم انگار میخواستم برم مجلس ختم ، البته برای من با مجلس ختم هیچ فرقی نداشت ☹️ زیر چشمام حسابی سیاه شده بود و صورتم کاملا بی روح بود ، بی اعتنا به صورتم چادر مشکی رنگم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم از روی میز یه تکه کیک برداشتم - مامان، کاوه رفت ؟! مامان در حالی که سرش توی گوشی بود گفت : + دم در منتظرته کفش هام رو از جاکفشی برداشتم و بعد از پوشیدنشون به سمت در حیاط دویدم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای مژده به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم ! رنگم زرد زرد شده بود ، حالت تهوع شدیدی داشتم ، صورتم بی روح بود و توان راه رفتن نداشتم پشت سر مژده ایستادم و چادرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم کاوه با یه یا الله وارد خونه شد و من هم همراه مژده وارد شدم حیاط خیلی زیبا و با صفایی داشتند ، یه باغچه بزرگ سمت چپ حیاط و دور تا دورش هم گلدون های رنگارنگ چیده شده بود درخت خیلی بزرگی هم داخل باغچه کاشته بودند که سایش کل حیاط رو پوشونده بود چند تا خانوم مسن توی حیاط مشغول تمیز کردن سبزی ها بودند کاوه کنار گوش مژده چیزایی گفت و نگاهی به من انداخت و از خونه خارج شد به در هال که رسیدیم همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم در باز شد خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای آشنایی کل بدنم به لرزه افتاد حجتی با تته پته گفت : ~ سلام خانم محمدی ، تبریک میگم خوش اومدید ، شرمنده برای مراسم شما بنده ماموریت بودم و قسمت نشد که بیام 😓 با شنیدن صداش اشک به چشمام هجوم آورد ولی سرم رو بلند نکردم و همون جوری به زمین زل زدم مژده تشکری کرد و گفت : + مروا جان یکم میری اون ورتر درست جلوی در ایستاده بودم و اینجوری نه حجتی می تونست بیاد بیرون نه مژده میتونست بره داخل ! سرم رو که بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم ، دهانش از تعجب باز موند ، فکرش رو نمیکرد که دختر چادری روبروش همون مروای لجباز راهیان نور باشه ! با دیدنش توی کت و شلوار مشکی قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم با صدایی که پر از بغض بود و میلرزید گفتم : - سلام ، تبریک میگم آقای حجتی ، خوشبخت بشید 🥺 بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از کنارش رد شدم و توی راهرو ایستادم ، چند قطره اشک از چشمم پایین اومد که سریع با دستم پاکشون کردم + مروا خوبی تو ؟! چت شد یهو ؟ 😦 لبخند بی روحی زدم : - هیچی نیست بابا ، صبحونه نخوردم یکم معده درد دارم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_ده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد خم
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 نگاهم رو به خونه دوختم وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد لبخند پهنی زدم : - سلام بر آیه جان چه خوشگل شدی عزیزم آیه در آغوش گرفتم : × سلام عزیزم ‌، خوش اومدی ☺️ از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت : × چرا اومدین اینجا ؟! اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن ! یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی خوشگل بود! چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم - سلام تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید😏 با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد ولی من با نفرت بهش نگاه کردم هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام نتونستم خوب هضمش کنم ! دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟! اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم هر دقیقه عصبانیش کنم من نه نماز میخواندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو ، تباه تباه بودم اما این چی ؟! این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد ! صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت : + داماد اومد داماد اومد ! برای بار آخر نگاهی به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_یازده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 یه خانم با صدایی بلند گفت : + خانومای گل حجاب هاتون رو رعایت کنید الان آقایون و حاج آقا تشریف میارن روسریم رو کمی جلو کشیدم و به زمین خیره شدم ، قطره اشکی از چشمم پایین افتاد که سریع پاکش کردم خیلی آروم با بغض گفتم : "دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را شاید که چو بگذرم از او یابم آن گم شده شادی و سرورم را" لب گزیدم و با دستم گونه های خیسم رو پاک کردم صدای همهمه جمع بلند شد و این نشون می داد که مَردا و حاج آقا اومدن صدای حاج آقا به قدری بلند بود که با کلمه به کلمه ای که از دهانش خارج میشد کل تار و پودم به لرزه می افتاد ! بسم الهی گفت و شروع کرد به خواندن خطبه عقد ، چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم . تمام خاطرات سفر راهیان نور مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، بغض کردم ، یاد جمله ای افتادم و با بغض گفتم : "مسافر بی بدرقه من آنقدر بیصدا رفتی که از وداع جا ماندم باز به غیرت چشمانم که آبی پشت سرت ریختند !" لبخند خیلی تلخی زدم و به اشک هام اجازه باریدن دادم با صدای حاج آقا که یک مرتبه اوج گرفت تمام حواسم رو بهش دادم + آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید ، یک دسته آینه و شمعدان ‌، صد و چهارده عدد شاخه گل رز ... چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بی صدا اشک ریختم ، نباید کسی متوجه حالم میشد ، به هیچ عنوان ! بدون اینکه سرم رو بلند کنم حواسم رو به صدای حاج آقا دادم + و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای امیر حجتی فرزند محسن حجتی در بیاورم ... در کسری از ثانیه چنان جور سرم رو بلند کردم که صدای تقه گردنم رو شنیدم ! با همون چشمای خیس اشکم به صندلی ها نگاه کردم ا ... این ک ... که آراد نیست ! 😶 شکه شدم ، دستی به شقیقم کشیدم و دوباره به کسی که روی صندلی کنار کوثر نشسته بود نگاه کردم ، امیر حجتی ! امیر ! امیر نه آراد ! حسابی هنگ کرده بودم و مخم هیچ جوره کار نمی کرد پس آ ... آراد ! چشم چرخوندم که با چشمای آبی آراد روبرو شدم به دیوار تکیه کرده بود و با چهره‌ ی آشفتش بهم نگاه می کرد 😶 ی ... یعنی این همه مدت من اشتباه می کردم ! یعنی حجتی ، امیر حجتی بوده برادر آراد ! نه خود آراد ! ی ... یعنی ... همه چیز برام مثل روز روشن شد به قدری حالم بد بود که بوی اسپند زیر دماغم زد و باعث شد که محتوایات معدم به دهنم هجوم بیارن ، دست مژده رو فشردم و دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و از سالن خارج شدم به سمت پله ها رفتم صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم ؛ - چیزی نیست م ... 😶 با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت : + پس دلیل اون رفتارها توی راهیان نور برای این بود ؟! شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟! با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود ! از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود ! 😓 هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم کلافه گفت : + بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ... یعنی ... واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید ! دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ... حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم : - ‌کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم 🥺 به سرعت از کنارش رد شدم که صداش متوقفم کرد : + مروا خانوم با کمی مکث به سمتش برگشتم : - بله نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_دوازده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم چندتا بوق براش زدم و منتظر موندم تا بیاد پایین از آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم با خودم گفتم : آخ ای مروا ! یادته دو هفته پیش همین موقع چه حال و روزی داشتی؟‌ 🙄 چقدر گریه کردی توی اون عروسی! ☹️😂 تا تو باشی یادبگیری زود قضاوت نکنی! بیا امروز که تاسوعاست، نیت کن این اخلاقت رو کنار بذار! 😒 ترکش قضاوت هات یه بار دامن مژده و راحیل رو گرفت یه بارم آقای حجتی! عه گفتم راحیل! چقدر دلم براش تنگ شده ! امروز حتما خونه مژده اینا برا پخت نذری میاد میبینمش 🙂 با باز شدن در ماشین، رشته افکارم پاره شد آنالی با عجله توی ماشین نشست از نفس نفس زدنش مشخص بود پله ها رو به سرعت دویده! نفسی گرفت و گفت : + سلام ، خوبی تو ؟ ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم استارت زدم و گفتم : - سلام قربانت ممنون نه اشکالی نداره داشتم با خودم حرف میزدم😂 +چی میگفتی؟😂 - نمیدونم چرا یهو یاد راحیل افتادم ! همون که روز عقد مژده دیدیش دختر خوبیه ها ولی به خاطر یه سری اتفاقات، توی اردو برخورد خوبی باهاش نداشتم😕 فکر کنم عذرخواهی هم نکردم ازش🤦‍♀ +غصه نداره که! امروز میاد خونه مژده اینا میبینیش دیگه اصلا اگه روت نمیشه بری جلو، من خودم دستت رو میگیرم ؛ میبرمت پیشش ازش عذرخواهی کنی😌😂 - ای خدا ما رو باش سفره دلمون رو پیش کی باز کردیم 😒 آنالی پیروزمندانه عینک دودیش رو به چشم زد و گفت : +موقع رانندگی حرف نزن خانوم ! 😎 خنده ای کردم و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم نمیدونم چرا ولی ته دلم شور میزد! سعی کردم بهش فکر نکنم ! پشت چراغ قرمز ایستادم و چشم دوختم به خیابون هایی که بوی محرم گرفته بود 🙂 ساعتی گذشت و بالاخره رسیدیم روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن خونه شون خیلی با صفا شده بود 🙂 به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد: + ‌‌سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی ☺️ سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند رو به مژده گفتم : - من چه کنم مژی جون ؟! به روی اُپن اشاره کرد و گفت : + اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن بلند شدم و به سمت اُپن رفتم . همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_سیزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 بلند شدم و به سمت اُپن رفتم . همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت : • مژده خبری از راحیل نداری؟ 😧 آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟! مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید : + حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟! • دقیقا چه ساعتی بود ؟! مژده نگاهی به ساعت انداخت : + حدودای هفت صبح بود ‌، اتفاقی افتاده مرتضی؟ 😦 همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد ! آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند مامانِ مژده روی زمین افتاده بود و صورتش رو چنگ میزد ، روسریش از سرش در اومده بود که خانوم های اطراف به اجبار روسری رو سرش کردن ! با دیدن کاوه توی قسمت آقایون بدون اینکه به بقیه توجه کنم به سمتش دویدم و با لکنت گفتم : - ‌داداش اتفاقی برای راحیل افتاده ؟! 😨 کاوه کلافه نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت : + مرتضی سر صبحی باهاش صحبت کرد جوابش رو داد یه نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت گفت که تلفنش خاموشه پدر و مادرش هم تازه تماس گرفتن ببینن رسیده یا نه... اما همین الان.... از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن... چطور بگم؟😢 مروا قول بده آروم باشی! گفتن متاسفانه هر دو نفر فوت شدن..😞 چندبار کلمه آخری که کاوه گفت رو با خودم تکرار کردم " ‌فوت " هین بلندی کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ، خواستم روی زمین بیفتم که کاوه بازوهام رو گرفت و من رو توی آغوشش کشید دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بی صدا اشک ریختم ، تمام خاطراتم با راحیل مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، از اولین باری که توی اتوبوس دیدمش ، دعواهامون ... قضاوت های نابجای من و ...😭 سرم رو از روی شونه کاوه برداشتم و با دستم دیوار رو گرفتم ، هر لحظه جمعیت توی حیاط بیشتر میشد و صداهای جیغ بلند و بلند تر . گوشه ای از حیاط نشستم و بهت زده به روبرو خیره شدم ، مژده غش کرده بود اما نای بلند شدن نداشتم که به سمتش برم ، کاوه که وضعیتش رو دید بدون توجه به حال خراب من به سمت اون رفت سرم رو ، روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم 😭 طفلکی راحیل ، رفت اون دنیا روحش ابدی شد رفت پیش معشوقش ! + مروا پاشو ! اشک هام رو پاک کردم و به آنالی نگاه کردم - ها ؟ + چرا اینجا نشستی ؟! 😕 بلند شو الان میخوان بیان این قابلمه ها رو ببرن ، پاشو توی راه نشستی دستای آنالی رو گرفتم و با هزار تا زحمت از روی زمین بلند شدم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_چهارده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم : - بیا یکم از این بخور مژده باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی هم داره 😞 تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟ باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی ! همه دارن ! مرگ که فقط برای همسایه نیست ! به قول بی بی شتریه که دم هر خونه می‌خوابه ! هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید قطره اشکی از چشمم پایین افتاد صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید + خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم - بله ببخشید کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد ! نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم : - اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن ؛ به پرواز قشنگش فکر کنی ! داشت از زیارت امام رضا برمیگشت که پر کشید... اونم تو تاسوعای حسین ! 🙂💔 من که خیلی حسودیم شد این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه ! ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخوان ؛ اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد + م ... مروا با بغض گفتم : - جان مروا 🥺 صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم خواهرای راحیل اومده بودن یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم - برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بگذارید هوا بیاد کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت : + بهش دست نزن با تعجب گفتم : - چرا ؟! من پرستارم نگران نباشید ! دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت : + بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بیفته هول کردم و دستپاچه گفتم : - با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید ! ~ساعتی بعد~ خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم ! لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم : - بیا گلی یکم از این بخور با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت : + همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیریم 😭 یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ...😭 قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد چشم دوختم با صدای خیلی بلندی فریاد زد : + راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟! 😭 دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت : + راحیل بگو دروغه ! بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟ چرا رفتی چرا راحیل ! تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ؟ نه نیست ، تو آسمونی بودی ! 😭 با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت ! دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت + مروا آق ... ا مرتضی ...😰 دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم : - آقا مرتضی چی ؟! + حالش خیلی خرابه به سمت یخچال رفتم ، ظرفی که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم : - بیا یه قرص بهش بده ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_پانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنالی نگذشته بود که در هال با شتاب باز شد و آنالی با چشمایی گریون وارد شد چادرش رو سرش کرد و خواست کیفش رو برداره که بلند شدم و به سمتش رفتم : - چی شده ؟! در حالی که هق هق می کرد کیفش رو برداشت : + دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم 😭 با عصبانیت کیف رو از دستش گرفتم و با دستم به بازوش زدم به آیه اینا اشاره کردم و با چشم و ابرو گفتم که اینجا جای صحبت کردن نیست و با هم به سمت گلخونه رفتیم - خب بگو چی شده ؟‌ دستی به چشماش کشید و گفت ‌: + آ ... آب براش بردم ، اول آب رو از دستم گرفت اما وقتی فهمید منم بدون اینکه آب بخوره ، لیوان رو پرتاب کرد که صد تیکه شد ! دوباره خواست گریه کنه که کلافه گفتم : - به خدا سرم خیلی درد میکنه آنالی گریه نکن ، حرف بزن 😑 + ب ... باشه میگم لیوان رو شکوند و گفت که بعد ماجرای اون روز توی کافه، ظهرش اومده بود خونه و راحیل خانوم دلیل عصبانیتش رو پرسیده بود آقا مرتضی هم همه چیز رو براش توضیح داده، راحیل خانوم هم خیلی ناراحت شده بوده ! به اینجای حرفش که رسید با گریه گفت : + گ ... گفت که نمی خواد من رو ببینه چون باعث شدم راحیل خانوم ناراحت بشه 😭 کلافه نفسی کشیدم و با دستم به دیوار کوبیدم : - آنالی تو دیوانه شدی ‌‌‌؟! واقعا برای این حرف آقا مرتضی میخوای بری ؟ میخوای من رو دست تنها بذاری و بری ؟ بابا مگه وضعیتشون رو نمی بینی ، دو تا جوون از دست دادن ، دخترشون تازه عروس بوده ، پسره بیست سالش بوده ! مگه وضعیت آیه و مژده رو نمی بینی ؟! اینها داغدارن بفهم ، آنالی بفهم ! 😑 اگر چیزی بگن اصلا دست خودشون نیست ، هرچی میگن از روی عصبانیته ، حالشون خیلی بده آنالی ! یکم درک کن ، از این به بعد هم جلوی چشم آقا مرتضی نباش؛ خودم کارها رو انجام میدم . بیا برو پیش آیه اینا ‌، حواست بهشون باشه خودم خرما ها رو میبرم چادرش رو از سرش در آورد و با چادر صورتش رو پاک کرد و به سمت آشپزخونه رفت ظرف خرما رو برداشتم و از هال خارج شدم توی حیاط اینقدر آدم نشسته بود که جا برای سوزن انداختن نبود ، نگاهم به سمت در حیاط رفت آقا مرتضی با موهایی پریشون و صورتی قرمز کنار در افتاده بود ، کاوه هم کنارش نشسته بود و دستاش رو گرفته بود... نمیدونم اون شب، چطور صبح شد! قرص مسکنی توی دهانم انداختم و لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم نگاهی به بهار کردم و قرآن رو از دستش گرفتم : - پاشو برو کمک مژده لباس هاش رو بپوشه من ماشین رو آماده می کنم بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت اتاق مژده رفت دیشب برای اینکه مواظب حال مژده و آیه باشم خونه نرفتم و تا صبح کنارشون موندم جنازه ها رو دیروز عصر بردن سردخونه بهشت زهرا و امروز صبح علی الطلوع مادر و خواهرای راحیل برای غسل با آقا مرتضی راهی غسالخونه شدن قرار بود بعد از نماز ظهر عاشورا مراسم تشییع و تدفین رو برگزار کنند با صدای آه و ناله‌ی ضعیفی که از مژده می اومد به سمتشون برگشتم ، توی این یک روز حسابی شکسته شده بود ، لب به آب و حتی غذا هم نمیزد آیه رو هم سر صبحی کوثر و آقا امیر همراه خودشون بردند به سمتشون رفتم و همراه بهار بازو های مژده رو گرفتم ، مژده رو صندلی عقب نشوندم که بهار هم برای احتیاط کنارش نشست استارت زدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم در حالی که به سمت چپ می پیچیدم ، شماره مامان رو گرفتم : - الو ، کجایین ؟! + رفتیم دنبال بی بی، یه نیم ساعت دیگه میایم سمت بهشت زهرا - خیلی خب ، زودتر بیایین چون نمیخوان مراسم طولانی بشه و مردم معطل بشن مامان باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد ، موبایلم رو ، روی صندلی انداختم و از توی آینه به مژده نگاه کردم ، مثل دیوونه ها با خودش صحبت می کرد و گاهی هم بلند بلند شروع می کرد به فریاد زدن ! بهار که متوجه نگاه هام شد سری تکون داد که گفتم : - با فاطمه تماس گرفتی ؟! + آره گفت میاد - خوبه ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_شانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 به بهشت زهرا رسیدیم ، گوشه ای ماشین رو پارک کردم و زودتر از بقیه از ماشین پیاده شدم . درِ سمت بهار رو باز کردم و با کمک بهار ، مژده رو از ماشین بیرون آوردیم با دیدن افراد زیادی که اونجا بودند دوباره شروع کرد به گریه کردن ، از دیشب تا حالا گریه نکرده بود و فقط توی شک بود اما با دیدن جمعیتی که اونجا حضور داشتند دیگه متوجه شده بود که خواب نیست و باید برای همیشه با راحیل خداحافظی کنه... راحیلی که از جنس فرشته ها بود ، هر لحظه که به یاد راهیان نور می افتادم چهره راحیل روبروی چشمام می اومد و بیشتر عذابم می داد 😔 زیر بازو های مژده رو گرفتم و در حالی که اشک می ریختم سعی کردم از روی خاک ها بلندش کنم از دور ، تابوت ها رو دیدم که بر دوش آقایون داشتند به سمت ما می اومدند صدای شیون جمعیت بلند شد قسم به بی کسی ،آن امام سر جدا/لااله الا الله به سوز اَلعَطَش ، کودکان در خیمه ها/لااله الا الله به زینب و به رُباب،هم سه ساله هم سقّا/لااله الا الله به حقّ اصغر و هم،پیکر ارباً ارباً/لااله الا الله جمعیتی که اونجا بودند همگی با هم فریاد می زدند لا اله الا الله ... مژده در کسری از ثانیه دستش رو از دستم جدا کرد و به سمت قبرها دوید و کنار یکیشون زانو زد و با دستش خاک ها رو ، روی سرش ریخت و راحیل رو صدا زد ، خواهرای راحیل با دیدن بیقراری مژده شروع کردند به جیغ زدن تابوت ها رو، روی زمین گذاشتند و آقا مرتضی وارد یکی از قبر ها شد جنازه ای رو همراه با یکی دیگه از آقایون بلند کردند که صدای جیغ خانوم ها بلند شد آقا مرتضی شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، گریه هاش عجیب بدنم رو به لرزه می انداخت تا به حال ندیده بودم یه مرد اینجوری گریه کنه ، یه مرد غرور داره و همه فکر می کنند که دل مرد ها سنگه اما مرد ها توی همچین شرایطی خیلی بیشتر از خانم ها احساساتی هستند ! جنازه ای که آقا مرتضی اون رو توی قبر گذاشت راحیل بود ، خیلی سخته که عشقت رو با دستای خودت خاک کنی با کمک آراد آقا مرتضی از قبر خارج شد و در حالی که گریه می کرد سنگ بزرگی رو به مردی که در داخل قبر بود داد تا بر روی جنازه بذاره لرز گرفتم ، به یاد اون روزی افتادم که بند کفن خودم رو باز می کنند و سمت راست صورتم رو ، روی خاک های قبر میگذارند.... با فکر کردن به اون لحظه بیشتر از قبل هق هقم بلند شد 😭 مرد مسنی با صدای خیلی بلندی شروع کرد به نوحه خواندن : من جوان بودم مکن گریه برایم مادرم . تو مکن گریه برایم ای عزیزم خواهرم . من جوان بودم پدر جان اشک از بهرم مریز . ای برادر جان تو پر کن جای من را ای عزیز . من جوان بودم رفیقان رفتم از بین شما . سوز عجیبی توی صداش بود و با کلمه به کلمه ای که می گفت صدای آه و ناله جمعیت بلند میشد رفتم و گویم رفیقان حق نگهدار شما . من جوان بودم خداوند این چنین تقدیر کرد . حکمت این بود و اجل این چنین تقدیر کرد . مادر راحیل بالای قبر ها ایستاد و با لهجه لری که داشت تلخ گفت : + سی کَموتون بگیروُم ‌‌؟ سی کَموتون لالایی بخونُم ؟! مَمَدُم راحیلُم ... دستاش رو بلند کرد و با لهجه ای که داشت شروع کرد بلند بلند فریاد زدن و کسایی که متوجه میشدن چی میگه هق هق شون بلند شد . بین دو تا قبر نشست و شروع کرد به لالایی خواندن ... لالای لای لای عزیزوم لالای دار و ندارم خدا خیرش نده هر کی کرد ای درد و بارم لا لای شیرین زوونم خدا دردت و جونم و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم لالای زندیم عذابه لالای کی چی ربابه لالای لای هر کی دی داغ بچش خونش خرابه لالای سهتم بلالوم لالای اشکهسه بالوم دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم لالای لای رودم هی په چه بلی بی سرم اوردی لالای لای لای عزیزم رهتی و نونی چه وم کردی بغضم ترکید و همراه با جمعیت شروع کردم به گریه کردن 😭 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هفده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت ! خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت😞 آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین ! کنار خونه آیه اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه، آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار، در باز شد در رو بستم و وارد حیاط شدم چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت : + سلام ‌عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟! مامان اینا خوبن ؟! چرا دم در، بیا تو کسی نیست لبخندم عمق گرفت - سلام گلی ، قربانت ممنون خداروشکر خوبن، سلام رسوندن ☺️ وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم - تو چطوری خوبی ؟! آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت : + هی ، چون میگذرد غمی نیست 🙂 مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها ! مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه ! پیراهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت. لبخندی زدم و پیراهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم - ‌اجی مجی لا ترجی 😂 صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید ‌+ وای مروا این چه کاریه آخه ‌؟! چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم😍 یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست - خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم 🙂 الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن دستم رو ، روی شونش قرار دادم - آیه جونی باز شروع کردی ؟! گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟! بر نمی گرده دیگه ☹️ حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟! مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ... احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم : - ‌ناراحتت کردم ؟! ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود 😟 هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمیکردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه ‌با گریه گفت : + م ... مروا 😭 داداشم ... ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم - داداشت چی فدات شم من گریه نکن عزیزم 😢 با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هجده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 + ببین مروا واقعیتش ... 😞 نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه میفته ! دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده 😞 شکه شدم و مبهم نگاهش کردم که ادامه داد + دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته ! 😭 اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن + از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع ،بابا اینا پیگیری نکردن رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه 😭 گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم 😶 حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمیشد ، توان حرف زدن نداشتم ! نتونستم بغضم رو کنترل کنم ... همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد بغض کردم نمی دونم چرا ... بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد + ی ... یعنی خوب میشه ؟! 🥺 اشکهام ریخت و چشم هام رو محکم بستم آیه در حالی که گریه می کرد ‌دستی روی موهام کشید : + این اشک ها برای چیه مروا ؟! 😭 با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟! هق زدم ، نمیفهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم : - آیه! من دوستش دارم 😭 شکه اشک هاش رو پس زد + دیوونه چی میگی ؟! با گریه گفتم : - حقیقت رو میگم آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده ولی اون حتی به من فکر نمی کنه 😭💔 همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم : - آیه کسی اینجا بود ؟! 😶 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_نوزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم : - آیه کسی اینجا بود ؟! 😶 آیه دستش رو توی صورتش زد و با یه یاعلی به سمت در دوید هین بلندی کشیدم و به سمت در هال دویدم ، آیه روی سکو پشت به من ایستاده بود با صدای دو رگه ای گفتم : - آیه کی بود ؟! کمی جا به جا شد و به سمت من برگشت... با جا به جاش شدنش ، آراد رو دیدم که درست روبروش ایستاده ! توی چشم های آراد، هزارتا حرف بود اما هیچی نگفت و بهم زل زد به یاد اینکه ممکنه آراد، حرف هام رو شنیده باشه؛ لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم ، انگار یکی خط خطی می کرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد نگاهش کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد و گفت: ~ با اجازه من باید برم 🙂💔 احساس خفگی می کردم برای همین با داد گفتم : + اونی که باید بره منم نه شما ! به سمت مبل ها دویدم و چادرم رو برداشتم از هال خارج شدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم ~ مروا خانوم علت این همه گریه چیه ؟! با چشم هایی که نمی دونم کی اشک مهمونشون شده بود؛ بهش چشم دوختم - یعنی میخواید بگید شما حرف های ما رو نشنیدید؟! 😭 ~ متوجه نمیشم ! - اتفاقا خیلی خوب هم متوجه میشید با اجازه 😭 بی توجه به صدا زدن های متعددش به سمت کوچه پا تند کردم و آراد هم دنبالم دو سه متری دویدم و متوجه شدم که دیگه دنبالم نمیاد ، به عقب برگشتم و دیدم که کنار ماشینی روی زمین افتاده ! با یادآوری حرف آیه که می گفت نفس تنگی داره راهی که رفته بودم رو برگشتم کنارش زانو زدم ... - آقای حجتی حالتون خوبه ؟! 😨 دستش رو ، روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت : ~ داخل هم گفتم ، علت این گریه هاتون چیه ؟!😣 صداش پرسشی بود و لحنش عصبانی، از لحنش عصبانی شدم و بدون هیچ ملاحضه ای با داد گفتم : - مگه همه چیز رو خودت نشنیدی ؟! علت میخوای ؟! 😠 میخوای بازم حرفایی که زدم رو بگم ! اخماش توی هم رفت، انگار بهتر شده بود چون دستش رو از روی قلبش برداشت و بلند شد که من هم همراهش بلند شدم انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت : ~ دیگه نمی خوام بشنوم ، بس کن ! داد زدم : - بس نمی کنم ! دلم دست خودم نیست ! میفهمی که امروز با حرفایی که آیه زد چه حالی شدم ؟! میدونی چقدر درد داره ! تو که همه چیز رو می دونی تو که توی عقد داداشت متوجه همه چیز شدی پس چرا ... چرا ... پوزخندی زد ~ چرا چی ؟! 😏 صدای لرزونم، نگاه پر از اخمش رو کشید روی صورتم ... - ‌نه تو نه هیچ کس دیگه ! 😭 نفهمیدم کی اشک هام روی صورتم سر خوردن ، نگاه غم آلودم رو بهش دوختم و این بار خیلی سریع به سمت ماشین دویدم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم این روزها حوصله ی خودم رو هم نداشتم چه برسه به مامان و بابا ، پنج روزی از اعتراف عاشق شدنم گذشته بود و توی این مدت خودم رو توی خونه حبس کرده بودم ، تماس های آیه و آنالی رو بی پاسخ گذاشتم و موبایلم رو هم خاموش کردم نباید اینقدر زود خودم رو خالی می کردم و نقطه ضعفم رو میذاشتم کف دستش 😞 بیشتر از همه از خونسردیش عصبانی بودم که در برابر ابراز علاقه ام پوزخند می زد و اصلا متوجه نبود که این مدت چقدر بهم سخت گذشته ! با خدا و برادر شهیدم عهد بسته بودم که دیگه اطراف خودش و خانوادش نرم و برای همیشه ازشون دوری کنم، اما اگر تقدیر، ما رو باز به هم رسوند؛ دیگه پا پس نمی کشم و از راه درستش پیش میرم زهی خیال باطل ! من و اون ؟! محاله ، محاله ! ☹️ از طرفی به مامان و بابا گفته بودم که اولین نفری که درخواست خواستگاری داد رو قبول کنند و اجازه بدن که برای صحبت های اولیه بیان خونه مون ! اینجوری میتونستم از موقعیت گناه فرار کنم و کمتر به کسی که ارزش این همه مبحتم رو نداره عشق بورزم 😔 همون روزی که با هم بحثمون شد؛ وقتی به خونه رسیدم به خودم قول دادم تا دفعه بعدی سراغ گناه نرم ، تا یاد بگیرم با نامحرم چه جوری صحبت کنم ، تا معنی حیا رو متوجه بشم و از کارهایی که باعث میشن از خدا دور بشم دوری کنم، قبل از اینکه اونها من رو از خدا دور کنند ! مثل حضرت موسی که به دختران شعیب گفت شما پشت سر من راه برید و هر طرف که باید برم سنگی بندازید تا به خونه برسیم تا نکنه به خاطر وزش باد، چشمش به گناهی ناخواسته آلود بشه! اما من چی کار کردم ؟! 🥺 مثل تازه به دوران رسیده، توی چشماش زل زدم و گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه ! آخه چرا اینو گفتم؟ باید از این موضوع درس بگیرم که از این تاریخ به بعد مثل کسایی که ارث باباشون رو خوردن توی چشمای هیچ نامحرمی زل نزنم و تا جایی که ممکنه از زدن حرف های غیر ضروری اونم با نامحرم دوری کنم ! کسی که پاکی رو انتخاب میکنه باید این سختی ها رو هم بکشه دیگه 😕 به قول استاد پناهیان خدا دائما ایمان بنده هاشو امتحان میکنه ، تا ایمان با امتحان تقویت بشه اما من این امتحان رو بدجور خرابش کردم ، دوباره شدم همون مروای گستاخ قبلی ! 😞 با شنیدن صدای در ، لیوان رو ، روی میز گذاشتم سلامی به مامان کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که خیلی بی مقدمه گفت : + برات خواستگار اومده نگاه بی روحم رو بهش دوختم و روی صندلی نشستم. از اونجایی که مطلع بودم آقا علیرضا برگشته؛ خیلی سرد گفتم : - باز آقا علیرضا ؟! 😒 به ظرفشویی تکیه داد : + آره خودش ، امروز رفتم خونه بی بی اون هم اونجا بود چند روزی میشه برگشته اما آخر هفته دوباره میره ، می گفت اگر توی این مدت نظرت راجع بهش تغییر کرده و موافق این وصلت هستی اون هنوز سر حرفش هست ، منم بهش گفتم که تو اون رو جای برادرت میبینی و هنوز که هنوزه هم جوابت منفیه‌‌، این حرف رو به این خاطر زدم که شناخت کاملی نسبت به تو دارم وقتی میگی نه یعنی نه ! اما خواستگاری که گفتم علیرضا نیست ، آشناعه میشناسیش ... آقای حجتی دوست داداشته ، فکر کنم با این همه رفت و آمدی که بینتون صورت گرفته شناخت نسبتا خوبی راجع بهش داری ، درسته ؟! با شنیدن این حرف، دست و دلم لرزید ! اما سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم خیلی قاطعانه گفتم : - آره میشناسمش .... پسر بدی نیست... ولی فعلا ازم نخواید که جوابی بدم چون باید باهاشون صحبت کنم، برای آخر هفته بگید بیان مامان سری به علامت تاسف تکون داد و از یخچال چند تا تخم مرغ برداشت : + بابات گفته امشب بیان این بار با صدای بلندی گفتم : - امشب ! آخه بدون اینکه از من بپرسید ؟! + مگه اونها الان به ما گفتن؟! سه روز پیش پدرش با بابات تماس گرفت بابات هم میگه که سه روز دیگه بیان ، یعنی میشه امروز ! این چند روز حال روحی خوبی نداشتی به همین خاطر چیزی بهت نگفتم کلافه دستی توی موهام کشیدم - آخه مادر من پنج ساعت دیگه شب میشه ! چرا صبح نگفتی ؟! 😑 بدون اینکه اجازه صحبت کردن به مامان بدم به سمت اتاقم دویدم آخه توی این سه روز چه جوری نظرش تغییر کرده که برای خواستگاری قرار گذاشته ؟! اصلا با عقل جور در نمیاد ، خیلی عجیبه خیلی ! اون چشم دیدن من رو نداره بعد قرار خواستگاری میذاره ؟ به هر حال الله اعلم ، ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه است ! به عکس برادر شهیدم که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم : هنوز سر عهدم هستما ! حواسم جمعِ جمعِ امشب هوامو خیلی داشته باش 🙂 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_یک 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° آراد ° پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم تب و لرز خیلی شدیدی گرفته بودم، امروز صبح هم موقع تعویض لباس هام متوجه لکه های قرمز رنگی روی سطح پوستم شده بودم! هر روز علائمم بیشتر از قبل می شد ، نمی دونم با چه جرئتی به بابا گفتم که با پدر خانم فرهمند تماس بگیره و راجع به خواستگاری باهاش صحبت کنه انگار امید زیادی به درمان داشتم ! به گفته دکترم از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع می کردم، از تمامی عوارض شیمی درمانی مطلع بودم اما باز با این وجود درخواست خواستگاری دادم، بابا که خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شد ولی مامان همه نگرانیش آینده مروا خانوم بود می گفت نباید آینده یه دختر رو اینجوری به بازی بگیریم و در پاسخ تمامی نگرانی های مامان، بابا جمله ای که همیشه می گفت رو تکرار می کرد : " که داند به جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار " اگر به عشق مروا خانوم شک داشتم؛ قدمی برای خواستگاری بر نمی داشتم اما با گفتن اون حرف هاش به آیه، دیگه جای شکی برام نموند و متوجه شدم که این حس دو طرفه هست ! آره من عاشق شدم ! این رو همون موقع که گم شد متوجه شدم 🙂 برای اینکه هر دوتامون به گناه کشیده نشیم باید خیلی زودتر از اینا اقدام می کردم اما اتفاقات اخیر الخصوص سرطانم باعث شده که کمی به تاخیر بندازمش اگر عشقش واقعی باشه حاضره با سرطانی بودنم کنار بیاد و جواب مثبت بده هرچی خدا میخواد ، امیدم به اونه از وقتی بحث خواستگاری رو پیش کشیدم انگیزه بیشتری برای شروع شیمی درمانی دارم 🙂 ° مروا ° شومیز سفید رنگی با آستین های پف و دامن بلند مشکی به تن کردم چادر حریر صورتی رو هم از روی تخت برداشتم و به سر کردم به خودم نگاهی انداختم... بدک نبودم ! میشه گفت تا حدودی خوب بودم البته بدون در نظر گرفتن جوش های پیشونی و سیاهی خیلی کم زیر چشم هام 😶 از این مراسم به جز مامان و بابا هیچ کس قرار نبود مطلع بشه حتی کاوه! اگر بابا اینا متوجه بشن که حجتی سرطان داره خدا میدونه که چه بلبشو ای بر پا میشه 😕 روی تخت نشستم، چند تا نفس عمیق کشیدم و آیت الکرسی رو زیر لب خواندم امشب اصلا آرامش نداشتم ☹️ علتش نامعلوم بود فقط می دونستم دلم گرفته از کی رو نمی دونم ولی خیلی ناراحت بودم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ! مدام حرف های حجتی توی ذهنم تداعی میشد اون یک درصد هم به فکر من نیست پس این مراسم خواستگاری دیگه چه صیغه ایه! گریم گرفته بود از رفتار های سرد حجتی، یعنی بعد از عقد هم قراره اینجوری باشه! نمیشه که! 😭 خدایا تا اینجاش رو به خودت سپردم درستش کردی بقیه راه رو هم میسپارم دست خودت اصلا غمی نیست وقتی تو هستی، آره خدا جونم این بنده گناهکارت غیر از خودت هیچ کس دیگه ای رو نداره وقتی با خدا صحبت می کردم عجیب آروم میشدم، آرامش واقعی پیش خود خودشه، این آرامش رو هیچ جای دیگه تجربه نکرده بودم 🙂 خیلی عجیب بود مواقعی که با خدا صحبت می کردم و بعدش بدون اراده خودم حسابی آروم میشدم توی صحیفه سجادیه یه متن بود که خیلی به دلم مینشست ؛ چشمام رو بستم و خیلی آروم زمزمه کردم : " يامُنْتَهي‌مَطْلَبِ‌الحاجات ای‌تنهاشنوای‌حرف‌های‌دلم." ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_دو 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° سرم رو از روی میز برداشتم و فلاسک رو کمی جلوتر هل دادم، رو به مامان که داشت با میوه های روی میز ور می رفت گفتم: - مامان نیم ساعت گذشت ولی هنوز نیومدن! نکنه پشیمون شدن؟! ☹️ همزمان با اتمام جمله ام آیفون به صدا در اومد که یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، روسریم رو مرتب کردم و چادر رو جمع و جور کردم همراه مامان به سمت در حرکت کردم، دستام میلرزید ! چند باری هم آب دهانم رو با صدا قورت دادم و با بسم الهی از هال خارج شدم برای چند ثانیه نگاهم رو بهشون دوختم و وقتی متوجه موقعیتی که در اون قرار داشتم شدم خیلی سریع نگاهم رو دزدیدم فقط حجتی با پدر و مادرش اومده بودن و این کمی استرس رو کمتر می کرد، اینجوری تعداد استکان های چایی هم کمتر بود ! همین جور داشتم با خودم محاسبه می کردم که سبد گلی روبروی چشمام قرار گرفت! لبخندی زدم و سبد گل رو از دست مادر آقای حجتی گرفتم و با مهربونی در آغوشش گرفتم با پدر و مادرش خیلی گرم سلام و علیک کردم اما وقتی به خودش رسیدم سر به زیر سلامی کردم که خیلی آروم جوابم رو داد از آشپزخونه به بیرون خیره شدم، مامان کنار فلاسک چایی حبسم کرد و گفت تا دم نکرده حق خروج از آشپزخونه رو ندارم، مدام تکونش می دادم تا هرچه سریعتر دم کنه ! صدای خنده بابا و پدر حجتی روی مخم رژه میرفت آخه اینجا مراسم خواستگاریه یا ...😑 لا اله الا الله، الان یه چیزی می گفتم که ... +چرا با خودت حرف میزنی؟! یالا چایی ها رو بیار دیگه! 😒 با شنیدن صدای مامان هینی کشیدم و با تته پتته گفتم: - چرا یهو ظاهر میشی مادر من! 🤭 نزدیک بود سکته کنم! باشه،شما برو خودم میارم اینجا باشی استرس میگیرم! باشه ای گفت و با سرعت از آشپزخونه خارج شد، صلواتی فرستادم و چایی رو ریختم عجب چایی شده بود! 😁 لبخند گشادی زدم که خیلی سریع جمعش کردم و با برداشتن سینی از آشپرخونه خارج شدم نگاهم رو از سینی چایی گرفتم و به چشمای بابا دوختم، به سینی نگاه نکن مروا ! به سینی نگاه نکن که الان همشون میریزن! 😶 نفسم رو حبس کردم و سینی رو نزدیک آقای حجتی کمی پایین تر گرفتم، به قند های توی قندون چشم دوختم تا مبدا با حجتی چشم تو چشم بشم استکان چایی رو برداشت و سر به زیر تشکری کرد، به سمت پدر و مادرش رفتم و به اون ها هم چایی تعارف کردم در آخر هم استکان بابا رو کنار دستش گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم زیر چشمی به حجتی نگاه کردم، تو دلم غر زدم : بخور چایی تو دیگه! چقدر لفتش میدی! 😐 استکان رو برداشت و کمی از چایی خورد، گذاشتن استکان در زیر استکانی همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا، وقتی متوجه شد که من هم به اون نگاه میکنم چایی توی گلوش پرید و چند تا سرفه کرد، خجالت زدم لبه‌ی چادر رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم بالاخره بعد از ربع ساعت ، چایی خوردن حجتی تمام شد و نگاهی به پدرش کرد پدرش چاقویی که در دست داشت رو کنار پرتقال گذاشت و رو به بابا گفت: + آقای فرهمند اگر اجازه بدید بچه ها برن و کمی راجع به خودشون صحبت کنند بابا لبخند خیلی گرمی زد و رو به من کرد : × بله حتما، مروا جان آقای حجتی رو راهنمایی کنید 😊 لبخند محوی روی لبم نشوندم و بلند شدم که همراه با من حجتی هم بلند شد، پیش قدم شدم به سمت راه پله رفتم خیلی آروم پله ها رو بالا می رفتم، حدود بیست تا پله رو طی کردیم که متوجه شدم حجتی به سختی نفس میکشه بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: - حالتون خوبه؟! سرفه ای کرد : + ب ... بله سه پله دیگه بالا رفتیم، در اتاق پذیرایی رو باز کردم و سر به زیر گفتم: - بفرمایید ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_سه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 هنوز چند ثانیه از نشستن‌ِمون نگذشته بود که حجتی شروع کرد به صحبت کردن : + ‌با اجازه اول بنده شروع میکنم زیاد اهل مقدمه چینی نیستم و یک راست میرم سراغ اصل مطلب ببینید خانم فرهمند، بنده از وقتی که شما بر اثر گرما راهی بیمارستان شدید و حالتون بد بود متوجه شدم که به شما علاقه مند هستم تا قبل از اون حتی به شما فکر هم نمی کردم، اما اون روز متوجه شدم که حسی که نسبت به شما دارم عشقه دلیل اینکه از شما دوری می کردم و یا خیلی سرد با شما برخورد می کردم بخاطر خودم و شما بود که خدایی نکرده نمی خواستم از راه دیگه ای وارد بشم و گناه محسوب بشه بعد از مرخص شدنتون از بیمارستان تصمیم گرفتم از راه شرعی و قانونی پیش برم و پس از اومدنمون به تهران شما رو از خانوادتون خواستگاری کنم اما شما غیبتون زد و تمامی محاسبات بنده بهم ریخت‌، حالا این موضوعات به کنار، مهم اینه که شما الان اینجا هستید اون زمان که بنده از شما خوشم اومده بود شما چادری نبودید. واقعیتش خیلی برای بنده مهمه که همسر آیندم چادری باشه و از همه مهمتر اینکه با چادر تبرج نکنه ! اما اون زمان شما چادری نبودید و میتونستم حدس بزنم به برکت وجود شهدا قطعا چادری میشید ! چون شما خیلی دل پاکی دارید و حداقلش خودم میتونستم پس از ازدواج شما رو چادری کنم ... اینقدر قشنگ صحبت کرد که غرق حرف هاش شدم، دیگه از دستش ناراحت نبودم چون خیلی واضح دلیل کارهاش رو برام توضیح داد با صداش به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم + شما سوالی ندارید؟! دستای خیس عرقم رو باز کردم که کمی هوا بخورن ... آروم گفتم : - برای ازدواج با شما مشکلی ندارم اما چند تا شرط دارم اولا اینکه همسر آیندم باید با ایمان باشه که در با ایمان بودن شما هیچ شکی نیست ! چون این بهم اثبات شده دوم اینکه خوش اخلاق باشه و حتی برای اینکه «به خودت بیای» هم بهت سیلی نزنه 😑 خیلی با لحن جدی این جمله رو گفتم که خجالت زده سرش رو پایین انداخت - سوم اینکه مادیات اصلا برام مهم نیست و همین که با عشق زیر یک سقف زندگی کنیم کافیه حتی اگر نون شب هم نداشته باشیم بخوریم همین ها ... حجتی لبخند پیروزمندانه ای زد و کمی صاف تر نشست : + یک موضوع دیگه هم باید مطرح کنم، که بسیار مهم هست حتی به پدر هم گفتم که با خانوادتون در میون بذاره سرفه‌ای کردم و لبخند مصنوعی بر روی لبم نشوندم : - بفرمایید 🙂 + همون‌ جور که خودتون در جریان هستید ، بنده به سرطان مبتلا شدم و فقط خدا میدونه که آخر و عاقبتم قراره چه جوری باشه اصلا هیچی مشخص نیست، حتی ممکنه بر اثر این بیماری عمرم به این دنیا نباشه 😕 این ها رو باید پیشاپیش به شما و خانوادتون می گفتم که بعدا مشکلی در این رابطه پیش نیاد از طرفی، بنده از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع کنم، ممکنه بر اثر شیمی درمانی موهام شروع به ریزش کنه و چهره ام دیگه برای شما قابل تحمل نباشه عوارض دیگه ای هم داره که شما با توجه به شغلتون خیلی بیشتر از این موارد مطلع هستید اما بنده هم وظیفه دارم این موارد رو بگم سردرد های متعدد، درد های عضلانی، خستگی، زخم گلو، زخم دهان ... همه ایناها عوارضش هستند آیا شما با وجود این همه عوارض و اینکه مشخص نیست بنده تا چه زمانی در قید حیات هستم حاضر هستید با همچین شخصی ازدواج کنید؟! 😞 بغض کردم 🥺 برای من خودش مهم بود فقط خود واقعیش ! نه قیافش، نه مادیاتش! نگاهم رو بالا آوردم و توی چشماش زل زدم، اینبار نگاهش رو از چشمای بی قرارم ندزدید. نگاه منتظرش رو که دیدم گفتم: - فکر کنم اونقدر عشق بنده بهتون اثبات شده باشه که بدون در نظر گرفتن همچین مواردی اومدید خواستگاری درسته؟! این موارد اصلا مهم نیست، مهم شمایید قیافه که در درجات خیلی پایین اولویت های بنده هست مهم اوناهایی بود که خدمتتون گفتم. لبخند خیلی محوی زد که سریع ناپدید شد ! ‌+ بله کاملا درست میفرمایید شناخت کاملی روی شما داشتم که به خودم اجازه دادم برای خواستگاری خدمت برسم سوال دیگه‌ای هست در خدمتم - خیر سوالی نیست 🙂 + بسیار خب حجتی با گفتن یه یاعلی بلند شد که من هم بلند شدم و همراه با هم به سمت هال حرکت کردیم مادر حجتی با دیدنمون شیرینیش رو کنار استکان چایی گذاشت و با لبخند بهم خیره شد لبخند مصنوعی زدم و به مامان و بابا ای خیره شدم که حالا متوجه شدن بودند که حجتی سرطان داره، بابا آرامش خیلی خاصی توی چشماش بود و این یعنی مشکلی نداشت. اما مامان لبخندی خیلی مصنوعی بهم زد و این یعنی مخالف این وصلت بود ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_چهار 📝 #نویسنده_آینازغفاری_ن
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 هنوز همون جوری ایستاده بودیم که مادر حجتی گفت: + خب دخترم میتونیم دهنمون رو شیرین کنیم؟!☺️ برای بار آخر به مامان نگاه کردم، همون لبخند مصنوعی رو هم دیگه بر لب نداشت و این بار خیلی بی روح بهم خیره شده بود ‌‌- ب ... بله بفرمایید 🙂😓 با گفتن این جمله‌، بابا و پدر و مادر حجتی بهمون تبریک گفتند اما مامان همون جوری بهم خیره شده بود حجتی رفت و کنار پدرش نشست، من هم روی مبل تک نفره ای نشستم بابا و پدر حجتی مشغول صحبت کردن بودند که این بار بابا ، با صدای بلندی گفت: × دخترم بیا کنار آقا آراد بشین که یه صیغه محرمیت بینتون خوانده بشه، ان شاءالله فردا بریم برای آزمایشات و بقیه چیزها احساس می کردم خوابم، مگه ممکنه اینقدر زود همه چیز درست شده باشه و به اونی که دوستش داشتم رسیده باشم ؟! 😶 برای آخرین بار به مامان نگاه کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد با شنیدن دوباره صدای بابا بلند شدم و به سمت حجتی رفتم با فاصله کنارش نشستم و به میوه های روی میز خیره شدم .... مهریه و بقیه چیزها رو هم از قبل تعدادشون رو تعیین کرده بودیم حالا فقط مونده بود آزمایش ها ... روی تخت دراز کشیدم و به آینده‌ی نامعلومم فکر کردم بعد از رفتن آراد، مامان شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا وقتی برات ابرو بالا می انداختم متوجه نشدی که راضی به این وصلت نیستم ! قرار بود فردا بریم برای آزمایش خون، برای اینکه شیمی درمانی حجتی چند روز دیگه شروع میشد باید سریعتر کارهای عقد رو انجام می دادیم مامان اینقدر عصبانیتش اوج گرفت که با کاوه تماس گرفت و همه چیز رو براش توضیح داد کاوه هم که از خدا بی خبر شکه شده بود، به جز آرزوی خوشبختی چیز دیگه ای نگفت و این باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه ! البته نیم ساعت بعد وقتی به خودش اومد، باهام تماس گرفت که کاملا براش توضیح دادم با شنیدن صدای پیامک موبایلم دست از فکر کردن برداشتم و به صفحه‌ موبایل خیره شدم "من‌بلدنبودم‌چه‌جورى‌بفهمونم‌دوسِت‌ دارم؛ولى‌اميدواربودم‌خودت‌بفهمى ! آراد" خنده‌ ای کردم و با ذوق به پیامش خیره شدم یعنی اون پسره مغرور از این کارها هم بلده؟! 😍 عجب ... برای اینکه حرصش رو در بیارم پیام رو سین کردم ولی پاسخی ندادم 😂 بعد از چند دقیقه دوباره پیامکی از جانبش ارسال شد "ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭد!" باورم نمیشه این آراد همون آراد باشه! 😶 لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبم و این بار من براش تایپ کردم ... "هرچی دارم فکر میکنم میبینم من خیلی بهت میام! حالا دیگه خود دانی." خنده ای کردم و پیام رو براش ارسال کردم، خیلی سریع سین کرد چند دقیقه بعد دوباره پیامکی ارسال کرد : "اینهمه جلوه مکن، دل نبر از من، بس کن شیطنت کم کن و بگذار مسلمان باشیم!" ❤️ ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژ
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 با تکون های شدیدی ، چشمام رو کمی باز کردم، با دیدن چهره مژده خمیازه ای کشیدم، پتو رو بالا کشیدم 😴 اما چند ثانیه بعد با صدای داد کاوه کلافه پتو رو کنار زدم و با فریاد گفتم: - مگه نمی‌بینید آدم خوابه! 😩 برید بیرون میخوام بخوام، تا صبح بیدار بودم مژده خنده‌ای کرد و با دستش به بازوم ضربه زد که اخمی کردم، خندش محو نشد بلکه بیشتر خندید - چته تو؟! 🤨 مژده چشمام باز نمیشه، مگه نمی‌بینی! برو بیرون! 😒 ‌اینبار کاوه دستی به ریش‌هاش کشید و خونسرد گفت‌: ‌× این دفعه رو میبخشم ولی اگر یکبار دیگه ببینم با خانومم اینجوری صحبت می‌کنی، حسابت رو میذارم کف دستت آبجی خانوم. افتاد؟! 😒😂 با بغض گفتم: - مردم آزار 🥺 کف اتاق نشستم و زانوهام رو در آغوش‌ گرفتم کاوه اصرار کرد که مژده از اتاق بیرون بره اما مرغ مژده یک پا بیشتر نداشت، بالاخره کاوه خودش از اتاق بیرون رفت که به سمت مژده برگشتم : - خب من که میدونم برای چی اینجا ایستادی سوالات رو بپرس بعدشم برو بیرون بذار استراحت کنم. بعدازظهر قراره با آراد بریم دکتر 🙂 مژده به سمت در رفت و قفلش کرد بعد با خنده کنارم نشست : + چه زود پسر خاله شدی شیطون، آراد؟! 😂 عجب ... از دیشب که کاوه گفت حجتی اومده خواستگاریت تا خود صبح از هیجان خوابم نبرد! آخه این همه یهویی! مگه میشه مگه داریم؟! آقاجون گفت همون دیشب صیغه محرمیت خواندید ، آخه دختره ندید پدید مگه میترسیدی فرار کنه ؟! 😂 پوزخندی بهش زدم و با انگشتم شقیقه‌ام رو کمی خاروندم - بذار روشنت کنم ... متاسفانه آراد سرطان خون داره و این باعث شد که خیلی از کارهامون رو جلو بندازیم آره دیشب بابای آراد یه صیغه محرمیت بینمون خواند که بتونیم راحت تر با هم رفت و آمد داشته باشیم، چون قراره که کارهای درمانش رو زیر نظر دکتر عباسی انجام بدم به همین خاطر دیگه یه صیغه بینمون خوانده شد مژده لبخند بی روحی زد و کلافه گفت: + اوهوم، آیه بهم گفت که سرطان داره مروا یه وقت ناامید نشی ها! امیدت به خدا باشه، آیه می گفت که خوش خیمه، ان شاءالله که خیلی زود سلامتیش رو به دست میاره 🙂 ~چند ساعت بعد~ ظرف های ناهار رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم، سینی چایی رو برداشتم و به سمت مبل ها رفتم کنار کاوه نشستم و استکان چاییم رو در دست گرفتم : - با آقای حجتی صحبت کردی؟! مژده خنده ای کرد : + از خودش چرا نمیپرسی؟😂 چشم غره‌ای بهش رفتم و به کاوه خیره شدم - باهاش تماس گرفتی؟! کاوه شکلاتی برداشت و گفت: + آره صحبت کردم ولی راجع به مهریه و اینجور چیزا ازش چیزی نپرسیدم، کِی تعداد سکه ها رو تعیین کردید؟! - والا سکه ها رو پدر حجتی گفته بود هر چی من بگم همونه، عصر همون شبی که قرار بود بیان خواستگاری، مامان بهم گفت. منم گفتم که آدم ها با قلبشون زندگی میکنند‌‌، نه تعداد سکه! تعداد سکه و مادیاتش اصلا برام مهم نیست و فرقی نمیکنه چند تا سکه مهرم باشه دیگه قبل از خواندن صیغه، تعداد چهارده تا مشخص شد 🙂 کاوه آهانی گفت و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و دیدم که چندین تماس بی پاسخ از آراد دارم خیلی سریع شمار‌ه‌اش رو گرفتم، که پس از چند بوق جواب داد : + سلام خانوم، حالت خوبه؟! 😁 ‌نگاهی به کاوه انداختم که کنجکاو بهم خیره شده بود 😶 آراد چند تا جمله رو تکرار کرد که در جوابش با تته پته گفتم: - ‌سلام الان میام 🙄 گوشی رو سریع قطع کردم و خواستم به سمت اتاق برم که با جمله ی « کی بود » کاوه، متوقف شدم با کمی مکث برگشتم نمی‌دونستم چی بگم که قبول کنه‌ برم ! مامان و بابا خبر داشتن با آراد میخوایم بریم دکتر ... ولی حالا این داداشمون رو چه کار کنیم 😐 مژده که مکث طولانیم رو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که : برو کاوه با من ! من هم از خدا خواسته، خداحافظی کردم و با برداشتن چادرم، به سمت در حیاط دویدم با دیدن ماشین آراد دستی براش تکون دادم که بعد از چند ثانیه کنار پام ترمز کرد در رو باز کردم و توی ماشین نشستم لبخندی زدم - سلام، خوبی؟! ☺️ ببخشید معطل شدی با صدای مهربونی گفت : + سلااام خانووم خیلی خوش اومدی 😁 با دیدن لبخند پهنی که روی صورتش جا خوش کرده بود ؛ ناخودآگاه خنده ام گرفت 😂 در حالی که ماشین رو روشن میکرد گفت : + خبر‌ داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟ چرا اینگونه،کافرگونه،بیرحمانه می خندی؟! ذوق زده گفتم : - باورم نمیشه ! مگه تو شعر هم بلدی؟ 😃 + برای شما بله ! 😎 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_شش 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 مدارک پزشکی رو توی کیفم قرار دادم و با عجله یکی یکی پله ها رو پایین اومدم به محض سوار شدنم آراد با چهره‌ای آشفته گفت: + دکتر چی گفت؟! 😦 نفس بلندی کشیدم که حاکی بغض توی گلوم بود، قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت + مروا جانم حالت خوبه؟! دکتر بهت چی گفته؟! 😧 اشک هام راه خودشون رو روی صورتم باز کردن😭 با صدایی پر از بغض گفتم : - آراد! خانم عباسی گفت که خوب میشی گفت بدون شیمی درمانی هم میتونی بهبودیت رو به دست بیاری از طریق روش های دیگه 😭 هق زدم و دوباره گریه ام رو از سر گرفتم: - خدایا باورم نمیشه خدایا شکرت 😭 نگاهی به آراد کردم.رنگش پریده بود و چندان حال مساعدی نداشت بطری آب رو به سمتش گرفتم با دستش بطری رو پس زد و سرش رو، روی فرمون گذاشت، انگار اون هم مثل من با شنیدن این خبر شکه شده بود گریه کنان گفتم : - آراد ببین همه چیز درست شد آراد باورم نمیشه‌، خدایا شکرت تو خوب میشی آراد دیگه هیچی از خدا نمی خوام هیچی ...😭 هق هقم اوج گرفت و سرم رو، روی داشبود گذاشتم، با شنیدن صدای در ماشین سرم رو بلند کردم که متوجه شدم آراد از ماشین خارج شده از پشت شیشه بهش خیره شدم دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و به سمت جلو حرکت می کرد، نفس کم آورده بودم. درب بطری رو باز کردم و چند قلپ آب ازش خوردم از ماشین پیاده شدم و به طرف آراد رفتم روبروش ایستادم و توی چشمای آبیش زل زدم : - خوبی تو؟! 🥺 نگاهی به اطراف کرد و با دستش، روسریم رو کمی جلو آورد و گفت : + خوبم عزیزم نمی دونم چی بگم واقعا! فقط میتونم بگم خداروشکر، صد هزار مرتبه شکر 🙂 دستش رو توی جیبش بُرد و جعبه‌ی قرمز رنگی رو از جیبش بیرون آورد چشمام از خوشحالی برقی زد و گفتم: - آراد این مال منه دیگه؟! 🤩 اَبرویی بالا انداخت که خندیدم دستم رو به طرف جعبه بردم که دستش رو عقب کشید و گفت: + اینجا؟! 😂 به کوچه نگاهی انداختم و گفتم: - آراد اذیت نکن دیگه بازش کن‌! مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت ماشین کشید، سوار ماشین شدیم که جعبه قرمز رنگ رو باز کرد با دیدن آویزی با شکل قلب ذوق زده گفتم : - ‌وای آراد این خیلی قشنگه 😍 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژ
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 پلاستیک های خرید رو توی دستم جابه‌جا کردم و با دستی که آزاد بود کلید رو توی در چرخوندم، با پا در رو هل دادم که باز شد نفسی از روی کلافه‌‌گی سر دادم و وارد خونه شدم با صدایی خواب آلود گفتم: - کسی خونه نیست؟! مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد + چه عجب تو اومدی! بابا ول کن پسر مردم رو! 😂 خنده‌ای کردم و گفتم: - تو که هنوز اینجایی عروس خانوم مامان اینا کجان؟! کاوه کجاست؟! به سمتم اومد و پلاستیک های تنقلات رو از دستم گرفت‌ و به سمت آشپزخونه رفت : + مامان اینا رفتن خونه بی بی کاوه هم دیگه کم کم باید سر و کلش پیدا بشه رفتید دکتر، نتیجه چیشد ؟! چادر رو از سرم در آوردم : - آره رفتیم، گفت از طریق روش های دیگه درمانش رو شروع میکنند 🙂 میدونی مژده، خیلی زود متوجه شدند که سرطان داره، این خیلی خوبه چون از پیشرفت بیماری جلوگیری میکنه دیگه آها راستی فراموش کردم بگم، آزمایش خون رو هم رفتیم بیمارستان خودمون دادیم 😁 صدای خنده مژده بلند شد : + چقدر شما دوتا هولید! 😂 به طرف آشپزخونه رفتم و با کفگیر چند دونه برنج از توی قابلمه در آوردم و توی دهانم گذاشتم صورتم رو جمع کردم و رو به مژده گفتم : - این چیه درست کردی دختر! 😣 چقدر شوره! درست این رو آبکش کن شوریش بره! + خب حالا تو هم! 😒 خودت همینم بلد نیستی درست کنی ! حالا اینها رو ولش کن. یه خبر توپ برات دارم😉 - اولا که بنده موقعی که در شمال به سر میبردم خودم آشپزی میکردم 😐 دوما بفرمایید اون خبر توپتون رو ☺️ با خنده از کنارم رد شد و به سمت گاز رفت : + میخواستم از دیروز بهت بگم ولی وقتی دیدم اینطوری هول و بی خبر عقد کردی...تصمیم گرفتم نگم بهت 😒 ولی چه کنم که کارم پیشت گیره و مجبورم ! 🙄 از حرف هاش هیچی متوجه نشدم ! مبهم بهش نگاه کردم : - درست بگو‌ ببینم چی میگی ! 😐 + ببین خوبه حالا من نگم؟ 😂 کلافه ضربه ای به بازوش زدم : - مژدههههه 😑 در حالی که شعله گاز رو کم میکرد، دستم رو گرفت و به سمت هال هدایتم کرد. روی مبل نشست و‌ با خنده گفت : + باشه بابا میگم الان 😂 راستش دیروز که با کاوه رفته بودیم خونه بابام اینا....کاوه با مرتضی صحبت کرده بود : که بیا و از این حال در بیا ... یه سر و سامونی به خودت بده... خلاصه مرتضی هم بعد کلی حرف، ساکت میشه و زل میزنه به گل قالی... ادامه حرفش رو خورد ! بلند شد و دوباره رفت سراغ قابله غذا ! با حرص پشت سرش دویدم : - بگو‌ دیگههههه 😩 + عه نگفتم؟ 😂 خب حالا که التماس میکنی باشه ! 😌 بعد از کلی صحبت و نصیحت، کاشف به عمل میاد که آقا مرتضی دلش به جا گیر کرده 😁 ذوق زده گفتم : - واقعا؟ کی هست طرف؟😃 + میشناسیش فاطمه ! همون دوستت 😁 با بهت بهش خیره شدم! فاطمه ! آنالی ! از شدت ذوق زبونم بند اومد ... چشم هام پر اشک شد آنالی همیشه حکم خواهر نداشتم رو داشته حالا که پسر همچین خانواده خوبی خواستگارش شده ... خدایا شکرت...شکرت 🥺❤️                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژ
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ~یک ماه بعد~ با دیدن چهره آراد در آینه، یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، سنگینی نگاهم رو که حس کرد کمی سرش رو بالا آورد و در آینه بهم خیره شد با خودم گفتم : خدایا شکرت یک قدم به سمتت برداشتم ده قدم به سمتم اومدی! 🙂✨ هیچوقت فکرش رو نمیکردم زندگیم رو با همچین فرشته ای شریک‌ بشم ! تا اینجا هوام رو داشتی از این به بعد هم هوامون رو داشته باش ! 🙂 بذار همیشه توی هوای خودت نفس بکشیم ... با شنیدن صدای عاقد، دست از افکارم برداشتم.... قلبم بی وقفه شروع به کوبیدن کرد : × قال رسول ا...(ص) النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی ... دوشیزه مکرمه سرکار خانم مروا فرهمند فرزند مهدی، آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید، یک دست آینه و شمعدان‌‌، صد و چهارده عدد شاخه گل رز و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای آراد حجتی، فرزند محسن در بیاورم؟! ‌آیا بنده وکیلم؟! بعد چند ثانیه سکوت ، سنگینی نگاه همه رو، روی خودم حس کردم، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدایی لرزون لب زدم : - به نام نامی الله به اذن فاطمه زهرا با اجازه آقا امام زمانم، با اجازه پدر و مادر همسرم و پدر و مادر خودم و بزرگترای این جمع‌، بله 🙂❤️ با گفتن بله، یک آرامش دلنشین در درونم بر پا شد، قلبم بی وقفه میکوبید آراد هم که بله رو گفت صدای دست زدن جمع بلند شد، برای چند ثانیه نگاهم رو به جمعیت دوختم مادر آراد کنارمون ایستاد و حلقه‌ی ظریف طلا رو به دست آراد داد، انگشت هام شروع کردن به لرزیدن ... دست چپم رو به سمت آراد گرفتم که نگاه زیر چشمیش باعث شد لبخندی بزنم و آنالی همیشه در صحنه حاضر در همین حال ازمون عکس گرفت ! عکسی که حالا روی دیوار خونه مون نشسته و پسرم‌ «محمد هادی» با اون دستای کوچک، نشونش میده 🙂❤️ پــــایــــان :)                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─