🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_ده حاج اقای کاروان حرف میزد به ورودی یادمان که رسیدیم کلی ک
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_صد_و_یازده
_
بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن رو قطع کردم.
ساعت ۶غروب بود.
تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم.
ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود.
از اتوبوس پیاده شدیم.
فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم
دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد.
شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن.
دلم خیلی گرفته بود.
دل کندن ازینجا سخت بود.
به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود.
ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه .
اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود
گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم
_سلام .خوبی مامان ؟
+سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟
_خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم .
+اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم
_چیشده ؟
+برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا
_چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟
+باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجع بهش گفته بودم
_مامان شوخی میکنی دیگه ؟
+برو بچه من با تو چه شوخی دارم
دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم
_مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه...
+فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان
_مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن
+خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم
نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم.
بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت .
یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه ؟
چه سرانجام غمناکی.ولی از خدا گلایه ای ندارم،خودم همچی و بهش سپردم .باید تا آخرش پای عهدم وایستم .
ریحانه متوجه اشکام شد دستش رو گذاشت تو دستم و نگران گفت :چی شده ؟
بهش لبخند زدم و گفتم :حتی وقتی دلخوری ،چیزی از مهربونیت کم نمیشه
اونم لبخند زد و :باز چیشده آبغوره گرفتی؟
بهش گفتم.تعجب واز چشماش میخوندم . حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه
سکوتش و شکست و گفت :فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد ؟
_نه چرا بدم بیاد؟
+اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه ؟
سوال سختی پرسیده بود .در جوابش چی باید میگفتم؟
فقط تونستم بگم :
خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره .یه جورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکی رو بپذیرن.
جواب سوالش و نگرفته بود و منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم :دعا کن این اتفاق نیافته.بتونم یه ایرادی ازش بگیرم .
ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچه جوری مصطفی و راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چه جوری ساده گذشت ؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟
نمیدونستم چی بهش بگم .داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرش و چرخوند و گفت :ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی .
دستم رو گذاشتم رو دستش و لپش و بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته .حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم
ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت :باشه!
کاش میتونستم همه چیز رو بگم .از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگم و خودم و خلاص کنم .حیف که نمیشد.
غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد
__
محمد
مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم .
پاهام درد گرفته بودن .
آروم دستم و به صندلیا گرفتم وسرجام نشستم.
پالتوم و زیر سرم گذاشتم و چشمام و بستم .
یه چیزی یادم اومد!
برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود.
_ریحانه
برگشت سمتم :بله ؟
یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردم و گفتم : چی شد؟ازش پرسیدی ؟
ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت:
محمد جان.من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی. ببین داداش من!
(صداشو پایین تر آورد)
فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره.درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلش و بزنه .تو نباید تصمیم به این مهمی و انقدر با عجله بگیری .دخترهای دیگه هستن که بیشتر به تو شبیه باشن .رو آدمای دیگه فکر کن!
_ریحانه چی میگی؟
+محمد گوش کن به من .برای فاطمه خاستگار اومده .خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان .بگذار با اون ازدواج کنه و خوشبخت شه.تو فوق العاده ای.دختر خوب برای تو زیاده.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_ده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد خم
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_یازده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
نگاهم رو به خونه دوختم
وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود
دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود
نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم
در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد
لبخند پهنی زدم :
- سلام بر آیه جان
چه خوشگل شدی عزیزم
آیه در آغوش گرفتم :
× سلام عزیزم ، خوش اومدی ☺️
از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت :
× چرا اومدین اینجا ؟!
اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن
همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم
روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر
وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد
چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند
بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن !
یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم
با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی خوشگل بود!
چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم
با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد
لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم
- سلام
تبریک میگم
ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید😏
با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد
ولی من با نفرت بهش نگاه کردم
هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام
نتونستم خوب هضمش کنم !
دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم
یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟!
اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم
من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم
هر دقیقه عصبانیش کنم
من نه نماز میخواندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو ، تباه تباه بودم اما این چی ؟!
این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد !
صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت :
+ داماد اومد داماد اومد !
برای بار آخر نگاهی به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم
نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─