eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌙 ⊱ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                 ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍭 🍭 ✨ 😍 آموزش 😍 📍مواد لازم آرد سفید👈 ۱ لیوان دسته دار فرانسوی آب👈 ۱ لیوان تخم مرغ👈 ۲ عدد کره👈 ۲۵ گرم عسل یا شربت بار👈 ۱ ق غ وانیل👈 کمی 📌طرز تهیه ✅داخل قابلمه نچسب آب وکره و عسل را بریزید و روی حرارت ملایم بزارید تا کره آب بشه ✅ وقتی از اطراف شروع به حباب زدن کرد آرد رو یکباره اضافه کنید و با قاشق چوبی یا لیسک هم بزنید و خمیر رو باز و بسته کنید این مرحله داغ زدنِ خمیر هست که باید ۱۰ دقیقه انجام بشه اگه این مرحله رو درست انجام ندید ، بامیه تون ترد و پوک نمیشه ✅بعد بزارید خمیرتون کمی از داغی بیفته ( خنک خنک نشه ) ✅تخم مرغ اولی رو به همراه وانیل به خمیر اضافه کنید و با همزن بزنید ✅ تخم مرغ دومی رو اضافه کنید و هم بزنید ✅ اگه دیدید خمیرتون سفت هس بهش میتونید یه دونه دیگه تخم مرغ اضافه کنید و هم بزنید خمیرتون باید بین دو تا انگشت که باز میکنید ، چسبنده باشه ✅مواد رو بریزید توی قیفی که سرش ماسوره گذاشتید و تو ظرفی که میخواین سرخ کنید، بامیه هاتون رو به هر اندازه و سایزی که دوس دارین با قیچی ببرید بهتره سر قیچیتون رو کمی چرب کنید ✅ بعد بزارید روی گاز این طوری بامیه هاتون به یک اندازه سرخ میشه ✅سعی کنید شعلتون زیاد نباشه که ممکنه توش خمیری بشه . ✅بعد از سرخ شدن، بامیه ها رو بریزید داخل شیره سرد یا عسل و بعد از حدود یک دقیقه روی صافی بزارید که شیره اضافیش خارج بشه نوش جان😍نماز روزه هاتون قبول باشه🤲✨ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد ظ
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کتاب رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، حوالی ساعت چهار صبح بود و هنوز نخوابیده بودم! دو روز پیش جواب آزمایش مژده و کاوه اومد و جوابش مثبت بود ، دیروز هم پیش مشاوره رفتند اما کاوه تصمیم داشت که هر چه زودتر مراسم برگزار بشه که به اوایل ماه محرم برخورد نکنه ، خانواده مژده هم روی این موضوع خیلی حساس بودند و از طرفی مژده و کاوه به این نتیجه رسیدند که همون یک جلسه مشاوره کافی بوده و نیازی نیست که ادامه بدن. مامان هم با عمه زلیخا صحبت کرد و گفت که جوابم منفی هست ، بی بی بخاطر دیسک کمرش نمی تونست این همه مسافت رو بیاد و باهام صحبت کنه برای همین تلفنی تماس گرفت و یه جورایی قصد داشت که راهنماییم کنه که بیشتر فکر کنم و جواب مثبت بدم ، اما مرغ من یک پا بیشتر نداشت ! مهسا و عمه زلیخا هم دست کمی از بی بی نداشتند و حضوری اومدند اما با این وجود من همون جواب قبلی رو دادم امشب قبل از شام هم بی بی باهام تماس گرفت و با کلی دلخوری گفت که علیرضا رفته اصفهان و تا مدت ها میخواد اونجا بمونه و قصد برگشت نداره علیرضا دیر یا زود با این موضوع باید کنار بیاد چون با من یکی نمی تونست خوشبخت بشه 😕 اگر بگم نگرانی و بی خوابی امشبم برای شکستن دل علیرضا و عذاب وجدانمه دروغ گفتم ، بیشتر از همه نگران روبرو شدن با آرادم ! امروز صبح که برای خرید وسایلی همراه با مژده به بازار رفتم می گفت که قصد داره برای مراسم فردا دوستاش رو دعوت کنه با اینکه مراسم فردا قرار بود خیلی ساده اونم توی محضر برگزار بشه اما نظر مژده این بود که چند تا از صمیمی ترین دوستاش رو دعوت کنه استرس روبرو شدن با بهار و آیه و بیشتر از همه آراد امونم رو بریده بود و باعث شده بود عقد داداش یکی یدونم که سال ها منتظرش بودم برام تلخ بشه ! ☹️ ~چند ساعت قبل از شروع مراسم عقد~ چادر رو روی دستم گذاشتم و شال سرمه ای رنگم رو به شکل لبنانی بستم برای بار آخر توی آینه به خودم نگاهی انداختم و چادرم رو پوشیدم از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ، از فرصت استفاده کردم و لقمه ای گرفتم و توی دهانم چپوندم با شنیدن صدای مامان به سرفه افتادم که خودش رو سریع بهم رسوند و چند باری پشت کمرم زد + چقدر میخوری تو ! 😐 برو که دیرمون میشه ها ... لبخندی زدم و با برداشتن تکه نونی سریع از خونه خارج شدم صندلی عقب نشستم و رو به کاوه گفتم : - روشن کن الان مامان میاد 😁 استارت زد و یکم جلوتر از در خونه ایستاد مامان بعد از چند دقیقه سوار شد و کاوه با بسم الهی شروع به حرکت به سمت محضر کرد بعد از نیم ساعت به محضر رسیدیم کاوه ماشین رو خاموش کرد و من همراه بابا و مامان پیاده شدم با دیدن ماشین آقا مرتضی تپش قلبم دوچندان شد و استرس تمام وجودم رو فرا گرفت همراه با مامان از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق کوچکی شدیم مامان با دیدن مادر مژده به سمتش رفت و شروع کرد به سلام و احوالپرسی سرم رو که بلند کردم با بهار و آیه و راحیل روبرو شدم ، اون لحظه آرزو داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه 😶 لبخندی مصنوعی زدم و به سمتشون قدم برداشتم راحیل پیش دستی کرد که با مهربونی دستش رو فشردم و لبخندی به روش پاشیدم سلام علیکی کردم و به سمت آیه رفتم ، با مهربونی در آغوش گرفتم و چند کلمه ای زیر گوشم گفت که باعث خندم شد در آخر با بهار دست دادم و سلام و علیکی کردم . مژده دل تو دلش نبود و مدام دستاش میلرزید با خنده کنارش نشستم و قرآن روبروم رو باز کردم - عروس خانم آیا وکیلم شما را ... 😂 نتونستم ادامه بدم و خنده ریزی کردم مژده نیشگونی از بازوم گرفت + مروا الان وقت شوخی کردنه ؟! وای مروا خیلی استرس دارم نمی دونم چم شده 😩 الان قلبم میاد توی دهنم ... پاهاش از استرس مدام تکون میخورد دستم رو ، روی شونش گذاشتم - استرس چی رو داری آخه ؟! بابا تو که به عشقت رسیدی ، دیگه چی از خدا میخوای ؟! بد به دلت راه نده عزیزم 🙂 نگاهم رو از مژده گرفتم و به بهار و آیه دوختم با لبخند بهم خیره شده بودند ، لبخندی زدم و با خجالت به آینه و شمعدون خیره شدم . این همه مهربونی رو کجای دلم بذارم ! اصلا به روم نیاوردن ، اصلا ... 🙃 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 بعد از ربع ساعت سر و کله آنالی پیدا شد ، از کنار مژده بلند شدم و به سمتش رفتم - سلام ، چه عجب ! گفتم دیگه نمیای 😒 نفس نفس میزد و حسابی عرق کرده بود + س ... سلام وای مروا یه ترافیکی بود که نگو ! گفتم تا برسم تموم شده لبخندی زدم و نگاهی بهش انداختم - نه بابا هنوز شروع نشده ، حداقلش نیم ساعت دیگه شروع میشه به بهار و آیه و راحیل اشاره کردم - بیا بریم اونجا بشینیم تا آقایون تشریفشون رو بیارن آنالی خنده ای کرد و همراه با من به سمت صندلی ها حرکت کرد بعد از بیست دقیقه پدر مژده با یه یا الله وارد شد که همراه اون بابا و کاوه هم اومدن چشم چرخوندم تا آراد رو ببینم اما ندیدمش آقا مرتضی هم هنوز نیومده بود پس احتمالا با اون میاد بهار یکم بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت : + چه خوشگل شدی مری جون 😉 لبخندی زدم - قابل شما رو ندارم 😂 با گفتن این حرفم هردو آروم خندیدیم بهار به آنالی اشاره کرد : + معرفی نمی کنید خانوم خوشگله ؟! با پام به پای آنالی زدم که به سمتم برگشت - بهار خانوم ایشون فاطمه جان هستند رفیق شفیق بنده فاطمه خانوم ایشون هم بهار جان هستند رفیق شفیق بنده آشنا شدید خداروشکر ؟! فاطمه که هنوز برام آنالی بود ، لبخندی به بهار زد و باهاش دست داد با شنیدن صدای یا اللهی نگاهم رو به در دوختم که با دیدن آقا مرتضی که خودش تنها بود نفس راحتی کشیدم خدایا شکرت 🙄 آنالی هین بلندی کشید که با تعجب به سمتش برگشتم ! با لکنت گفت : + گ ... گارسون 😶 چشمام گرد شد و آب دهانم رو قورت دادم باید خیلی زودتر از اینا ماجرای آقا مرتضی رو براش توضیح می دادم ! بهار با تعجب به آنالی خیره شده بود ولی بقیه حواسشون به ما نبود درست روبروی آنالی ایستادم تا کسی نتونه ببینش و آروم جوری که فقط خودم و خودش و بهار میشنیدم گفتم : - باید خیلی زودتر از این ها بهت میگفتم . آره این همون گارسونه هست ، اسمش آقا مرتضاست برادر مژده . خودم هم توی راهیان نور متوجه این موضوع شدم اون خانومه هم نامزدشه آنالی خجالت زده چادرش رو جمع و جور کرد و گفت : + شکه شدم ، باید زودتر از اینها میگفتی 😓 - کلا فراموش کرده بودم ، ببخشید 🤦‍♀ بهار که تا حدودی متوجه قضیه شده بود چشمکی به من زد و کنار آنالی نشست اون روز که با راحیل بحثم شد بهار هم توی اتوبوس بود و دیگه با این حرف آنالی خیلی راحت حدس زد که ماجرا چیه . چادرم رو مرتب کردم و رفتم و کنار مامان نشستم . نگاهم هنوز روی آنالی بود که سرش پایین بود ، قطعا نمی تونست با آقا مرتضی روبرو بشه و براش سخت بود . آقا مرتضی چیزایی به پدرش گفت و به سمت راحیل رفت ، سرش رو که بلند کرد با آنالی چشم تو چشم شد . لب گزیدم و بهشون خیره شدم آنالی نگاهش رو دزدید و به پایین خیره شد با اومدن حاج آقا بلند شدم و به سمت مژده و کاوه رفتم پارچه رو گرفتم که راحیل و آیه هم اومدن آیه یک طرف پارچه رو گرفت من هم یک طرف دیگه اش رو راحیل هم قند ها رو توی دستش گرفت و وسط ایستاد حاج آقا شروع کرد به خواندن خطبه عقد : × برای بار دوم عرض میکنم؛عروس خانوم بنده وکیلم ؟! لبخندی زدم و گفتم : - عروس خانوم داره قرآن میخوانه 😁 دوباره حاج آقا گفت : × برای بار سوم میپرسم عروس خانم بنده وکیلم ؟! بعد از چند ثانیه مکث مژده گفت : + با اجازه از ساحت مقدس اقا امام زمان عجل الله و خانم فاطمه الزهرا(س) و پدر و مادرم؛ "بله" با گفتن این جمله صدای دست زدن جمع بلند شد لبخند پهنی زدم ، خدایا شکرت که این دوتا کبوتر عاشق هم به هم رسیدن 🙂 راحیل چشمکی به من زد و گفت : ~ بعدی دیگه تو هستی ها ! 😉 با خنده گفتم : - با اجازه شما بنده فعلا قصد ادامه تحصیل دارم😂 این بار آیه گفت : • نه راحیل خانوم اینجوری ها نیست ، انشاءالله پس فردا عقد داداش بنده هست و بعد محرم و اربعین هم نوبت خودمه حالا مروا جون رو یه جوری توی لیست جا میدم البته بعد از خودم 😌😂 با شنیدن این حرفش احساس کردم دنیا دور سرم چرخ خورد و چشمام سیاهی رفت ! 😣 دستی به شقیقم کشیدم و پارچه رو به راحیل دادم و روی صندلی کنار آنالی نشستم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز پنجم ماه رمضان 🌿 🔸 اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین. 🔸 خدایا، قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان و از بندگان شایسته فرمان بردار و از اولیای مقرّبت ( دوستان نزدیکت )،به مهربانی خودت ای مهربان ترین مهربانان. 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ وَاسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد بع
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 خمیازه ای کشیدم و با بی حوصلگی تلفن رو جواب دادم - بله عروس مژده با صدایی پر از انرژی گفت : + سلام خواهر شوهر گل 😁 تو هنوز خواب دیشبی ؟! پاشو دختر ، مگه آماده نکردی ؟! دستی به سرم زدم و گیج گفتم : - چرا باید آماده کنم ؟ خبریه ؟! 🙄 + وای مروا بلند شو آماده کن که دیر میشه ! بابا امروز عقد آقای حجتیه ! تو که با خانوادشون آشنایی داری دختر ! آیه سر صبحی به من زنگ زد گفت هرچی زنگ میزنه جوابش رو نمیدی حدس میزدم خواب باشی ولی الان دیگه لنگ ظهره ! پاشو آماده کن داداشت میخواد بیاد دنبال من تو هم همراهش بیا بی حوصله گفتم : - خب به من چه که عقدشه ! خوشبخت بشه ان شاءالله ولم کن مژده تو رو خدا ولم کن بذار به درد خودم بسوزم 😒 + چی میگی تو ! بابا زشته آقای حجتی رفیق داداشته از طرفی تو هم که دوست آیه هستی دعوتت کرده زشته نری ، آشنایی ! اشک به چشمام هجوم آورد و با بغض گفتم : - خیلی خب میام 🥺 تلفن رو قطع کردم و با قیافه ای درب و داغون در اتاق رو باز کردم و با داد گفتم : - کاوه منم میام برای عقد آقای حجتی! آیه خواهرش دعوتم کرده ، وایسا آماده کنم با هم بریم منتظر جوابش نموندم و در اتاق رو محکم بستم . موهام رو شونه کردم و سفت بالا بستم . دست و صورتم رو با آب سرد شستم مانتوی مشکی بلند و روسری مشکی لمه ای پوشیدم انگار میخواستم برم مجلس ختم ، البته برای من با مجلس ختم هیچ فرقی نداشت ☹️ زیر چشمام حسابی سیاه شده بود و صورتم کاملا بی روح بود ، بی اعتنا به صورتم چادر مشکی رنگم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم از روی میز یه تکه کیک برداشتم - مامان، کاوه رفت ؟! مامان در حالی که سرش توی گوشی بود گفت : + دم در منتظرته کفش هام رو از جاکفشی برداشتم و بعد از پوشیدنشون به سمت در حیاط دویدم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای مژده به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم ! رنگم زرد زرد شده بود ، حالت تهوع شدیدی داشتم ، صورتم بی روح بود و توان راه رفتن نداشتم پشت سر مژده ایستادم و چادرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم کاوه با یه یا الله وارد خونه شد و من هم همراه مژده وارد شدم حیاط خیلی زیبا و با صفایی داشتند ، یه باغچه بزرگ سمت چپ حیاط و دور تا دورش هم گلدون های رنگارنگ چیده شده بود درخت خیلی بزرگی هم داخل باغچه کاشته بودند که سایش کل حیاط رو پوشونده بود چند تا خانوم مسن توی حیاط مشغول تمیز کردن سبزی ها بودند کاوه کنار گوش مژده چیزایی گفت و نگاهی به من انداخت و از خونه خارج شد به در هال که رسیدیم همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم در باز شد خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای آشنایی کل بدنم به لرزه افتاد حجتی با تته پته گفت : ~ سلام خانم محمدی ، تبریک میگم خوش اومدید ، شرمنده برای مراسم شما بنده ماموریت بودم و قسمت نشد که بیام 😓 با شنیدن صداش اشک به چشمام هجوم آورد ولی سرم رو بلند نکردم و همون جوری به زمین زل زدم مژده تشکری کرد و گفت : + مروا جان یکم میری اون ورتر درست جلوی در ایستاده بودم و اینجوری نه حجتی می تونست بیاد بیرون نه مژده میتونست بره داخل ! سرم رو که بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم ، دهانش از تعجب باز موند ، فکرش رو نمیکرد که دختر چادری روبروش همون مروای لجباز راهیان نور باشه ! با دیدنش توی کت و شلوار مشکی قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم با صدایی که پر از بغض بود و میلرزید گفتم : - سلام ، تبریک میگم آقای حجتی ، خوشبخت بشید 🥺 بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از کنارش رد شدم و توی راهرو ایستادم ، چند قطره اشک از چشمم پایین اومد که سریع با دستم پاکشون کردم + مروا خوبی تو ؟! چت شد یهو ؟ 😦 لبخند بی روحی زدم : - هیچی نیست بابا ، صبحونه نخوردم یکم معده درد دارم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_ده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد خم
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 نگاهم رو به خونه دوختم وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد لبخند پهنی زدم : - سلام بر آیه جان چه خوشگل شدی عزیزم آیه در آغوش گرفتم : × سلام عزیزم ‌، خوش اومدی ☺️ از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت : × چرا اومدین اینجا ؟! اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن ! یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی خوشگل بود! چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم - سلام تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید😏 با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد ولی من با نفرت بهش نگاه کردم هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام نتونستم خوب هضمش کنم ! دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟! اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم هر دقیقه عصبانیش کنم من نه نماز میخواندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو ، تباه تباه بودم اما این چی ؟! این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد ! صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت : + داماد اومد داماد اومد ! برای بار آخر نگاهی به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز ششم ماه رمضان 🌿 🔸 اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ. 🔸 خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه و اشتیاق مشتاقان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨🦋 🦋✨🌈✨ ☀️روزه دار روی زیبای توییم کی شود تا وقت افطار؛ ☀️جرعه ای از جامِ شیرینِ نگاهت قسمت این سفره دلها شود؟ افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم.🤲 💕✨اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج✨💕 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_یازده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 یه خانم با صدایی بلند گفت : + خانومای گل حجاب هاتون رو رعایت کنید الان آقایون و حاج آقا تشریف میارن روسریم رو کمی جلو کشیدم و به زمین خیره شدم ، قطره اشکی از چشمم پایین افتاد که سریع پاکش کردم خیلی آروم با بغض گفتم : "دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را شاید که چو بگذرم از او یابم آن گم شده شادی و سرورم را" لب گزیدم و با دستم گونه های خیسم رو پاک کردم صدای همهمه جمع بلند شد و این نشون می داد که مَردا و حاج آقا اومدن صدای حاج آقا به قدری بلند بود که با کلمه به کلمه ای که از دهانش خارج میشد کل تار و پودم به لرزه می افتاد ! بسم الهی گفت و شروع کرد به خواندن خطبه عقد ، چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم . تمام خاطرات سفر راهیان نور مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، بغض کردم ، یاد جمله ای افتادم و با بغض گفتم : "مسافر بی بدرقه من آنقدر بیصدا رفتی که از وداع جا ماندم باز به غیرت چشمانم که آبی پشت سرت ریختند !" لبخند خیلی تلخی زدم و به اشک هام اجازه باریدن دادم با صدای حاج آقا که یک مرتبه اوج گرفت تمام حواسم رو بهش دادم + آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید ، یک دسته آینه و شمعدان ‌، صد و چهارده عدد شاخه گل رز ... چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بی صدا اشک ریختم ، نباید کسی متوجه حالم میشد ، به هیچ عنوان ! بدون اینکه سرم رو بلند کنم حواسم رو به صدای حاج آقا دادم + و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای امیر حجتی فرزند محسن حجتی در بیاورم ... در کسری از ثانیه چنان جور سرم رو بلند کردم که صدای تقه گردنم رو شنیدم ! با همون چشمای خیس اشکم به صندلی ها نگاه کردم ا ... این ک ... که آراد نیست ! 😶 شکه شدم ، دستی به شقیقم کشیدم و دوباره به کسی که روی صندلی کنار کوثر نشسته بود نگاه کردم ، امیر حجتی ! امیر ! امیر نه آراد ! حسابی هنگ کرده بودم و مخم هیچ جوره کار نمی کرد پس آ ... آراد ! چشم چرخوندم که با چشمای آبی آراد روبرو شدم به دیوار تکیه کرده بود و با چهره‌ ی آشفتش بهم نگاه می کرد 😶 ی ... یعنی این همه مدت من اشتباه می کردم ! یعنی حجتی ، امیر حجتی بوده برادر آراد ! نه خود آراد ! ی ... یعنی ... همه چیز برام مثل روز روشن شد به قدری حالم بد بود که بوی اسپند زیر دماغم زد و باعث شد که محتوایات معدم به دهنم هجوم بیارن ، دست مژده رو فشردم و دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و از سالن خارج شدم به سمت پله ها رفتم صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم ؛ - چیزی نیست م ... 😶 با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت : + پس دلیل اون رفتارها توی راهیان نور برای این بود ؟! شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟! با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود ! از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود ! 😓 هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم کلافه گفت : + بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ... یعنی ... واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید ! دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ... حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم : - ‌کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم 🥺 به سرعت از کنارش رد شدم که صداش متوقفم کرد : + مروا خانوم با کمی مکث به سمتش برگشتم : - بله نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_دوازده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم چندتا بوق براش زدم و منتظر موندم تا بیاد پایین از آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم با خودم گفتم : آخ ای مروا ! یادته دو هفته پیش همین موقع چه حال و روزی داشتی؟‌ 🙄 چقدر گریه کردی توی اون عروسی! ☹️😂 تا تو باشی یادبگیری زود قضاوت نکنی! بیا امروز که تاسوعاست، نیت کن این اخلاقت رو کنار بذار! 😒 ترکش قضاوت هات یه بار دامن مژده و راحیل رو گرفت یه بارم آقای حجتی! عه گفتم راحیل! چقدر دلم براش تنگ شده ! امروز حتما خونه مژده اینا برا پخت نذری میاد میبینمش 🙂 با باز شدن در ماشین، رشته افکارم پاره شد آنالی با عجله توی ماشین نشست از نفس نفس زدنش مشخص بود پله ها رو به سرعت دویده! نفسی گرفت و گفت : + سلام ، خوبی تو ؟ ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم استارت زدم و گفتم : - سلام قربانت ممنون نه اشکالی نداره داشتم با خودم حرف میزدم😂 +چی میگفتی؟😂 - نمیدونم چرا یهو یاد راحیل افتادم ! همون که روز عقد مژده دیدیش دختر خوبیه ها ولی به خاطر یه سری اتفاقات، توی اردو برخورد خوبی باهاش نداشتم😕 فکر کنم عذرخواهی هم نکردم ازش🤦‍♀ +غصه نداره که! امروز میاد خونه مژده اینا میبینیش دیگه اصلا اگه روت نمیشه بری جلو، من خودم دستت رو میگیرم ؛ میبرمت پیشش ازش عذرخواهی کنی😌😂 - ای خدا ما رو باش سفره دلمون رو پیش کی باز کردیم 😒 آنالی پیروزمندانه عینک دودیش رو به چشم زد و گفت : +موقع رانندگی حرف نزن خانوم ! 😎 خنده ای کردم و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم نمیدونم چرا ولی ته دلم شور میزد! سعی کردم بهش فکر نکنم ! پشت چراغ قرمز ایستادم و چشم دوختم به خیابون هایی که بوی محرم گرفته بود 🙂 ساعتی گذشت و بالاخره رسیدیم روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن خونه شون خیلی با صفا شده بود 🙂 به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد: + ‌‌سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی ☺️ سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند رو به مژده گفتم : - من چه کنم مژی جون ؟! به روی اُپن اشاره کرد و گفت : + اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن بلند شدم و به سمت اُپن رفتم . همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز هفتم ماه رمضان 🌿 🔸 اللهمّ اعنّی فیهِ علی صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین. 🔸 خدایا یاری کن مرا در این روز بر روزه گرفتن و شب زنده داری و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار و ذکرت را همواره روزی ام کن، به توفیقت ای راهنمای گمراهان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَار ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_سیزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 بلند شدم و به سمت اُپن رفتم . همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت : • مژده خبری از راحیل نداری؟ 😧 آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟! مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید : + حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟! • دقیقا چه ساعتی بود ؟! مژده نگاهی به ساعت انداخت : + حدودای هفت صبح بود ‌، اتفاقی افتاده مرتضی؟ 😦 همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد ! آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند مامانِ مژده روی زمین افتاده بود و صورتش رو چنگ میزد ، روسریش از سرش در اومده بود که خانوم های اطراف به اجبار روسری رو سرش کردن ! با دیدن کاوه توی قسمت آقایون بدون اینکه به بقیه توجه کنم به سمتش دویدم و با لکنت گفتم : - ‌داداش اتفاقی برای راحیل افتاده ؟! 😨 کاوه کلافه نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت : + مرتضی سر صبحی باهاش صحبت کرد جوابش رو داد یه نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت گفت که تلفنش خاموشه پدر و مادرش هم تازه تماس گرفتن ببینن رسیده یا نه... اما همین الان.... از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن... چطور بگم؟😢 مروا قول بده آروم باشی! گفتن متاسفانه هر دو نفر فوت شدن..😞 چندبار کلمه آخری که کاوه گفت رو با خودم تکرار کردم " ‌فوت " هین بلندی کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ، خواستم روی زمین بیفتم که کاوه بازوهام رو گرفت و من رو توی آغوشش کشید دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بی صدا اشک ریختم ، تمام خاطراتم با راحیل مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، از اولین باری که توی اتوبوس دیدمش ، دعواهامون ... قضاوت های نابجای من و ...😭 سرم رو از روی شونه کاوه برداشتم و با دستم دیوار رو گرفتم ، هر لحظه جمعیت توی حیاط بیشتر میشد و صداهای جیغ بلند و بلند تر . گوشه ای از حیاط نشستم و بهت زده به روبرو خیره شدم ، مژده غش کرده بود اما نای بلند شدن نداشتم که به سمتش برم ، کاوه که وضعیتش رو دید بدون توجه به حال خراب من به سمت اون رفت سرم رو ، روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم 😭 طفلکی راحیل ، رفت اون دنیا روحش ابدی شد رفت پیش معشوقش ! + مروا پاشو ! اشک هام رو پاک کردم و به آنالی نگاه کردم - ها ؟ + چرا اینجا نشستی ؟! 😕 بلند شو الان میخوان بیان این قابلمه ها رو ببرن ، پاشو توی راه نشستی دستای آنالی رو گرفتم و با هزار تا زحمت از روی زمین بلند شدم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_چهارده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم : - بیا یکم از این بخور مژده باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی هم داره 😞 تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟ باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی ! همه دارن ! مرگ که فقط برای همسایه نیست ! به قول بی بی شتریه که دم هر خونه می‌خوابه ! هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید قطره اشکی از چشمم پایین افتاد صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید + خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم - بله ببخشید کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد ! نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم : - اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن ؛ به پرواز قشنگش فکر کنی ! داشت از زیارت امام رضا برمیگشت که پر کشید... اونم تو تاسوعای حسین ! 🙂💔 من که خیلی حسودیم شد این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه ! ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخوان ؛ اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد + م ... مروا با بغض گفتم : - جان مروا 🥺 صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم خواهرای راحیل اومده بودن یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم - برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بگذارید هوا بیاد کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت : + بهش دست نزن با تعجب گفتم : - چرا ؟! من پرستارم نگران نباشید ! دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت : + بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بیفته هول کردم و دستپاچه گفتم : - با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید ! ~ساعتی بعد~ خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم ! لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم : - بیا گلی یکم از این بخور با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت : + همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیریم 😭 یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ...😭 قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد چشم دوختم با صدای خیلی بلندی فریاد زد : + راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟! 😭 دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت : + راحیل بگو دروغه ! بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟ چرا رفتی چرا راحیل ! تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ؟ نه نیست ، تو آسمونی بودی ! 😭 با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت ! دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت + مروا آق ... ا مرتضی ...😰 دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم : - آقا مرتضی چی ؟! + حالش خیلی خرابه به سمت یخچال رفتم ، ظرفی که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم : - بیا یه قرص بهش بده ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا