eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد بع
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 خمیازه ای کشیدم و با بی حوصلگی تلفن رو جواب دادم - بله عروس مژده با صدایی پر از انرژی گفت : + سلام خواهر شوهر گل 😁 تو هنوز خواب دیشبی ؟! پاشو دختر ، مگه آماده نکردی ؟! دستی به سرم زدم و گیج گفتم : - چرا باید آماده کنم ؟ خبریه ؟! 🙄 + وای مروا بلند شو آماده کن که دیر میشه ! بابا امروز عقد آقای حجتیه ! تو که با خانوادشون آشنایی داری دختر ! آیه سر صبحی به من زنگ زد گفت هرچی زنگ میزنه جوابش رو نمیدی حدس میزدم خواب باشی ولی الان دیگه لنگ ظهره ! پاشو آماده کن داداشت میخواد بیاد دنبال من تو هم همراهش بیا بی حوصله گفتم : - خب به من چه که عقدشه ! خوشبخت بشه ان شاءالله ولم کن مژده تو رو خدا ولم کن بذار به درد خودم بسوزم 😒 + چی میگی تو ! بابا زشته آقای حجتی رفیق داداشته از طرفی تو هم که دوست آیه هستی دعوتت کرده زشته نری ، آشنایی ! اشک به چشمام هجوم آورد و با بغض گفتم : - خیلی خب میام 🥺 تلفن رو قطع کردم و با قیافه ای درب و داغون در اتاق رو باز کردم و با داد گفتم : - کاوه منم میام برای عقد آقای حجتی! آیه خواهرش دعوتم کرده ، وایسا آماده کنم با هم بریم منتظر جوابش نموندم و در اتاق رو محکم بستم . موهام رو شونه کردم و سفت بالا بستم . دست و صورتم رو با آب سرد شستم مانتوی مشکی بلند و روسری مشکی لمه ای پوشیدم انگار میخواستم برم مجلس ختم ، البته برای من با مجلس ختم هیچ فرقی نداشت ☹️ زیر چشمام حسابی سیاه شده بود و صورتم کاملا بی روح بود ، بی اعتنا به صورتم چادر مشکی رنگم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم از روی میز یه تکه کیک برداشتم - مامان، کاوه رفت ؟! مامان در حالی که سرش توی گوشی بود گفت : + دم در منتظرته کفش هام رو از جاکفشی برداشتم و بعد از پوشیدنشون به سمت در حیاط دویدم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای مژده به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم ! رنگم زرد زرد شده بود ، حالت تهوع شدیدی داشتم ، صورتم بی روح بود و توان راه رفتن نداشتم پشت سر مژده ایستادم و چادرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم کاوه با یه یا الله وارد خونه شد و من هم همراه مژده وارد شدم حیاط خیلی زیبا و با صفایی داشتند ، یه باغچه بزرگ سمت چپ حیاط و دور تا دورش هم گلدون های رنگارنگ چیده شده بود درخت خیلی بزرگی هم داخل باغچه کاشته بودند که سایش کل حیاط رو پوشونده بود چند تا خانوم مسن توی حیاط مشغول تمیز کردن سبزی ها بودند کاوه کنار گوش مژده چیزایی گفت و نگاهی به من انداخت و از خونه خارج شد به در هال که رسیدیم همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم در باز شد خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای آشنایی کل بدنم به لرزه افتاد حجتی با تته پته گفت : ~ سلام خانم محمدی ، تبریک میگم خوش اومدید ، شرمنده برای مراسم شما بنده ماموریت بودم و قسمت نشد که بیام 😓 با شنیدن صداش اشک به چشمام هجوم آورد ولی سرم رو بلند نکردم و همون جوری به زمین زل زدم مژده تشکری کرد و گفت : + مروا جان یکم میری اون ورتر درست جلوی در ایستاده بودم و اینجوری نه حجتی می تونست بیاد بیرون نه مژده میتونست بره داخل ! سرم رو که بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم ، دهانش از تعجب باز موند ، فکرش رو نمیکرد که دختر چادری روبروش همون مروای لجباز راهیان نور باشه ! با دیدنش توی کت و شلوار مشکی قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم با صدایی که پر از بغض بود و میلرزید گفتم : - سلام ، تبریک میگم آقای حجتی ، خوشبخت بشید 🥺 بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از کنارش رد شدم و توی راهرو ایستادم ، چند قطره اشک از چشمم پایین اومد که سریع با دستم پاکشون کردم + مروا خوبی تو ؟! چت شد یهو ؟ 😦 لبخند بی روحی زدم : - هیچی نیست بابا ، صبحونه نخوردم یکم معده درد دارم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_ده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد خم
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 نگاهم رو به خونه دوختم وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد لبخند پهنی زدم : - سلام بر آیه جان چه خوشگل شدی عزیزم آیه در آغوش گرفتم : × سلام عزیزم ‌، خوش اومدی ☺️ از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت : × چرا اومدین اینجا ؟! اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن ! یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی خوشگل بود! چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم - سلام تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید😏 با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد ولی من با نفرت بهش نگاه کردم هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام نتونستم خوب هضمش کنم ! دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟! اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم هر دقیقه عصبانیش کنم من نه نماز میخواندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو ، تباه تباه بودم اما این چی ؟! این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد ! صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت : + داماد اومد داماد اومد ! برای بار آخر نگاهی به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز ششم ماه رمضان 🌿 🔸 اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ. 🔸 خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه و اشتیاق مشتاقان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨🦋 🦋✨🌈✨ ☀️روزه دار روی زیبای توییم کی شود تا وقت افطار؛ ☀️جرعه ای از جامِ شیرینِ نگاهت قسمت این سفره دلها شود؟ افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم.🤲 💕✨اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج✨💕 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_یازده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 یه خانم با صدایی بلند گفت : + خانومای گل حجاب هاتون رو رعایت کنید الان آقایون و حاج آقا تشریف میارن روسریم رو کمی جلو کشیدم و به زمین خیره شدم ، قطره اشکی از چشمم پایین افتاد که سریع پاکش کردم خیلی آروم با بغض گفتم : "دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را شاید که چو بگذرم از او یابم آن گم شده شادی و سرورم را" لب گزیدم و با دستم گونه های خیسم رو پاک کردم صدای همهمه جمع بلند شد و این نشون می داد که مَردا و حاج آقا اومدن صدای حاج آقا به قدری بلند بود که با کلمه به کلمه ای که از دهانش خارج میشد کل تار و پودم به لرزه می افتاد ! بسم الهی گفت و شروع کرد به خواندن خطبه عقد ، چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم . تمام خاطرات سفر راهیان نور مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، بغض کردم ، یاد جمله ای افتادم و با بغض گفتم : "مسافر بی بدرقه من آنقدر بیصدا رفتی که از وداع جا ماندم باز به غیرت چشمانم که آبی پشت سرت ریختند !" لبخند خیلی تلخی زدم و به اشک هام اجازه باریدن دادم با صدای حاج آقا که یک مرتبه اوج گرفت تمام حواسم رو بهش دادم + آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید ، یک دسته آینه و شمعدان ‌، صد و چهارده عدد شاخه گل رز ... چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بی صدا اشک ریختم ، نباید کسی متوجه حالم میشد ، به هیچ عنوان ! بدون اینکه سرم رو بلند کنم حواسم رو به صدای حاج آقا دادم + و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای امیر حجتی فرزند محسن حجتی در بیاورم ... در کسری از ثانیه چنان جور سرم رو بلند کردم که صدای تقه گردنم رو شنیدم ! با همون چشمای خیس اشکم به صندلی ها نگاه کردم ا ... این ک ... که آراد نیست ! 😶 شکه شدم ، دستی به شقیقم کشیدم و دوباره به کسی که روی صندلی کنار کوثر نشسته بود نگاه کردم ، امیر حجتی ! امیر ! امیر نه آراد ! حسابی هنگ کرده بودم و مخم هیچ جوره کار نمی کرد پس آ ... آراد ! چشم چرخوندم که با چشمای آبی آراد روبرو شدم به دیوار تکیه کرده بود و با چهره‌ ی آشفتش بهم نگاه می کرد 😶 ی ... یعنی این همه مدت من اشتباه می کردم ! یعنی حجتی ، امیر حجتی بوده برادر آراد ! نه خود آراد ! ی ... یعنی ... همه چیز برام مثل روز روشن شد به قدری حالم بد بود که بوی اسپند زیر دماغم زد و باعث شد که محتوایات معدم به دهنم هجوم بیارن ، دست مژده رو فشردم و دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و از سالن خارج شدم به سمت پله ها رفتم صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم ؛ - چیزی نیست م ... 😶 با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت : + پس دلیل اون رفتارها توی راهیان نور برای این بود ؟! شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟! با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود ! از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود ! 😓 هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم کلافه گفت : + بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ... یعنی ... واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید ! دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ... حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم : - ‌کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم 🥺 به سرعت از کنارش رد شدم که صداش متوقفم کرد : + مروا خانوم با کمی مکث به سمتش برگشتم : - بله نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_دوازده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم چندتا بوق براش زدم و منتظر موندم تا بیاد پایین از آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم با خودم گفتم : آخ ای مروا ! یادته دو هفته پیش همین موقع چه حال و روزی داشتی؟‌ 🙄 چقدر گریه کردی توی اون عروسی! ☹️😂 تا تو باشی یادبگیری زود قضاوت نکنی! بیا امروز که تاسوعاست، نیت کن این اخلاقت رو کنار بذار! 😒 ترکش قضاوت هات یه بار دامن مژده و راحیل رو گرفت یه بارم آقای حجتی! عه گفتم راحیل! چقدر دلم براش تنگ شده ! امروز حتما خونه مژده اینا برا پخت نذری میاد میبینمش 🙂 با باز شدن در ماشین، رشته افکارم پاره شد آنالی با عجله توی ماشین نشست از نفس نفس زدنش مشخص بود پله ها رو به سرعت دویده! نفسی گرفت و گفت : + سلام ، خوبی تو ؟ ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم استارت زدم و گفتم : - سلام قربانت ممنون نه اشکالی نداره داشتم با خودم حرف میزدم😂 +چی میگفتی؟😂 - نمیدونم چرا یهو یاد راحیل افتادم ! همون که روز عقد مژده دیدیش دختر خوبیه ها ولی به خاطر یه سری اتفاقات، توی اردو برخورد خوبی باهاش نداشتم😕 فکر کنم عذرخواهی هم نکردم ازش🤦‍♀ +غصه نداره که! امروز میاد خونه مژده اینا میبینیش دیگه اصلا اگه روت نمیشه بری جلو، من خودم دستت رو میگیرم ؛ میبرمت پیشش ازش عذرخواهی کنی😌😂 - ای خدا ما رو باش سفره دلمون رو پیش کی باز کردیم 😒 آنالی پیروزمندانه عینک دودیش رو به چشم زد و گفت : +موقع رانندگی حرف نزن خانوم ! 😎 خنده ای کردم و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم نمیدونم چرا ولی ته دلم شور میزد! سعی کردم بهش فکر نکنم ! پشت چراغ قرمز ایستادم و چشم دوختم به خیابون هایی که بوی محرم گرفته بود 🙂 ساعتی گذشت و بالاخره رسیدیم روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن خونه شون خیلی با صفا شده بود 🙂 به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد: + ‌‌سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی ☺️ سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند رو به مژده گفتم : - من چه کنم مژی جون ؟! به روی اُپن اشاره کرد و گفت : + اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن بلند شدم و به سمت اُپن رفتم . همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز هفتم ماه رمضان 🌿 🔸 اللهمّ اعنّی فیهِ علی صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین. 🔸 خدایا یاری کن مرا در این روز بر روزه گرفتن و شب زنده داری و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار و ذکرت را همواره روزی ام کن، به توفیقت ای راهنمای گمراهان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَار ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_سیزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 بلند شدم و به سمت اُپن رفتم . همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت : • مژده خبری از راحیل نداری؟ 😧 آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟! مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید : + حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟! • دقیقا چه ساعتی بود ؟! مژده نگاهی به ساعت انداخت : + حدودای هفت صبح بود ‌، اتفاقی افتاده مرتضی؟ 😦 همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد ! آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند مامانِ مژده روی زمین افتاده بود و صورتش رو چنگ میزد ، روسریش از سرش در اومده بود که خانوم های اطراف به اجبار روسری رو سرش کردن ! با دیدن کاوه توی قسمت آقایون بدون اینکه به بقیه توجه کنم به سمتش دویدم و با لکنت گفتم : - ‌داداش اتفاقی برای راحیل افتاده ؟! 😨 کاوه کلافه نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت : + مرتضی سر صبحی باهاش صحبت کرد جوابش رو داد یه نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت گفت که تلفنش خاموشه پدر و مادرش هم تازه تماس گرفتن ببینن رسیده یا نه... اما همین الان.... از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن... چطور بگم؟😢 مروا قول بده آروم باشی! گفتن متاسفانه هر دو نفر فوت شدن..😞 چندبار کلمه آخری که کاوه گفت رو با خودم تکرار کردم " ‌فوت " هین بلندی کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ، خواستم روی زمین بیفتم که کاوه بازوهام رو گرفت و من رو توی آغوشش کشید دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بی صدا اشک ریختم ، تمام خاطراتم با راحیل مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، از اولین باری که توی اتوبوس دیدمش ، دعواهامون ... قضاوت های نابجای من و ...😭 سرم رو از روی شونه کاوه برداشتم و با دستم دیوار رو گرفتم ، هر لحظه جمعیت توی حیاط بیشتر میشد و صداهای جیغ بلند و بلند تر . گوشه ای از حیاط نشستم و بهت زده به روبرو خیره شدم ، مژده غش کرده بود اما نای بلند شدن نداشتم که به سمتش برم ، کاوه که وضعیتش رو دید بدون توجه به حال خراب من به سمت اون رفت سرم رو ، روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم 😭 طفلکی راحیل ، رفت اون دنیا روحش ابدی شد رفت پیش معشوقش ! + مروا پاشو ! اشک هام رو پاک کردم و به آنالی نگاه کردم - ها ؟ + چرا اینجا نشستی ؟! 😕 بلند شو الان میخوان بیان این قابلمه ها رو ببرن ، پاشو توی راه نشستی دستای آنالی رو گرفتم و با هزار تا زحمت از روی زمین بلند شدم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_چهارده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم : - بیا یکم از این بخور مژده باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی هم داره 😞 تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟ باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی ! همه دارن ! مرگ که فقط برای همسایه نیست ! به قول بی بی شتریه که دم هر خونه می‌خوابه ! هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید قطره اشکی از چشمم پایین افتاد صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید + خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم - بله ببخشید کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد ! نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم : - اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن ؛ به پرواز قشنگش فکر کنی ! داشت از زیارت امام رضا برمیگشت که پر کشید... اونم تو تاسوعای حسین ! 🙂💔 من که خیلی حسودیم شد این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه ! ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخوان ؛ اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد + م ... مروا با بغض گفتم : - جان مروا 🥺 صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم خواهرای راحیل اومده بودن یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم - برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بگذارید هوا بیاد کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت : + بهش دست نزن با تعجب گفتم : - چرا ؟! من پرستارم نگران نباشید ! دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت : + بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بیفته هول کردم و دستپاچه گفتم : - با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید ! ~ساعتی بعد~ خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم ! لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم : - بیا گلی یکم از این بخور با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت : + همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیریم 😭 یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ...😭 قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد چشم دوختم با صدای خیلی بلندی فریاد زد : + راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟! 😭 دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت : + راحیل بگو دروغه ! بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟ چرا رفتی چرا راحیل ! تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ؟ نه نیست ، تو آسمونی بودی ! 😭 با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت ! دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت + مروا آق ... ا مرتضی ...😰 دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم : - آقا مرتضی چی ؟! + حالش خیلی خرابه به سمت یخچال رفتم ، ظرفی که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم : - بیا یه قرص بهش بده ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز هشتم ماه رمضان 🌿 🔸 اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ وإطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلامِ وصُحْبَةِ الکِرامِ بِطَوْلِکَ یا ملجأ الآمِلین. 🔸 خدایا، در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن طعام و آشکار کردن سلام و هم نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما، به عطایت ای پناهگاه آرزومندان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ لَهُمْ دَارُ السَّلَامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَهُوَ وَلِيُّهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_پانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنالی نگذشته بود که در هال با شتاب باز شد و آنالی با چشمایی گریون وارد شد چادرش رو سرش کرد و خواست کیفش رو برداره که بلند شدم و به سمتش رفتم : - چی شده ؟! در حالی که هق هق می کرد کیفش رو برداشت : + دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم 😭 با عصبانیت کیف رو از دستش گرفتم و با دستم به بازوش زدم به آیه اینا اشاره کردم و با چشم و ابرو گفتم که اینجا جای صحبت کردن نیست و با هم به سمت گلخونه رفتیم - خب بگو چی شده ؟‌ دستی به چشماش کشید و گفت ‌: + آ ... آب براش بردم ، اول آب رو از دستم گرفت اما وقتی فهمید منم بدون اینکه آب بخوره ، لیوان رو پرتاب کرد که صد تیکه شد ! دوباره خواست گریه کنه که کلافه گفتم : - به خدا سرم خیلی درد میکنه آنالی گریه نکن ، حرف بزن 😑 + ب ... باشه میگم لیوان رو شکوند و گفت که بعد ماجرای اون روز توی کافه، ظهرش اومده بود خونه و راحیل خانوم دلیل عصبانیتش رو پرسیده بود آقا مرتضی هم همه چیز رو براش توضیح داده، راحیل خانوم هم خیلی ناراحت شده بوده ! به اینجای حرفش که رسید با گریه گفت : + گ ... گفت که نمی خواد من رو ببینه چون باعث شدم راحیل خانوم ناراحت بشه 😭 کلافه نفسی کشیدم و با دستم به دیوار کوبیدم : - آنالی تو دیوانه شدی ‌‌‌؟! واقعا برای این حرف آقا مرتضی میخوای بری ؟ میخوای من رو دست تنها بذاری و بری ؟ بابا مگه وضعیتشون رو نمی بینی ، دو تا جوون از دست دادن ، دخترشون تازه عروس بوده ، پسره بیست سالش بوده ! مگه وضعیت آیه و مژده رو نمی بینی ؟! اینها داغدارن بفهم ، آنالی بفهم ! 😑 اگر چیزی بگن اصلا دست خودشون نیست ، هرچی میگن از روی عصبانیته ، حالشون خیلی بده آنالی ! یکم درک کن ، از این به بعد هم جلوی چشم آقا مرتضی نباش؛ خودم کارها رو انجام میدم . بیا برو پیش آیه اینا ‌، حواست بهشون باشه خودم خرما ها رو میبرم چادرش رو از سرش در آورد و با چادر صورتش رو پاک کرد و به سمت آشپزخونه رفت ظرف خرما رو برداشتم و از هال خارج شدم توی حیاط اینقدر آدم نشسته بود که جا برای سوزن انداختن نبود ، نگاهم به سمت در حیاط رفت آقا مرتضی با موهایی پریشون و صورتی قرمز کنار در افتاده بود ، کاوه هم کنارش نشسته بود و دستاش رو گرفته بود... نمیدونم اون شب، چطور صبح شد! قرص مسکنی توی دهانم انداختم و لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم نگاهی به بهار کردم و قرآن رو از دستش گرفتم : - پاشو برو کمک مژده لباس هاش رو بپوشه من ماشین رو آماده می کنم بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت اتاق مژده رفت دیشب برای اینکه مواظب حال مژده و آیه باشم خونه نرفتم و تا صبح کنارشون موندم جنازه ها رو دیروز عصر بردن سردخونه بهشت زهرا و امروز صبح علی الطلوع مادر و خواهرای راحیل برای غسل با آقا مرتضی راهی غسالخونه شدن قرار بود بعد از نماز ظهر عاشورا مراسم تشییع و تدفین رو برگزار کنند با صدای آه و ناله‌ی ضعیفی که از مژده می اومد به سمتشون برگشتم ، توی این یک روز حسابی شکسته شده بود ، لب به آب و حتی غذا هم نمیزد آیه رو هم سر صبحی کوثر و آقا امیر همراه خودشون بردند به سمتشون رفتم و همراه بهار بازو های مژده رو گرفتم ، مژده رو صندلی عقب نشوندم که بهار هم برای احتیاط کنارش نشست استارت زدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم در حالی که به سمت چپ می پیچیدم ، شماره مامان رو گرفتم : - الو ، کجایین ؟! + رفتیم دنبال بی بی، یه نیم ساعت دیگه میایم سمت بهشت زهرا - خیلی خب ، زودتر بیایین چون نمیخوان مراسم طولانی بشه و مردم معطل بشن مامان باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد ، موبایلم رو ، روی صندلی انداختم و از توی آینه به مژده نگاه کردم ، مثل دیوونه ها با خودش صحبت می کرد و گاهی هم بلند بلند شروع می کرد به فریاد زدن ! بهار که متوجه نگاه هام شد سری تکون داد که گفتم : - با فاطمه تماس گرفتی ؟! + آره گفت میاد - خوبه ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_شانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 به بهشت زهرا رسیدیم ، گوشه ای ماشین رو پارک کردم و زودتر از بقیه از ماشین پیاده شدم . درِ سمت بهار رو باز کردم و با کمک بهار ، مژده رو از ماشین بیرون آوردیم با دیدن افراد زیادی که اونجا بودند دوباره شروع کرد به گریه کردن ، از دیشب تا حالا گریه نکرده بود و فقط توی شک بود اما با دیدن جمعیتی که اونجا حضور داشتند دیگه متوجه شده بود که خواب نیست و باید برای همیشه با راحیل خداحافظی کنه... راحیلی که از جنس فرشته ها بود ، هر لحظه که به یاد راهیان نور می افتادم چهره راحیل روبروی چشمام می اومد و بیشتر عذابم می داد 😔 زیر بازو های مژده رو گرفتم و در حالی که اشک می ریختم سعی کردم از روی خاک ها بلندش کنم از دور ، تابوت ها رو دیدم که بر دوش آقایون داشتند به سمت ما می اومدند صدای شیون جمعیت بلند شد قسم به بی کسی ،آن امام سر جدا/لااله الا الله به سوز اَلعَطَش ، کودکان در خیمه ها/لااله الا الله به زینب و به رُباب،هم سه ساله هم سقّا/لااله الا الله به حقّ اصغر و هم،پیکر ارباً ارباً/لااله الا الله جمعیتی که اونجا بودند همگی با هم فریاد می زدند لا اله الا الله ... مژده در کسری از ثانیه دستش رو از دستم جدا کرد و به سمت قبرها دوید و کنار یکیشون زانو زد و با دستش خاک ها رو ، روی سرش ریخت و راحیل رو صدا زد ، خواهرای راحیل با دیدن بیقراری مژده شروع کردند به جیغ زدن تابوت ها رو، روی زمین گذاشتند و آقا مرتضی وارد یکی از قبر ها شد جنازه ای رو همراه با یکی دیگه از آقایون بلند کردند که صدای جیغ خانوم ها بلند شد آقا مرتضی شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، گریه هاش عجیب بدنم رو به لرزه می انداخت تا به حال ندیده بودم یه مرد اینجوری گریه کنه ، یه مرد غرور داره و همه فکر می کنند که دل مرد ها سنگه اما مرد ها توی همچین شرایطی خیلی بیشتر از خانم ها احساساتی هستند ! جنازه ای که آقا مرتضی اون رو توی قبر گذاشت راحیل بود ، خیلی سخته که عشقت رو با دستای خودت خاک کنی با کمک آراد آقا مرتضی از قبر خارج شد و در حالی که گریه می کرد سنگ بزرگی رو به مردی که در داخل قبر بود داد تا بر روی جنازه بذاره لرز گرفتم ، به یاد اون روزی افتادم که بند کفن خودم رو باز می کنند و سمت راست صورتم رو ، روی خاک های قبر میگذارند.... با فکر کردن به اون لحظه بیشتر از قبل هق هقم بلند شد 😭 مرد مسنی با صدای خیلی بلندی شروع کرد به نوحه خواندن : من جوان بودم مکن گریه برایم مادرم . تو مکن گریه برایم ای عزیزم خواهرم . من جوان بودم پدر جان اشک از بهرم مریز . ای برادر جان تو پر کن جای من را ای عزیز . من جوان بودم رفیقان رفتم از بین شما . سوز عجیبی توی صداش بود و با کلمه به کلمه ای که می گفت صدای آه و ناله جمعیت بلند میشد رفتم و گویم رفیقان حق نگهدار شما . من جوان بودم خداوند این چنین تقدیر کرد . حکمت این بود و اجل این چنین تقدیر کرد . مادر راحیل بالای قبر ها ایستاد و با لهجه لری که داشت تلخ گفت : + سی کَموتون بگیروُم ‌‌؟ سی کَموتون لالایی بخونُم ؟! مَمَدُم راحیلُم ... دستاش رو بلند کرد و با لهجه ای که داشت شروع کرد بلند بلند فریاد زدن و کسایی که متوجه میشدن چی میگه هق هق شون بلند شد . بین دو تا قبر نشست و شروع کرد به لالایی خواندن ... لالای لای لای عزیزوم لالای دار و ندارم خدا خیرش نده هر کی کرد ای درد و بارم لا لای شیرین زوونم خدا دردت و جونم و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم لالای زندیم عذابه لالای کی چی ربابه لالای لای هر کی دی داغ بچش خونش خرابه لالای سهتم بلالوم لالای اشکهسه بالوم دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم لالای لای رودم هی په چه بلی بی سرم اوردی لالای لای لای عزیزم رهتی و نونی چه وم کردی بغضم ترکید و همراه با جمعیت شروع کردم به گریه کردن 😭 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه رمضون ابلیس رو در بند میکنن این یعنی از امروز به بعد دیگه هر اتفاقی افتاد رو بذارید پای خلاقیت شخصی😜 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
موقع سحری دیدم زده ۵ دقیقه به اذان صبح رفتم تا آشپزخونه آب بخورم ۳ دقیقه‌اش رفت حالا موقع افطار تو همین ۳ دقیقه میشه ۲ ساعت خوابید و یه فیلم سینمایی دید😂😐 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز نهم ماه رمضان 🌿 🔸 االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین 🔸 خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان 😍 @Dokhtaran_morvarid