eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَار ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_سیزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 بلند شدم و به سمت اُپن رفتم . همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت : • مژده خبری از راحیل نداری؟ 😧 آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟! مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید : + حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟! • دقیقا چه ساعتی بود ؟! مژده نگاهی به ساعت انداخت : + حدودای هفت صبح بود ‌، اتفاقی افتاده مرتضی؟ 😦 همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد ! آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند مامانِ مژده روی زمین افتاده بود و صورتش رو چنگ میزد ، روسریش از سرش در اومده بود که خانوم های اطراف به اجبار روسری رو سرش کردن ! با دیدن کاوه توی قسمت آقایون بدون اینکه به بقیه توجه کنم به سمتش دویدم و با لکنت گفتم : - ‌داداش اتفاقی برای راحیل افتاده ؟! 😨 کاوه کلافه نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت : + مرتضی سر صبحی باهاش صحبت کرد جوابش رو داد یه نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت گفت که تلفنش خاموشه پدر و مادرش هم تازه تماس گرفتن ببینن رسیده یا نه... اما همین الان.... از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن... چطور بگم؟😢 مروا قول بده آروم باشی! گفتن متاسفانه هر دو نفر فوت شدن..😞 چندبار کلمه آخری که کاوه گفت رو با خودم تکرار کردم " ‌فوت " هین بلندی کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ، خواستم روی زمین بیفتم که کاوه بازوهام رو گرفت و من رو توی آغوشش کشید دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بی صدا اشک ریختم ، تمام خاطراتم با راحیل مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، از اولین باری که توی اتوبوس دیدمش ، دعواهامون ... قضاوت های نابجای من و ...😭 سرم رو از روی شونه کاوه برداشتم و با دستم دیوار رو گرفتم ، هر لحظه جمعیت توی حیاط بیشتر میشد و صداهای جیغ بلند و بلند تر . گوشه ای از حیاط نشستم و بهت زده به روبرو خیره شدم ، مژده غش کرده بود اما نای بلند شدن نداشتم که به سمتش برم ، کاوه که وضعیتش رو دید بدون توجه به حال خراب من به سمت اون رفت سرم رو ، روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم 😭 طفلکی راحیل ، رفت اون دنیا روحش ابدی شد رفت پیش معشوقش ! + مروا پاشو ! اشک هام رو پاک کردم و به آنالی نگاه کردم - ها ؟ + چرا اینجا نشستی ؟! 😕 بلند شو الان میخوان بیان این قابلمه ها رو ببرن ، پاشو توی راه نشستی دستای آنالی رو گرفتم و با هزار تا زحمت از روی زمین بلند شدم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_چهارده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم : - بیا یکم از این بخور مژده باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی هم داره 😞 تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟ باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی ! همه دارن ! مرگ که فقط برای همسایه نیست ! به قول بی بی شتریه که دم هر خونه می‌خوابه ! هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید قطره اشکی از چشمم پایین افتاد صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید + خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم - بله ببخشید کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد ! نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم : - اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن ؛ به پرواز قشنگش فکر کنی ! داشت از زیارت امام رضا برمیگشت که پر کشید... اونم تو تاسوعای حسین ! 🙂💔 من که خیلی حسودیم شد این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه ! ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخوان ؛ اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد + م ... مروا با بغض گفتم : - جان مروا 🥺 صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم خواهرای راحیل اومده بودن یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم - برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بگذارید هوا بیاد کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت : + بهش دست نزن با تعجب گفتم : - چرا ؟! من پرستارم نگران نباشید ! دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت : + بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بیفته هول کردم و دستپاچه گفتم : - با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید ! ~ساعتی بعد~ خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم ! لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم : - بیا گلی یکم از این بخور با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت : + همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیریم 😭 یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ...😭 قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد چشم دوختم با صدای خیلی بلندی فریاد زد : + راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟! 😭 دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت : + راحیل بگو دروغه ! بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟ چرا رفتی چرا راحیل ! تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ؟ نه نیست ، تو آسمونی بودی ! 😭 با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت ! دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت + مروا آق ... ا مرتضی ...😰 دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم : - آقا مرتضی چی ؟! + حالش خیلی خرابه به سمت یخچال رفتم ، ظرفی که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم : - بیا یه قرص بهش بده ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز هشتم ماه رمضان 🌿 🔸 اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ وإطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلامِ وصُحْبَةِ الکِرامِ بِطَوْلِکَ یا ملجأ الآمِلین. 🔸 خدایا، در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن طعام و آشکار کردن سلام و هم نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما، به عطایت ای پناهگاه آرزومندان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ لَهُمْ دَارُ السَّلَامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَهُوَ وَلِيُّهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_پانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنالی نگذشته بود که در هال با شتاب باز شد و آنالی با چشمایی گریون وارد شد چادرش رو سرش کرد و خواست کیفش رو برداره که بلند شدم و به سمتش رفتم : - چی شده ؟! در حالی که هق هق می کرد کیفش رو برداشت : + دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم 😭 با عصبانیت کیف رو از دستش گرفتم و با دستم به بازوش زدم به آیه اینا اشاره کردم و با چشم و ابرو گفتم که اینجا جای صحبت کردن نیست و با هم به سمت گلخونه رفتیم - خب بگو چی شده ؟‌ دستی به چشماش کشید و گفت ‌: + آ ... آب براش بردم ، اول آب رو از دستم گرفت اما وقتی فهمید منم بدون اینکه آب بخوره ، لیوان رو پرتاب کرد که صد تیکه شد ! دوباره خواست گریه کنه که کلافه گفتم : - به خدا سرم خیلی درد میکنه آنالی گریه نکن ، حرف بزن 😑 + ب ... باشه میگم لیوان رو شکوند و گفت که بعد ماجرای اون روز توی کافه، ظهرش اومده بود خونه و راحیل خانوم دلیل عصبانیتش رو پرسیده بود آقا مرتضی هم همه چیز رو براش توضیح داده، راحیل خانوم هم خیلی ناراحت شده بوده ! به اینجای حرفش که رسید با گریه گفت : + گ ... گفت که نمی خواد من رو ببینه چون باعث شدم راحیل خانوم ناراحت بشه 😭 کلافه نفسی کشیدم و با دستم به دیوار کوبیدم : - آنالی تو دیوانه شدی ‌‌‌؟! واقعا برای این حرف آقا مرتضی میخوای بری ؟ میخوای من رو دست تنها بذاری و بری ؟ بابا مگه وضعیتشون رو نمی بینی ، دو تا جوون از دست دادن ، دخترشون تازه عروس بوده ، پسره بیست سالش بوده ! مگه وضعیت آیه و مژده رو نمی بینی ؟! اینها داغدارن بفهم ، آنالی بفهم ! 😑 اگر چیزی بگن اصلا دست خودشون نیست ، هرچی میگن از روی عصبانیته ، حالشون خیلی بده آنالی ! یکم درک کن ، از این به بعد هم جلوی چشم آقا مرتضی نباش؛ خودم کارها رو انجام میدم . بیا برو پیش آیه اینا ‌، حواست بهشون باشه خودم خرما ها رو میبرم چادرش رو از سرش در آورد و با چادر صورتش رو پاک کرد و به سمت آشپزخونه رفت ظرف خرما رو برداشتم و از هال خارج شدم توی حیاط اینقدر آدم نشسته بود که جا برای سوزن انداختن نبود ، نگاهم به سمت در حیاط رفت آقا مرتضی با موهایی پریشون و صورتی قرمز کنار در افتاده بود ، کاوه هم کنارش نشسته بود و دستاش رو گرفته بود... نمیدونم اون شب، چطور صبح شد! قرص مسکنی توی دهانم انداختم و لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم نگاهی به بهار کردم و قرآن رو از دستش گرفتم : - پاشو برو کمک مژده لباس هاش رو بپوشه من ماشین رو آماده می کنم بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت اتاق مژده رفت دیشب برای اینکه مواظب حال مژده و آیه باشم خونه نرفتم و تا صبح کنارشون موندم جنازه ها رو دیروز عصر بردن سردخونه بهشت زهرا و امروز صبح علی الطلوع مادر و خواهرای راحیل برای غسل با آقا مرتضی راهی غسالخونه شدن قرار بود بعد از نماز ظهر عاشورا مراسم تشییع و تدفین رو برگزار کنند با صدای آه و ناله‌ی ضعیفی که از مژده می اومد به سمتشون برگشتم ، توی این یک روز حسابی شکسته شده بود ، لب به آب و حتی غذا هم نمیزد آیه رو هم سر صبحی کوثر و آقا امیر همراه خودشون بردند به سمتشون رفتم و همراه بهار بازو های مژده رو گرفتم ، مژده رو صندلی عقب نشوندم که بهار هم برای احتیاط کنارش نشست استارت زدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم در حالی که به سمت چپ می پیچیدم ، شماره مامان رو گرفتم : - الو ، کجایین ؟! + رفتیم دنبال بی بی، یه نیم ساعت دیگه میایم سمت بهشت زهرا - خیلی خب ، زودتر بیایین چون نمیخوان مراسم طولانی بشه و مردم معطل بشن مامان باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد ، موبایلم رو ، روی صندلی انداختم و از توی آینه به مژده نگاه کردم ، مثل دیوونه ها با خودش صحبت می کرد و گاهی هم بلند بلند شروع می کرد به فریاد زدن ! بهار که متوجه نگاه هام شد سری تکون داد که گفتم : - با فاطمه تماس گرفتی ؟! + آره گفت میاد - خوبه ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_شانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 به بهشت زهرا رسیدیم ، گوشه ای ماشین رو پارک کردم و زودتر از بقیه از ماشین پیاده شدم . درِ سمت بهار رو باز کردم و با کمک بهار ، مژده رو از ماشین بیرون آوردیم با دیدن افراد زیادی که اونجا بودند دوباره شروع کرد به گریه کردن ، از دیشب تا حالا گریه نکرده بود و فقط توی شک بود اما با دیدن جمعیتی که اونجا حضور داشتند دیگه متوجه شده بود که خواب نیست و باید برای همیشه با راحیل خداحافظی کنه... راحیلی که از جنس فرشته ها بود ، هر لحظه که به یاد راهیان نور می افتادم چهره راحیل روبروی چشمام می اومد و بیشتر عذابم می داد 😔 زیر بازو های مژده رو گرفتم و در حالی که اشک می ریختم سعی کردم از روی خاک ها بلندش کنم از دور ، تابوت ها رو دیدم که بر دوش آقایون داشتند به سمت ما می اومدند صدای شیون جمعیت بلند شد قسم به بی کسی ،آن امام سر جدا/لااله الا الله به سوز اَلعَطَش ، کودکان در خیمه ها/لااله الا الله به زینب و به رُباب،هم سه ساله هم سقّا/لااله الا الله به حقّ اصغر و هم،پیکر ارباً ارباً/لااله الا الله جمعیتی که اونجا بودند همگی با هم فریاد می زدند لا اله الا الله ... مژده در کسری از ثانیه دستش رو از دستم جدا کرد و به سمت قبرها دوید و کنار یکیشون زانو زد و با دستش خاک ها رو ، روی سرش ریخت و راحیل رو صدا زد ، خواهرای راحیل با دیدن بیقراری مژده شروع کردند به جیغ زدن تابوت ها رو، روی زمین گذاشتند و آقا مرتضی وارد یکی از قبر ها شد جنازه ای رو همراه با یکی دیگه از آقایون بلند کردند که صدای جیغ خانوم ها بلند شد آقا مرتضی شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، گریه هاش عجیب بدنم رو به لرزه می انداخت تا به حال ندیده بودم یه مرد اینجوری گریه کنه ، یه مرد غرور داره و همه فکر می کنند که دل مرد ها سنگه اما مرد ها توی همچین شرایطی خیلی بیشتر از خانم ها احساساتی هستند ! جنازه ای که آقا مرتضی اون رو توی قبر گذاشت راحیل بود ، خیلی سخته که عشقت رو با دستای خودت خاک کنی با کمک آراد آقا مرتضی از قبر خارج شد و در حالی که گریه می کرد سنگ بزرگی رو به مردی که در داخل قبر بود داد تا بر روی جنازه بذاره لرز گرفتم ، به یاد اون روزی افتادم که بند کفن خودم رو باز می کنند و سمت راست صورتم رو ، روی خاک های قبر میگذارند.... با فکر کردن به اون لحظه بیشتر از قبل هق هقم بلند شد 😭 مرد مسنی با صدای خیلی بلندی شروع کرد به نوحه خواندن : من جوان بودم مکن گریه برایم مادرم . تو مکن گریه برایم ای عزیزم خواهرم . من جوان بودم پدر جان اشک از بهرم مریز . ای برادر جان تو پر کن جای من را ای عزیز . من جوان بودم رفیقان رفتم از بین شما . سوز عجیبی توی صداش بود و با کلمه به کلمه ای که می گفت صدای آه و ناله جمعیت بلند میشد رفتم و گویم رفیقان حق نگهدار شما . من جوان بودم خداوند این چنین تقدیر کرد . حکمت این بود و اجل این چنین تقدیر کرد . مادر راحیل بالای قبر ها ایستاد و با لهجه لری که داشت تلخ گفت : + سی کَموتون بگیروُم ‌‌؟ سی کَموتون لالایی بخونُم ؟! مَمَدُم راحیلُم ... دستاش رو بلند کرد و با لهجه ای که داشت شروع کرد بلند بلند فریاد زدن و کسایی که متوجه میشدن چی میگه هق هق شون بلند شد . بین دو تا قبر نشست و شروع کرد به لالایی خواندن ... لالای لای لای عزیزوم لالای دار و ندارم خدا خیرش نده هر کی کرد ای درد و بارم لا لای شیرین زوونم خدا دردت و جونم و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم لالای زندیم عذابه لالای کی چی ربابه لالای لای هر کی دی داغ بچش خونش خرابه لالای سهتم بلالوم لالای اشکهسه بالوم دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم لالای لای رودم هی په چه بلی بی سرم اوردی لالای لای لای عزیزم رهتی و نونی چه وم کردی بغضم ترکید و همراه با جمعیت شروع کردم به گریه کردن 😭 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه رمضون ابلیس رو در بند میکنن این یعنی از امروز به بعد دیگه هر اتفاقی افتاد رو بذارید پای خلاقیت شخصی😜 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
موقع سحری دیدم زده ۵ دقیقه به اذان صبح رفتم تا آشپزخونه آب بخورم ۳ دقیقه‌اش رفت حالا موقع افطار تو همین ۳ دقیقه میشه ۲ ساعت خوابید و یه فیلم سینمایی دید😂😐 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز نهم ماه رمضان 🌿 🔸 االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین 🔸 خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هفده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت ! خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت😞 آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین ! کنار خونه آیه اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه، آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار، در باز شد در رو بستم و وارد حیاط شدم چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت : + سلام ‌عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟! مامان اینا خوبن ؟! چرا دم در، بیا تو کسی نیست لبخندم عمق گرفت - سلام گلی ، قربانت ممنون خداروشکر خوبن، سلام رسوندن ☺️ وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم - تو چطوری خوبی ؟! آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت : + هی ، چون میگذرد غمی نیست 🙂 مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها ! مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه ! پیراهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت. لبخندی زدم و پیراهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم - ‌اجی مجی لا ترجی 😂 صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید ‌+ وای مروا این چه کاریه آخه ‌؟! چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم😍 یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست - خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم 🙂 الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن دستم رو ، روی شونش قرار دادم - آیه جونی باز شروع کردی ؟! گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟! بر نمی گرده دیگه ☹️ حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟! مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ... احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم : - ‌ناراحتت کردم ؟! ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود 😟 هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمیکردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه ‌با گریه گفت : + م ... مروا 😭 داداشم ... ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم - داداشت چی فدات شم من گریه نکن عزیزم 😢 با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هجده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 + ببین مروا واقعیتش ... 😞 نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه میفته ! دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده 😞 شکه شدم و مبهم نگاهش کردم که ادامه داد + دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته ! 😭 اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن + از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع ،بابا اینا پیگیری نکردن رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه 😭 گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم 😶 حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمیشد ، توان حرف زدن نداشتم ! نتونستم بغضم رو کنترل کنم ... همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد بغض کردم نمی دونم چرا ... بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد + ی ... یعنی خوب میشه ؟! 🥺 اشکهام ریخت و چشم هام رو محکم بستم آیه در حالی که گریه می کرد ‌دستی روی موهام کشید : + این اشک ها برای چیه مروا ؟! 😭 با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟! هق زدم ، نمیفهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم : - آیه! من دوستش دارم 😭 شکه اشک هاش رو پس زد + دیوونه چی میگی ؟! با گریه گفتم : - حقیقت رو میگم آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده ولی اون حتی به من فکر نمی کنه 😭💔 همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم : - آیه کسی اینجا بود ؟! 😶 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز دهم ماه رمضان 🌿 🔸 اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین 🔸 خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨ و مادری که قرن‌هاست اسلام، بر ستون غیرتِ او استوار مانده است! 🌙باشد که بانوان سرزمین ما ادامه دهنده راه ومنش او باشند... (س) ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
IMG_20220411_091720_0621.mp3
3.92M
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت عصمت به‌غیر نام خدیجه سخن نداشت 🕯🖤 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌙 پناه بر تو که بی صدا مرا میشنوی! ◕‿◕            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا