••⛅️🌪••
سݪامامـٰامزمـٰانم💛
دࢪدهایٰۍهستڪہداࢪویشآمدنشمــٰاست ؛
جوابمـٰانڪࢪدندنمیآیے؟!
یاصاحبالعصرِوالزَّمان
برگࢪدانتظارِاهالیِآسمان :)💔
.
.
@dokhtaranbasij
♡دختران بسیجی♡
#یادت_باشد #داستانی_عاشقانه #عشقی_آسمانی #رمانی_عاطفی #قسمت_نود_یک راننده حواسش به همه جا هست
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_نود_دو
اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتاديم. خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانيم. وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود. هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم. دست و پاهای من خشک شده بود. وقتی پیاده شدیم نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. چشمهایم مثل کاسه خون سرخ شده بود. هر کسی میدید فکر میکرد یک فصل گریه کردهام. تا حالا چنین مسیر طولاتی را با موتور نرفته بودم. با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم. این بالابلندیها برایم جذاب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادرهای حمید به «امامزاده فلار» رفتیم. خیلی خوش گذشت. کنار چشمه آتش روشن کرده بودیم و کلی عکس انداختیم. حمید با برادرهایش والیبال بازی میکرد. اصلاً خستگی نداشت. بقیه میرفتند بازی میکردند و ده دقیقه بعد مینشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلاً سرپا بود. دیگر داشتم امیدوار میشدم این زندگی حالا حالا روی ناخوشی و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روزی ازفضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت:« امسال نشد بریم جنوب. خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه بریم برای خادمی شهدا. گفتم: اگر جور بشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده.» همان لحظه گوشی را برداشت و با حاج محمد صباغیان» معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از قبل حمید را میشناخت.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_نود_سه
مثل همیشه خیلی گرم با حمید احوال پرسی کرد.وقتی حمید گفت نامزد کرده و دوست دارد با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد.
هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم.چون داخل آمبولانسی که همراه کاروان ها به مناطق می رفت.نیروی امداد گر نیاز بود،من قبول کردم که خادم امداد گر باشم.
دوست داشتم هرکاری از دستم بر می آید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور انجام دهم حمید هم در منطقه 《دهلاویه》مقتل شهید دکتر مصطفی چمران به عنوان خادم مشغول شد.
هر روز اول صبح سوار آمبولانس میشدم و همراه کاروان ها مناطق را دور میزدیم..این چند روز جور نشدحمید را ببینم.باتوجه به شرایط آب و هوا تعداد کسانی که مریض میشدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود سخت تر از رسیدگی به این همه زائر تکان های آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود
نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم.شب که می شد احساس میکردم استخوان های بدنم در حال جدا شدن است
شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم.اردوگاه تقریبا روبروی دوکوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت با حمید قرار گذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم تا نیمه های شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آن ها بودم اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم
پاهایم آویزان بود ان قدر بدنم کوفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش میشد بیدار شدم .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
••🌾🌼••
#پایدرسدل
انساناگربخواهدراحتزندگیکند
تنهاراهشایناستکهخودرابهخدا
واگذارکندومطیعاوامرالهیباشد!🌿`
-شیخرجبعلیخیاط
.
.
@dokhtaranbasij
#تلنگࢪانه
· · • • • ⋆ ✦ ⋆ • • • · ·
آهایدختࢪخانوماقاپسࢪيکه🧕🏻
تابحثآقاامانزمان🤲🏻و...میشه ؛
پروفایلتࢪومذهبیمیکني ،
بیوگࢪافیتࢪوتغییرمیدی !🤔
اسمت📱ࢪومیزاریخادم ..
مهمایننیـ❌ـستکهدࢪفضای
مجازي👀چگونهمیزیستي . .
مهماینه دࢪقلبتـ♥️ـو
چيمیگذࢪه ! 🙃
بلهپروفایلت،اسمت،بیوگࢪافیت👣
مذهبیهستاما قلبتچی؟☝️🏻
حاضريهمینالانبمدتیكهفته؛🚶🏿♂
گوشیتو📱بدیآقاامامزمان؟
محض تغییر☝️
اگه هستی اجرت با خدا
اگه نیستی بسم الله🙂
#به_خود_بیاییم
(@dokhtaranbasij)
‹💚🌿›
امامحسنعسڪری"علیہالسلام"
تاجایۍڪہمۍتوانۍتحملڪنۍدسٺنياز
درازمڪن،زیراھرروز،روزۍتـازھایدارد.
📚میزانالحڪمہ،جلد٥،صفحہ۱٦۷
#حدیثگرافۍ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
@dokhtaranbasij
••✨♥️••
#سلامامامرضاجانم🌱
نَمنمَکبارشیازمِهربهجانشمیریخت
خادمیداشتدراینفاصلهجارومیزد
.
.
@dokhtaranbasij