#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_هشت
قرار شد ببرند عوض کنند،دستبند بخرند. یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند؛قرآن،چادر نماز، اسپند، مسواک، به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقهٔ خودش انتخاب کرده بود.وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم، حمید گفت:«وقتی رفته بودم کربلا می خواستم برات چادر عروس بخرم، ولی گفتم شاید به سلیقهٔ تو نباشه. ان شاءالله با هم کربلا رفتیم، با سلیقهٔ خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم.» مراسم که تمام شد، سعید آقا که با نامزدش امده بود، گفت:« شما تازه عقد کردین، با ماشین ما برین بیرون و شام بخورید .» سعید آقا مأمور نیروی انتظامی بود و معمولاً برای مأموریت و دورهٔ آموزشی به سیستان و بلوچستان می رفت. خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد. حتی روزی که صیغه کردیم و همهٔ فامیل مهمان ما بودند، آقا سعید زاهدان بود. حمید گفت:«نه داداش، شما تازه از مأموریت اومدی با خانمت برو بیرون. ما پای پیاده رفتنمون بد نیست.» از بقیه خدا حافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم. به خاطر رانندگی شوما خری حمید و نحوهٔ پارک کردن ماشین و افتادن در جوی آب، فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم به حمید گفتم :" با این جوراب های سفید خیلی معذبم. اولین مغازه ای که دیدیم، بریم جوراب مشکی بخریم.»پای پیاده نبش چهار راه عدلبه خرازی رسیدیم. فروشنده گفت:«جوراب نازک بهتون بدم یا ضخیم»؟گفتم:«مهم نیست،فقط رنک مشکی که توی چشم نباشه.»حمید بلافاصله گفت:"نه خانم، ضخیم باشه بهتره."
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔