💚حـجـابـت،
کـه زیـنـبـی بـاشـــد
نـا خــودآگـــاه،
یــاور حـســـیـن خــواهـــی شــــد،
💛خــواهـــرم،
گـــر چــه نمــی تـوانــی
مـــدافـعِ حـــرمِ بـانـــو بـاشـــی،
مــدافـــعِ چــادرش بــاش ...
❤️شهیــد عـبــداللــه محــمــودی :
خـواهـــرم،
سـیـاهـی چــادری،
کـه تــو را، احــاطـه کـرده اســت
از سُــرخــی خــون مـن، کـوبـنــده تَــر اســت.
❤️🕊💚
@dokhtaranchadorii
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#زنان_بدانند
❣ قبل از ورود همسر #لباسهای_جذاب
بر تن کنید! آرایش و #عطر قابل قبول بزنید!
❣ مرد باید بفهمد که #حضورش برای شما مهم است!
❣ اگر مرد متوجه شود که حضورش برای همسرش مهم است و #منتظر او بوده است یقینا علاقهاش به همسر بیشتر شده و باعث ابراز #محبت از جانب او میگردد.😍
💞💞💞💞💞💞💞💞
@dokhtaranchadorii
•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
بانو❗️
فرقۍنمۍڪند
ڪجا یــا ڪے!
در هیــاهوےاین شهر
هرڪجاوهروقت دچار
واهمه شدے
با "ایمانت"وضو بگیر
زیــر لب نیت ڪن
"حجآب مےڪنم قربة الۍالله"
@dokhtaranchadorii
#شهیدانه
🍃 🍂 🍃 🍂 🍃 🍂 🍂 🍃
از شهدا بیاموزیم:
#شهید_سجاد_طاهرنیا
نمازشب را
#ابراهیم_هادی
پهلوانی را ..
#حاج_همت
اخلاص را ...
#باکری_ها
گمنامی را .
#علی_خلیلی
امر به معروف را ...
#مجید_بقایی
فداکاری را ..
#حاجی_برونسی
توسل را ..
#مهدی_زین_الدین
سادگی را ..
#سعید_طوقانی
جوانمردی و خوشرویی را ...
#حسین_همدانى
خسته نشدن و تواضع را .
#عباس_بابایی
دوری از گناه را ...
#صیاد_شیرازی
نماز اول وقت را ..
از شهدا عشق و ایمان را آموختم ...
بااین همه نمیدانم چرا، موقع عمل که میرسد، وامانده ام !!!
در اردوگاه سربازان مهدی (عج) بی حوصلگی و نا امیدی راه ندارد...
خدایا همانند شهدا مرا #مومن #مجاهد #انقلابی بخواه...
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🍃🌸🍃🌸🍃
💢توی اوج درگیری با تکفیری ها در #خان_طومان بودیم. تلفات زیادی از دشمن گرفته بودیم دشمن هم تلفاتی هرچند کم و به تعداد انگشتان یک دست از ما گرفتند.
💢نیروهای فاطمیون روحیه شان را از دست داده بودند و نیاز به #تجدید_روحیه داشتند.
💢در آن وضعیتِ درگیری ها و تیراندازی هیچکس فکرش را نمی کرد که ناگهان سیدرضا فریاد بزند:(( آقا! مسئول چای اینجا کیه؟ یکی بره یه کتری آب بار بذاره میخوایم #چای دم کنیم.))
همه #خندیدند.
💢همیشه از این شوخطبعی های بهموقع، بهجا و سنجیده داشت...
📚طاهر خان طومان
#شهید_سیدرضا_طاهر🌷
#شهید_مدافع_حرم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌟 لوح| بالاتر از ایثار جان
🔺 حضرت آیتالله خامنهای: اگر به حکمت مندرج در #عید_قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. #حضرت_ابراهیم علیهالسلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود. ۱۳۸۹/۰۸/۲۶
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
ای حرمت ملجأ درماندگان
دور مران از در و راهم بده...
#امام_رئوف
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#اهل_بیت
#جوان
من عادت کرده ام برکت روزی ام را، از یک خوب بگیرم
یک بخشنده، یک مهربان، یک رئوف!
اول وقت که روزت را با یک انسان کریم شروع کنی، هیچ شری نیست که خیر نشود
من در ایران به دنیا آمدم؛ در خانه ی یک کریم
من خانه زاد امام رئوفم، امام رضا علیه السلام
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یک ایران است امام رئوف، امام رضا
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◻️◽️▫️ من عادت کرده ام
برکت روزی ام را
از یک خوب بگیریم...
یک وقت هایی هست
یک جاهایی
دلت نمی خواهد
زمان بگذرد،
حتی دلت ...
...
این کلیپ بسیار زیبا👌 را از دست ندهید
◻️◽️▫️
#کلیپ_فوق_العاده
#منشور
#کتاب
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
@shahed_sticker۳۲۶.attheme
121.2K
#تم_شهدایی
#شهید_ابراهیم_هادی 💔🌷
#تم_رفیق_شهید 📲
#تم 🌹🌿
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣️بسم رب الشهدا و الصدیقین❣️
به یاد شهیدان غیرت💖
به تو می اندیشم... شما که نگذاشتید رگ غیرت در کوچه های سرزمینمان بخشکد و سخن علی زمانه بر زمین بماند...
شما که شاگرد واقعی مکتب اهل بیت شدید و با همه ی وجودتان پای این مکتب ایستادید.
🌹از حضرت مادر (س) آموختید گمنامی را، و خارج از قاب دوربین رسانه ها جلو رفتید و به اوج رسیدید...
🌹از مولا علی (ع) آموختید ایستادگی را؛ که در برابر طوفان هجمه های دشمنان علی وار ایستادید و از تمسخر و حرف های تلخ مردم اخم به ابرو نیاوردید و صبورانه از حقیقت دفاع کردید...
🌹از عباس بن علی آموختید غیرت را؛ و از ناموس سرزمین تان عباس وار دفاع کردید...
🌹همانند علی اکبر حسین (ع) در جوانی از دنیا دل بریدید و عاشقانه به سوی معشوقتان پر گشودید...
🌹شیب الخضیب شدید همانند ارباب دلها سید الشهدا...
"الحق که شیعه ی این خاندان فضل و کرم بودید"
#قهرمان_من
#شهید_غیرت
#شهید_علی_خلیلی
برادر شهیدم راهت ادامه دارد...
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
*** @shahidegheirat ***
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
#شہیداݩہ🕊•°
#تݪݩگڔانہ⚠️
↫همیشہ ڪہ شهادتــ♡ بہ "رفتݩ" نیستـــ
↫گـاهے شهادتـــ در "ماندݩ" استـــ•••
↫گاهے شهادتـــ با زیر آتش🔥دشمن
"سوختن" میسر نمے شود•••
با هر روز " سوختن و ساختن"
در این دنیـ🌏ـا میسر مے شود•••
↫همیشه ڪہ شهادتـ♡ بہ "خونے"💔 شدن نیستـــ
↫گاهے شهادتـــ بہ ⇦"خاڪے"⇨ شدن استـــ•••
↫و شهادتـــ بہ "آسمان رفتن نیستـــ"
ڪہ بہ "خود آمدن" استـــ•••
و براے شهید شدن نیازے بہ "باݪ"🕊 ندارے
↫بݪڪہ نیاز بہ "دݪ" ♥️دارے•••
و شهادتـــــ !
رحمتـــ خاص خداستـــــ✨
و بارانے🌧 استـ ڪہ بر هر ڪس نمی بارد
@dokhtaranchadorii
📣🗣🗣
👈پویش کتابخوانی 🌹امیر من🌹 👉
امام علی (ع) می فرمایند:📚کتاب غذای🍛 روح است.📚 لطفا پرخوری بفرمایید😊
#کتاب_خوب 📖
#پدر 📙
#کیمیایگر 📗
#ناقوس_ها_به_صدا_درمی_آیند 📘
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
بانـو!🏻
دَستانَت بویِ نِجابَت میگیرَد
وَقتے دَر اَنبوهِ نامَحرَمان
مُرَتَب سَــــر میکُنے چآدُرِ سیآهَت را...♥️
#شهـیدهباش✨
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡∞| @dokhtaranchadorii |∞♡
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هشتاد_و_چهارم پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_پنجم
اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ...
هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ...
توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...😨
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ...
اما برعکس اون شب تاریک ...
به وضوح #تکه های_استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ...
دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...🗣😰
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ...
آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از #استخوان_شهدا بردارم ...
اشک امانم نمی داد ...😭
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم👣 رو برداشتم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_ششم
دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ...
اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم #راحت بود ...
اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ...
اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته😡 بود ...
سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ...
خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ...
اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... #باور_نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه...
آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
_پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
_با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین〰 باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ...
و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...😭
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii