🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_چهارم
جذام ... !!!
به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ...
منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ... هنوز چشم هام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ...
صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ...
- بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ...
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ...
دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ...
وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
_خدایا ... من رو کجا فرستادی؟😭 ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصلا ... تو، من رو فرستادی اینجا؟ ...
چشم های خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد ...
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ...
_جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... می خواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
اون حس به حدی زنده 🔥و حقیقی بود ... که وحشت، 😭😰رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که ... حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه ...
خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ...
پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ...
تا اون لحظه ... هرگز چنین آتــــ🔥ــش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای ... که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید ...
آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم ...
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ...
اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده ...
با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ...
قلبم آرام تر 💫شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ...
و شیــ👹ـــطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
چ مثلِ ♡•چــاڋر•♡
👇👇👇
_بیمارستان از مجروحین پر شده
بود…
حال یڪۍخیلۍبد بود…
رگ هایش پاره پاره شده بود و
خونریزے شدیدے داشت…
_وقتۍ دڪتر مجروح را دید به
من گفت بیاورمش اتاق عمل!
دڪتر اشاره ڪرد #چادرم را در
بیاورم تا راحت تر بتوانم
مجروح را جابه جا ڪنم!!
_مجروح ڪه چند دقیقه اے بود
ڪه به هوش امده بود...
گوشه چادرم را گرفت و بریده
بریده و گفت:
من دارم میروم تا تو چادرت را در
نیاورے…😞
ما براے این چادر میرویم!!😊
چادرم در مشتش بود ڪه #شهید
شد…😓😔
_از ان زمان به بعد در بدترین و سخت شرایط هم چادرم را ڪنار نگذاشتم....😭😌
💞💞💞
(راوے خانم موسوے یڪۍ از پرستاران #دفاع_مقدس )
@dokhtaranchadorii
#تلنگر⚠️
ای برادر !!
به کجا می روی؟! ، کمی درنگ کن !!
آیا با کمی گریه و یک فاتحه خواندن بر مزار من و امثال من ، مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گماشته ایم ، از یاد خواهی برد ؟!
ما نظاره می کنیم که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد ،
و اما مسئولیت ،
ادامه دادن راه ماست .....
#شهیدرضا_نادری
📕 پنجاه سال عبادت ، ص63
@dokhtaranchadorii
#چادرانه °💜
یـــھ مثلــی هست ڪھ میگه ↯
【سرم بره قولم نمیره】
قوݪ مݩ بھ شهدا چادرمھ↻
سرم بره چـــادرم نمیره
#چادر_خاکی
#محجبه
@dokhtaranchadorii
﷽
#ریحانه🌹🍃
#وقتے قدم هایت درخیابان ڪار دنیارا لنگـ میکنند...
#وقتے مردهاے شهر راه بازمیکنند تا تو ردشوے🚶
#وقتے در تاڪسے بدون اینکہ حرفی بزنی ، سرت پایین است...جا راطوری تنظیم کنند کہ تو اذیت نشے....🙈
اینجاست کہ فرشـــته هاهم دست بہ سینہ بہ تماشاۍ تونشستہ اند😮 و خدا میداند چقدر در دلشان بہ تو بالهای سیاهت حسادتــ مےڪنند😍
و من شڪ ندارم کہ همین بود کہ مایه ی فخرِخــــــدا بہ #فرشتگانش شد....😌
انّی اعلــــــــم ما لاتعلمون...💌🎀💜 💌
تو برگزیده اے😊😊
بہ چادرت شڪ نکن..
تمام اعتقاداتم پیش روے توست
و آن هم این ڪہ تو را براے چادر انتخاب ڪرده اند.....😍😍😍
@dokhtaranchadorii
در زمانی ڪه
شان و ارزش جز به لباس و
ماشین نیست...
تو چاڋرے بمان
وثابت ڪن ارزش واقعی
زن این نیست ...
لباس آدم پرچم ارزش هاے
اوست ...
@dokhtaranchadorii
شھادت از جنس دخترانھ
تا این زمان نمیدانستم شھادتی
باشد
ڪه فقط خاص ماست،مال
ماست...
◄دخترانه ے دخترانه
نمیدانستم همین چـاڋر و روسرے
ڪه هر روز در مواجھ با غیر سر
میڪنیم،
شھادت ساز است...
◄مثل ایمان،
◄مثل عقیده،
◄مثل طرز تفڪر
از امروز به چاڋرم به گونه اے
دیگر نگاه خواهم ڪرد.
چاڋرم را مثل ایمان و عقیده ام
حفظ خواهم ڪرد.
تلاشم را خواهم ڪرد.
@dokhtaranchadorii