he-age-ye-roz.mp3
991.4K
#نوای_عاشقی
🌷🌸🌹💐
اگه یه روز فرشته ها
بگن چی میخوای از خدا....
لبامو باز می کنمو
میگم با خواهش و دعا...
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ
#شهید_علی_خلیلی
#هیچکس_پشت_آدم_نیست
#فقط_خدا_هست ...
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مصطفی_قلب_ها
قول و قرار رفیق😭❤️
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مرتضی_عطایی
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
راوی،حاج آقا انجوی نژاد
روایتی از شهید حاج یونس زنگی آبادی
🌺نویسنده ی زندگی نامه ی این شهید میگوید قبل از شروع این کتاب مجموعه ای از خاطرات و مصاحبه هایی از اطرافیان این شهید را به من دادند،من دیدم همه ی خاطرات از این شهید همش ذکر خوبی های انسانی بود که انگار مثل فرشته ها بود،پیش خودم گفتم این خاطرات به درد نوشتن نمیخورند...
این که نمیشود،یه شخصی هیچ خطایی نداشته باشد و همه ی زندگی اش پر از خوبی باشد..
تصمیم گرفتم بیخیال نوشتن زندگی این شهید شوم..
دیدم در همین بین شخصی مدام به گوشی من زنگ میزند..یک بار،دوبار،سه بار..
تا 25بار زنگ زد و من بر نداشتم...چون ذهنم درگیر بود دیگر حوصله ی جواب دادن نداشتم..اما این شخص مدام زنگ میزد وقتی دیدم 25بار زنگ زده است گفتم این دیگر چه شخصی هست که اینقدر اصرار میکند..گوشی را برداشتم...
گفتم بله..
گفت "سلام علیکم
با همین خاطرات موجود کتابی بنویس که جذاب باشد،،،
گفتم شما؟؟؟
گفت:حاج یونس زنگی آبادی...🌹
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
#بزرگترین_دشمن
همیشه آیه ي #وجعلنا را زمزمه میکرد
گفتم: آقا #ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه
اینجا که دشمن نیست !
نگاه معنا داری کرد گفت:
دشمنی بزرگتر از #شیطان هم وجود داره؟!
بارها در وسوسه های شیطان، این جمله حکیمانه آقا ابراهیم را با خود مرور میکردم تا به حدیث زیبای امیر المومنین (ع) برخورد کردم که فرموده اند :
دشمن ترين دشمنانت، نفس شیطان درونی توست
❣️ #شهید_ابراهیم_هادی❣️
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
°•{فرمانده والامقام
#شهید_محســن_نـــورانی🕊🌹}•°
🔴 بشارت شهادت محسن نورانی
از زبان #شهيد_همـــت
◽️حاج همت، محسن را خواست و به او گفت: «محسن، تو به شهادت میرسی» محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: « چطور مگه حاجی؟
◽️حاج همت ادامه داد: «من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول #اسيرت میكنن و بعد از اينكه آزار و شكنجهات دادن و تو خواستههای اونها رو برآورده نكردی، تو رو #تيرباران میكنن و به #شهادت میرسی.
🔻سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد. در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و درآزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد. پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به #شهادت رسيدند ...
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#داستان_کوتاه
شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب #امام_زمان(عج) رو ببینم؟
استاد: شب یک غذای شور بخور،آب نخور و بخواب. شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم! خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم،کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول...!
استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛ تشنه #امام_زمان(عج) بشو تا خواب #امام_زمان(عج) ببینی...!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
مهدویت و شهادت_1396-12-25-17-46.mp3
9.38M
✨مهدویت و شهادت
🎙حاج حسین یکتا
#پیشنهاد_دانلود👌👌👌
رفقا!
به پایان آمد این دفتر
حکایت هم چنان باقی است...
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
2364163_-210136.mp3
7.56M
#نوای_عاشقی
ای شکسته استخوان ها السلام
السلام ای قهرمان ها، الســــلام
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
🌹هوالشهید
#خاطره
.اولین باری که بعد ضربت خوردنش تونست راه بره فکر می کنی کجا رفت؟( سوالی که یکی از دوستای نزدیکش از من پرسید)
گفتم نمی دونم! خودش جواب داد و گفت:
رفت مسجد! مسجد فاطمه الزهرای(س) نارمک چون نزدیک خونشون بود...
اولش پیش خودم گفتم داره بزرگش میکنه٬ ولی بعدش عکسها و فیلمای اون روز و که نشونم داد٬ فهمیدم درست میگه...
برام خیلی جالب بود٬ شاید من اگه جای اون بودم دیگه در خونه خدا نمی رفتم!
هرچی بیشتر در مورد شهید میفهمیدم بیشتر محبتش به دلم می افتاد؛
احساس می کنم یه الگوی به تمام معناست.
#شهید_علی_خلیلی
#به_نقل_ازاقای_حسینی
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
@dokhtaranchadorii
═══✼🌿🌼❤️🌼🌿✼═══
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_سی_و_چهارم جذام ... !!! به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_پنجم
مروارید غواص
اتوبوس ایستاد ...
خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...
سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ...
چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده های بلند ...
سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ...
منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...
من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ...
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ...
_ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور
خوابیدی؟ ...😄
و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر ... سراغ بقیه گروه ...
و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود ...
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت ⛰سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می داد ...
به نیمچه آبشاری🏞 که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد ...
آب زلال و خنکی ... که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد ... منظره فوق العاده ای بود ...
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ...
_شنا بلدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ...
_گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😃
- مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_ششم
به زلالی آب
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
_آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
_مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ...
رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ...
دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...😭
به ساعتم که نگاه کردم ...
قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه🌳 درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ...
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج 😳... مثل برق گرفته ها ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_هفتم
جوان من
بدجور کپ کرده بود ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا سینا؟ ...
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغزش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد...
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ...
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
_بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...
نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ...
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_هشتم
یا رسول الله ...
_زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ... پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ...
پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ...
به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می کرد ...😣😭
_به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم 😭فرو ریخت ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ...
نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii