°•|🌿🌹
#نوجوان_13_ساله
#شهید_محمدرسول_رضایی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#فرازی_از_وصیتنامه
◽️در تشیع جنازه من،
پرچم آمریکا را بہ آتش بڪشید
تا مردم بدانند ڪہ من ضد آمریڪایے و تابع ولایت فقیہ هستم.
#مرگ_بر_آمریڪا
#یادش_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ایران.ای مهد عاشقان.......
..
ای یوسف زهرا بیا
مهدی بیا
مهدی بیا
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
💠ابراهیم هادی به مساله ولایت فقیه بسیار اهمیت می داد💠
🌸روز سیزده آبان 88 بود. می خواستم زودتر به سرکار بروم. اما خیلی خوابم می آمد. کنار بخاری توی منزل برای لحظاتی خوابم برد. یکباره دیدم رو به روی درب دانشگاه تهران قرار دارم!! جمعیتی داخل دانشگاه شعار می دادند. نگاهم به رو به روی درب افتاد. ابراهیم هادی و جواد افراسیابی و رضا گودینی کنار هم با عصبانیت ایستاده و به درب دانشگاه نگاه می کردند. بعد از مدت ها از دیدن دوستانم بسیار خوشحال شدم. می خواستم به سمت آن ها بروم اما آنقدر عصبانی بودند که جرات نکردم!
🌸از خواب پریدم. زنگ زدم به یکی از دوستانم در حراست دانشگاه تهران. گفتم: "جلوی درب دانشگاه چه خبر است!؟" گفت: "همین الان جمعیت فتنه گر، تصویر بزرگ مقام معظم رهبری را پاره کردند و به حضرت آقا ناسزا گفتند و..." علت حضور شهدا را فهمیدم. ابراهیم هادی به مساله ولایت فقیه بسیار اهمیت می داد.
📚سلام بر ابراهیم۲/صفحه۲۳۴
شادی روح شهدا و سلامتی رهبر عزیزمان صلوات
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
شهدا💚
نجواهای ما رامی شنوند
اشک هایی که در خلوت به یادشان میریزیم را میبینند
چنان سريع دستگيری می کنند که مبهوت ميمانی
اگرواقعا به آنها دل بسپاری با چشم دل، عناياتشان را میبينی🌺
التماس دعا
شهدا رایادکنیم با صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
این انقلاب فاطمی.mp3
7.63M
#مداحی_شهدایی 🌷💔
#نواهای_عاشورایی🏴
این انقلاب فاطمی ایمان ناب فاطمی...
#میثم_مطیعی
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#تلنگرانه
دیدن فیلم #مستهجن برای تضعیف روحیه!
توی اسارت ، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند ؛
یه روز یکی از بچه ها به نشانه اعتراض تلویزیون رو خاموش کرد ،
عراقی ها گرفتن و بردنش بیرون ، هیچ کس ازش خبر نداشت ....
برا استراحت مارو فرستادن به حیاط اردوگاه ، وارد حیاط که شدیم اون بسیجی رو دیدیم ، یه چاله کنده بودند و تا گردن گذاشته بودنش داخل چاله فقط سرش پیدا بود ، شب که شد صدای الله اکبر و ناله های اون بسیجی بلند شد ، همه نگرانش بودیم ،😢 صبح که شد گفتند شهید شده ، خیلی دنبال این بودیم علت ناله و فریاد دیشبش رو بدونیم...🤔 وقتی یکی از نگهبانان علتش رو گفت مو به تنمون راست شد ...
می گفت : زیر خاک این منطقه موشهای صحرایی گوشت خوار وجود داره ، موشها حس بویائی قوی دارن ، وقتی متوجه دوستتون شدن بهش حمله کردن و گوشت بدنش رو تیکه تیکه خوردن .😰
علت شهادت و ناله هاش هم همین بوده ، صبح که بدنش رو آوردیم بیرون تکه تکه شده بود...😞
اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم😔 و صحنه های زننده رو تماشا میکنیم و گاهی با خانواده هم همراهی می کنیم و نمی دانیم یه روز همان شهید رو میارن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته و شهادت رو بجون خریده تا خود و دوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن...
📙وصیتنامه شهید #مجید_محمودی🌸
#شهید #شهادت💕
#سلام #بر #شهدا💞
@dokhtaranchadorii
#چـاڋراݩہ•♡•
🌷 حجاب وصیت شـهـــــدا 🌷
دلم هواے شهادت ڪه مے ڪند
پناه میبرم بہ چاڋرم
ڪه تا آسمان راه دارد...
چاڋر من بوے شـهــــادت میدهد
چرا ڪه چشم شهدا بہ اوست
ڪہ مبادا چون چاڋر مادر شان فاطمه(سلام الله علیها) خاڪۍ شود. 🍃 🌸
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_هجدهم یک روز اتفاق عجیبی افتاد...اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک برنامه
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نوزدهم
کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته ابمیوه اش رو سرکشید
-بفرما!! اینهمه اصرار کردم اما راضی نشد.تو واقعا فکر کردی امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هه! باور کن بدبخت ترسید بریم یهه گوشه خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب کنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمه اصرار من حتما فک کرده یک کاسهای زیر نیم کاسه ست...هههههههه
دندان هامو با خشم به هم میسابیدم.
- صدای نفس هام از صدای خودم بلندتر بود!
-هم هم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟
اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میکرد با خنده های متعجبانه اش بهم بفهماند که احساسم بی معنیست.
-خب توقع داشتی بگم خواهرمی؟! معلومه دیگه.تو دوست دخترمی
صدامو بالاتر بردم..با نفرت به صورتش زل زدم:
- پرسیدم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟!
حسابی شوکه شده بود.به من من افتاده بود
-من من نمیدونستم ناراحت میشی!
-بهت گفته بودم که حق نداری به کسی بگی من دوست دخترتم
-خب ارههه ولی قرار بود این تا زمانی باشه که بهم اعتماد نداری!
ابروی سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم:
-و چیشد که فکر کردی بهت اعتماد دارم؟
حالا آثار خشم وبهت زدگی در صورت او هم نمایان ترشد:
-ما مدتهاست باهمیم!! اگر به من اعتماد نداری چطور اینهمه مدت...
نگذاشتم حرفش رو تمام کند و در حالیکه کیفم رو از صندلی عقب برمیداشتم گفتم:
-همه چیز بین ما تموم شد! وبدون اینکه صدای کامران رو بشنوم پیاده شدم و به همون مسیری که آن طلبه روان شده بود،رهسپارشدم! کامران خیلی صدایم کرد..اما من چیزی نمیشنیدم.اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میکردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!!
ساعتی بعد مقابل در مسجد بودم.اما درهای مسجد به رویم بسته بود.صدای غضب آلود مسجد را میشنیدم:
-ای زن بوالهوس بی حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتی و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟ ! برگرد از راهی که آمده ای .!برگرد!! !!
وقتی دید منصرف نمیشم وخیره به در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد.باران بدون مقدمه چون سیلی به سرو صورتم میکوبید و من با نا امیدی از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه کردم.ساعت سه بود و تا اذان دوسه ساعتی باقی مانده بود.! زنگ زدم به فاطمه! شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد.
چندبوق که خورد صدای زنانه ی مسنی پاسخ داد:
-بله
با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمه را گرفتم.نکند فاطمه تمایل نداشته با من صحبت کند؟! اما آن زن که خودش را مادر فاطمه معرفی کرد گفت:
-فاطمه تازه مسکن خورده، خوابیده.
با تعجب پرسیدم؟ ! مسکن؟ ! مگر مریضه خدای نکرده؟!
-مگه شما نمیدونید؟!فاطمه تصادف کرده! پا وسرش از چند ناحیه شکسته. بخاطرش چندروز بستری شد..
دیگر چیزی نمیشنیدم.زبانم بند آمده بود.آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانه شان.قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو کشیدم. آینه ی کیفی خودم رو درآوردم.رژم را با دستمال پاک کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم کشیدم.زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید!
ادامه دارد...
🌿🌿🌿
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_بیستم
زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو به داخل خانه هدایتم کرد. خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت.دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچه ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.مادرش مرا به داخل یک اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد .فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد.زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک بنظر میرسید.دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم.بی اختیار کنار تختش نشستم وبدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر قشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد.
مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشه با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت:
-بی ادب سلامت کو؟!قصد داری دستم رو هم تو بشکنی؟ ! چرا اینقدر فشارش میدهی؟!فکر میکردم دیگه نمیبینمت.گفتم عجب بی معرفتی بود این دختره!!رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت!
چشمم به دستانش بود.صدام در نمی آمد:
-خبر نداشتم! من اصلن فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه.
خنده ای کرد و گفت:
-عجب! یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟!
سرم را با تاسف تکان دادم!
چه فکرها که درباره ی او نکردم! چه قدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم.
گره ای به پیشانی اش انداخت و پرسید:
-چرا؟!
سرم دوباره پایین افتاد.
فاطمه دوباره خندید:چیشده؟!
چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدی؟
جواب دادم:-از خودم ناراحتم.من به تو یک عذرخواهی بدهکارم.
با تعجب صدایش را کمی بالاتر برد:
-از من؟!!!!!
آه کشیدم.
پرسید:
-مگه تو چیکار کردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟
خندیدم! یک خنده ی تلخ!!!
چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم.
-فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع به چادر ازمن بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی!
او با تعحب گفت:
-من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟ !
وبعد زد زیر خنده!!!
وقتی جدیت من را دید گفت:
-چادری بودن یا نبودن تو چه ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم.ولی از دست خودم.ناراحتیم هم این بود که چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهی کشید و در حالیکه دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد:
-میدونی عسل؟!!!چادر خیلی حرمت داره.چون لباس حضرت زهراست.دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه.من نباید به تویی که درکش نکرده بودی چنین پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی.من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمی چی میگم؟!
من خوب میفهمیدم چه میگوید ولی تنها جمله ای را که مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست...میراث اون بزرگواره
بازهم حضرت زهراا.چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقی کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم.
ادامه دارد...
🌿🌿🌿
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_بیست_ویکم
مادرش با یک سینی چای ومیوه وارد شد.بخاری دیواری را کمی زیادش کرد و گفت: -هوا سرد شده.یک پتوی دیگه برات بیارم مامان جان؟ !
فاطمه با نگاهی عاشقانه رو به دلواپسی مادرش گفت:
-نه قربونت برم.من خوبم.اینحا هم سرد نیست.برو یک کم استراحت کن تا قبل از اذان.خسته ای.
مادرش یک نگاه پرسروصدایی به هر دوی ماکرد.نگاهش میگفت خیلی حرفها برای دردل دارد ولی از گفتنش عاجز است.من لبخند تلخی زدم و سرم را پایین انداختم.مادرش رفت و فاطمه نجواکنان قربان صدقه اش رفت.پرسیدم:
-از کی به این روز افتادی؟
جواب داد:
-ده روزی میشه.روزای اولش حالم خیلی بد بود..دکترا یه لخته خونم تو مغزم دیده بودن که نگرانشون کرده بود.ولی خدا روشکر هیچی نبود..چسمت روز بد نبینه.خیلی درد کشیدم خیلی.
دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر به هرچیزی میخندید؟ یعنی درد هم خنده داره؟
دستش محکم اومد رو شونه هام و از فکر بیرون پریدم. گفت :
بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم.اگر ملاک سلامت جسم باشه!!!
-پس روحت حالش خوب نیس!!
-آره خوب نیست
-میخوای راجع بهش حرف بزنیم؟!
اهی کشیدم:
-شاید اگر علتش رو بدونی دیگه دلت نخواد باهام بگردی
پوزخندی زد:
-هه!!!! فک کن من دلم نخواد با کسی بگردم!! من سریش تر از این حرفهام.اصلن تو رفاقت جنبه ندارم.مورد داشتم طرف یه سلام داده .بوده بهم اونم محض کارت عضویت بسیج اینقدر سریشس شدم که از بسیج کلن انصراف داده بود بخاطر مزاحمت های من
-تو دختر بی نظیری هستی.با تو بودن سعادت میخواد
بادی به غبغب انداخت وگفت:
-بله خودمم میدوووونم.پس لیاقت خودت رو اثبات کن.سعادت رو من تضمین میکنم!
دلم میخواست همه چیز رو براش تعریف کنم ولی واقعا نمیتوانستم.اعتراف به گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنی مثل فاطمه کار مشکلی بود.
گفتم:شاید یک روز که شهامتش رو داشتم اعتراف کردم!
او پاسخ داد:
-مگه اینجا کلیساست که میخوای اعتراف کنی؟! اگه اعتراف به گناه داری که اصلن به من ربطی نداره! بقول حاج آقا مهدوی اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن که ستارالعیوب نمیشد؟ اگر خواستی باهام درددل کنی من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونه ای.اما اگر اعتراف به گناهه نمیخوام بشنوم.همه ی ما گنهکاریم!
باز هم فاطمه با یک جمله ی قصار دیگه حالم رو دگرگون کرد و اشکم جاری شد.
او آرام نوازشم میکرد.میان نوازشهاش سوالی ذهنم را درگیر کرد.رو کردم بهش پرسیدم :حاج اقا مهدوی همون طلبه ایه که پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوی را آوردم فاطمه نگاهش محترمانه شد و گفت:
-ما بهشون طلبه نمیگیم.ایشون یکی از نخبه های فقهه.مدرس قرآن و سخنور قدریه. ایشون سال گذشته هم حاجی شدند.
دلم میخواست بیشتر از او بدانم.گفتم:
-ایشون در برخورد اولشون با من خیلی رفتار خوبی داشتند.من که هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.چقدر خوبه که همچین آدمهایی در اجتماع داریم.فاطمه که از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت:
-اره ایشون حرف ندارن! از وقتی وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست که هیچ کس ازشون نمیتونه کوچکترین انتقادی کنه. با تردید از فاطمه که انگار در رویایی غرق بود پرسیدم:
-آقای مهدوی....اممم ..متاهل هستند؟!
فاطمه با شتاب نگاهم کرد و در حالیکه سیبی برمیداشت و پوستش میکند گفت:
-امممم نه فعلن.ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!البته اگه بتونن راضیش کنن
دلم هری ریخت.طلبه ی جوان مجرد بود!
ادامه دارد...
🌿🌿🌿
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_بیست_ودوم
دلم هری ریخت.طلبه ی جوان مجرد بود! ولی به من چه؟! تا وقتی دخترهای مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او به من فکر میکرد؟! اصلا او را به من چه؟! سکوت سنگینی بینمان حاکم شد.فاطمه سیب پوست میکند ومن پوست خیار را ریز ریز میکردم.نیم نگاهی به فاطمه انداختم که لبخند خفیفی به لب داشت.من این حالت را میشناختم! او بعد از شنیدن نام آقای مهدوی حالتش تغییر کرد!! نکند فاطمه هم؟!!!!
یا از آن بدتر نکند یکی از گزینه های انتخابی اوباشد؟! اصلا چرا آقای مهدوی اونشب از بین اونهمه زن فاطمه رو صدا زد ومن را به او تحویل داد؟! نکنه بین آنها خبرهایی است؟! باید متوجه میشدم. با زرنگی پرسیدم:
-امم بنظرم یک دختر خوب ومناسب سراغ داشته باشم برای آقای مهدوی!
او چاقو را کنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم کرد.دیگر شکی نداشتم چیزی بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشد.
گفتم:-تو!!!
او با خنده ی محجوبی سرخ شد و در حالیکه به سیبش نگاه میکرد گفت:
-استغفرالله...چی مثل خانوم باجیا رفتار میکنی؟! ان شالله هرکی قسمتش میشه خوب باشه و مومن.من لیاقت ندارم.
با تعجب نگاهش کردم.
-این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالی لیاقت او رو نداشته باشی.؟! اتفاقن..
حرفم را با خنده ی محجوبی قطع کرد وگفت دیگه الان اذان میگن.کمکم میکنی برم دسشویی وضو بگیرم.؟
بلند شدم و به اتفاق به حیاط رفتیم.هوا سوز بدی داشت.با خودم گفتم زمستان چه زود از راه رسید.
آن شب کنار فاطمه نماز راخواندم و هرچه او و مادرش اصرار کردند برای شام بمانم قبول نکردم وخیلی سریع از او خداحافظی کردم وراه افتادم. در راه به همه چیز فکر میکردم. به فاطمه.به آن طلبه که حالا میدانستم اسمش مهدویه.به نگاه عجیب فاطمه در زمان صحبت کردنش درباره او.به وضع عذاب آور فاطمه و به خودم و کامران که با تماسهای مکررش بعد ازحادثه ی امروزمجبورم کرد گوشیم را خاموش کنم.
هوا خیلی سرد بود و من لباسهایم کافی نبود.با قدمهای تند خودم را به میدان رساندم و به نور مسجد نگاه کردم.شاید آقای مهدوی را دوباره میدیدم. او نبود.ساعتم را نگاه کردم.بله! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.تلفنم را روشن کردم.به محض روشن شدن پیامکهای بیشماری از کامران بدستم رسید.ودر تمام آنها التماسم میکرد که گوشی را بردارم تا بهم توضیح بده.بیچاره کامران! او خبرنداشت که رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبه دوباره هوایی شده بودم.در همین افکار بودم که کامران دوباره زنگ زد.مردد بودم که جواب بدم یاخیر.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند.چندبار الو الو کرد و وقتی پاسخی نشنید گفت:
-میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنی.حق با تو بود.من اشتباه کردم.من نباید به هیچ کسی میگفتم حتی به اون ملا که ما رو نمی شناخت.اصلن تو بگو من چیکار کنم که منو ببخشی؟
چیزی برای گفتن نداشتم.لاجرم سکوت کردم.ادامه داد:
-عسل...!!! عسل خانوم.!! مگه قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینی؟ ! من جا رزرو کردم.تو روخدا بدقلقی نکن.میریم اونجا میشینیم صحبت میکنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونه هام بخدا.خواستم لب باز کنم چیزی بگویم که آن طلبه را دیدم که از یک سوپرمارکت بیرون آمد وبا چند بسته خرت وپرت به سمتم می آمد.
گوشی را بدون اینکه سخنی بگویم قطع کردم وآرام داخل کیفم گذاشتم .با زانوانی سست به سمتش رفتم .عحیب است .این دومین بار است که او را در همین نقطه میبینم.و هر دوبار هم قبلش کامران پشت خطم بود!!! خدایا حکمت این اتفاق چیست؟!خداروشکر بخاطر وضوی اجباری در خانه ی فاطمه آرایش نداشتم.دلم میخواست مرا نگاه کند.دلم میخواست مرا بشناسد. البته نه بعنوان زنی که امروز در ستارخان دیده بود بلکه بعنوان زنی که دعوت به مسجدش کرد.هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست.
ادامه دارد...
🌿🌿🌿
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_بیست_وسوم
هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست. لعنت به این کامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظه که باید سراپا چشم وحواس باشم برنمی دارد؟ من با بیحیایی به او زل زدم و او خیره به سنگ فرش پیاده روست.اینگونه نمیشود.
عهههه.!!!!بازهم زنگ این موبایل کوفتی! با عجله گوشیم را از کیفم درآوردم و خاموشش کردم. چشمم به طلبه بود که چندقدم با من فاصله داشت وندیدم که گوشیم رو بجای جیب کیفم به زمین انداختم.از صدای به زمین خوردن گوشیم به خودم آمدم ونگاهی به قطعات گوشیم کردم که روی زمین ودرست درمقابل پای طلبه به زمین افتاده بود.
نشستم.
به به.چه عطر مسحور کننده و بهشتی ای!!
فکر کردم الان است که مثل فیلمها کنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع کند ودرحالیکه اونها رو به من میده نگاهمون به هم گره بخورد واو هم یک دل نه صد دل عاشقم شود.البته اگر بجای موبایل سیب یا جزوه ی درسی بود خیلی نوستالژی تر میشد ولی این هم برای من موهبتی بود.
اما او مقابلم زانو که نزد هیچ با بی رحمی تمام از کنارم رد شد و من با ناباوری سرم را به عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا کردم!
گوشی را بدون سوار کردن قطعاتش داخل کیفم انداختم. اینطوری ازشر مزاحمتهای کامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر کارش تنبیه شود.بخاطر تماسهای مکرر او من هم صحبتی با اون طلبه را از دست داده بودم!!
چندروزی گذشت و من تماسهای کامران را بی پاسخ میگذاشتم.با فاطمه هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده که بعد از رفتنم حالش رو به بهبوده و بزودی به هر ترتیبی شده به مسجد برمیگرده.باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمی تر شوم و پی به رابطه ی او و آقای مهدوی ببرم.من با اینکه میدانستم مهدوی از جنس من نیست و توجه او به من فرضی محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابسته به او شده بودم و همین لحظات کوتاهی که او را دیدم دلبسته اش شده بودم.و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایی در زندگیم بودند که فقط به چشم طعمه نگاهشان میکردم وقتش است که مردی را برای آرامش و احساس های دست نخورده وپاکم داشته باشم.حتی اگر او سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهای دلتنگیم است. بالاخره کامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستی رو باز کرد و بایک پیشنهاد وسوسه برانگیز دیگه رامم کرد.همان روز در محفلی عاشقونه که در کافه ی خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم کرد.! و دوستی ما دوباره از سر گرفته شد وموجبات حسادت اکثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم کرد.وقتی با کامران بودم اگرچه بخشی از نیازها و عقده های کودکی ونوجوانی ام ارضا میشد اما همیشه یک استرس و نا آرامی مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن...وحشت از پیشنهادهای نابجا..واین اواخر احساس گناه در مقابل فاطمه و اون طلبه روح وروانم رو بهم ریخته بود.
ادامه دارد...
🌿🌿🌿
@dokhtaranchadorii
💚 #صلوات خاصه #امام_حسن_عسکری (ع)💚
🍀 اَللّهُمّ صَلِّ عَلی الحَسَنِ بنِ علیِّ بنِ مُحَمَّد،
اَلبَرِّ التَّقِیِّ الصّادِقِ الوَفِیِّ النُّورِ المُضیء،خازِنِ عِلمِک وَ المُذَکِّرِ بِتَوحیدِک وَ وَلیِّ اَمرِک وَ خَلَفِ اَئِمَّةِ الدّینِ الهُداةِ الرّاشِدینَ وَ الحُجَّةِ عَلی اَهلِ الدُّنیا فَصَلِّ عَلَیهِ یا رَبِّ اَفضَل ما صَلَّیتَ عَلی آَحَدٍ مِن اَصفیائِک وَ حُجَجِکَ وَ اَولادِ رُسُلِکَ یا اِلهَ العالَمین.🍃
🥀 ️پدر عالم!
✨ امشب که شب یتیمی توست، بهتر از هر شب دیگری، میتوانم همدرد تو باشم.
یتیمی درد آشنایی است برای ما...
🥀 #شهادت_امام_حسن_عسکری علیه السلام، بر فرزند غریب و شیعیان حضرتش تسلیت.🥀▪
🌙شبتون امام زمانی ✋
🏴 @dokhtaranchadorii
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
🌺أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)🌺
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین ع
🌺السلام علیک یا امام الرئوف🌺
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
🌾 أللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِکْ ألْفَرج🌾
@dokhtaranchadorii
🏴.🏴.🏴
#تسلیت
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#آغاز_امامت_حضرت_مهدی_عج
◾️ابومحمد حسن بن علی عسکری علیهما السّلام (۲۳۱ یا ۲۳۲ - ۲۶۰ ه.ق) یازدهمین امام شیعیان است. ایشان فرزند امام هادی (علیه السلام) است و پس از شهادت پدر بزرگوارشان در سال ۲۵۴ به امامت رسیدند. سالهای امامت ایشان در شهر سامرا و غالبا تحت کنترل شدید خلفای عباسی سپری شد. به نحوی که ارتباط آن حضرت با شیعیان بسیار محدود و تنها به وسیله وکیلان خاص آن حضرت بود.
◾️آن حضرت در سال ۲۶۰ هجری به وسیله زهری که به دستور معتمد عباسی به ایشان خورانده شد به شهادت رسیدند.
◽️پس از شهادت حضرت امام حسن عسکری(ع) در سال ۲۶۰ هجری، امامت حضرت مهدی، آغاز گردید.
@dokhtaranchadorii